به گزارش اکوایران، رد‌کردن راه‌حل دیپلماتیک با استناد به توافق نویل چمبرلین، نخست‌وزیر وقت بریتانیا با نازی‌های آلمان که منجر به جنگ جهانی دوم شد، استفاده‌ای مغرضانه و جاهلانه از تاریخ است.

به نوشته استفان والت برای وبگاه فارن پالیسی، اگر سیاستمداران و کارشناسان برای دفاع از توصیه‌های خود دائماً به نویل چمبرلین و به اصطلاح «درس‌های مونیخ» استناد نکنند، بحث‌های مربوط به سیاست خارجی در ایالات متحده به طور چشمگیری بهبود می‌یابد. هر وقت کسی به من می‌گوید که این رویداد تاریخی توضیح می‌دهد که چرا ایالات متحده باید امروز دست به کار شود، احساس می‌کنم که می‌خواهند سرم کلاه بگذارد.

ترومای مونیخ

فرض می‌کنم می‌دانید درباره چه چیزی صحبت می‌کنم. تقریباً ۸۶ سال پیش، نویل چمبرلین، نخست‌وزیر وقت بریتانیا به دیدار نمایندگان آلمان نازی در مونیخ رفت. او گمان می‌کرد که نشان‌دادن چراغ سبز به آلمان برای تصاحب سودتنلند (بخشی از چکسلواکی سابق که دارای درصد زیادی از آلمانی‌تبارها بود)، با آرام‌کردن جاه‌طلبی‌های تجدیدنظرطلبانه آدولف هیتلر، «صلح زمانه ما» را تضمین می‌کند.

آدولف هیتلر و نویل چمبرلین جنگ جهانی دوم

اما تاریخ طور دیگری رقم خورد. هیتلر بقیه چکسلواکی را تصاحب و سپس در سپتامبر ۱۹۳۹، به لهستان حمله کرد. نتیجه آن جنگ جهانی دوم بود؛ آتشی عظیم که در آن میلیون‌ها به شکل وحشتناکی مردند. از آن زمان به بعد، جریان بی‌پایانی از سیاستمداران و کارشناسان شکست بریتانیا در توقف هیتلر در مونیخ را آموزنده‌ترین رویداد تاریخ جهان و اشتباهی در سیاستمداری می‌دانند که هرگز نباید تکرار شود.

برای این افراد، پیام اخلاقی داستان این است که دیکتاتورها به طور غیرقابل‌ تغییری تجاوزگر بوده و هرگز نباید سعی کرد آن‌ها را راضی نگه داشت. برعکس، باید در برابر اهداف آن‌ها مقاومت نشان داد و هر تلاشی برای تغییر وضع موجود را قاطعانه رد کرد و در صورت لزوم، شکست سختی به آن‌ها وارد ساخت. هری ترومن، رئیس‌جمهور اسبق ایالات متحده برای توجیه ورود آمریکا به جنگ کره و همچنین آنتونی ایدن، نخست‌وزیر وقت بریتانیا برای توجیه حمله به مصر در بحران ۱۹۵۶ سوئز، از ماجرای چمبرلین و مونیخ استفاده کردند. این استنادات تاریخی امروزه همچنان بسیار رایج هستند. در ماه فوریه، فردریک کِمپ، رئیس شورای آتلانتیک از «بوی بد سازش» در بحث‌های مربوط به اوکراین نوشت. هفته گذشته نیز مایکل مک‌کال، رئیس کمیته روابط خارجه مجلس نمایندگان آمریکا به سایر نمایندگان مجلس که برای رأی‌دادن به آخرین بسته کمک به اوکراین آماده می‌شدند، گفت: «باید از خودتان بپرسید: می‌خواهید چمبرلین باشید یا چرچیل»؟

برای روشن‌شدن ماجرا عرض کنم، اگر عضو کنگره بودم از ارائه کمک بیشتر به اوکراینی‌های در محاصره حمایت می‌کردم. اما نه به این دلیل که فکر می‌کنم ولادیمیر پوتین هیتلر دیگری است که تصمیم دارد به همان شکلی که آلمان نازی عمل کرد، در سراسر اروپا جنگ راه بیاندازد. اتفاقی که در مونیخ در سال ۱۹۳۸ رخ داد، تا حد زیادی با مسائلی که امروز با آن مواجه هستیم بی‌ارتباط بوده و استناد به آن بیشتر گمراه‌کننده است تا آموزنده. این تنها برچسب‌زنی است که خود را به عنوان تحلیل جدی جا می‌زند.

وسواس خاک‌خورده

در ابتدا، کسانی که به مونیخ اشاره می‌کنند، به ندرت درک درستی از آنچه در سال ۱۹۳۸ رخ داد، دارند. برخلاف افسانه‌های بعدی، چمبرلین نه نسبت به هیتلر ساده‌لوح بود و نه از تهدید بالقوه آلمان نازی بی‌خبر بود. او از تلاش‌های بریتانیا برای تجدید قوا در نیمه دوم دهه ۱۹۳۰ حمایت کرد. با این حال، او فکر نمی‌کرد بریتانیا برای جنگ آماده باشد و توافق مونیخ را راهی برای خریدن زمان برای پیشبرد تجدید قوای بریتانیا می‌دانست. او امیدوار بود که توافق به دست آمده در مونیخ، هیتلر را راضی نگه داشته و صلح را در اروپا تضمین کند، اما اگر کارساز نمی‌شد، بریتانیا (و فرانسه) در موقعیت بهتری برای مبارزه در زمان وقوع نهایی جنگ قرار می‌گرفتند.

جنگ جهانی دوم

او به درستی می‌گفت: «بریتانیا و فرانسه تا بهار ۱۹۴۰ نیروهای بیشتری نسبت به آلمان در میدان داشتند و شکست سریع و غیرمنتظره آن‌ها در نبرد کشورهای کم‌عمق به دلیل شکست‌های استراتژیک و اطلاعاتی بود، نه کمبود تانک، نیرو یا هواپیما».

علاوه بر این، اتخاذ خط مشی سخت‌گیرانه‌تر در سال ۱۹۳۸، هیتلر را از شروع جنگ باز نمی‌داشت. ما اکنون می‌دانیم که خود هیتلر از نتیجه مونیخ عمیقاً ناامید شد، زیرا او به دنبال بهانه‌ای برای جنگ بود و دیپلماسی چمبرلین فرصت نابودی نظامی چکسلواکی را از او سلب کرد. ممکن بود افسران آلمانی که مخالف تهاجم بودند، در صورت دستور حمله، هیتلر را برکنار کنند، اما تضمینی وجود نداشت که حتی در صورت تلاش آن‌ها، چنین توطئه‌ای موفق شود. حقیقت ناخوشایند این است که هیتلر دیر یا زود مصمم به جنگ بود و نتیجه‌ای متفاوت در سال ۱۹۳۸ مانع از وقوع جنگ جهانی دوم نمی‌شد.

چرا مذاکره بهتر است؟

ثانیاً، وسواس مداوم نسبت به مونیخ، وزن زیادی را بر یک رویداد خاص می‌گذارد و سازش‌ها و توافقاتی که بین قدرت‌های بزرگ رخ داده را اساساً بی‌ربط می‌شمارد. نمی‌توان استفاده‌ای احمقانه‌تر از تاریخ را تصور کرد: رفتار با یک رویداد به عنوان امری جهان‌شمول و نادیده‌گرفتن آگاهانه رویدادهایی که داستان متفاوتی را روایت می‌کنند. اگر به طور اتفاقی در یک رستوران چینی غذای بدی خوردید، احمقانه‌ خواهد بود که نتیجه بگیرید همه رستوران‌های چینی بد هستند و تصمیم بگیرید دیگر هرگز در آن‌ها غذا نخورید. اما رهبران و کارشناسان از مونیخ به همین شیوه استفاده می‌کنند؛ گویی تجربه آن تنها چیزی است که می‌توان از تاریخ آموخت.

اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، تأکید مداوم بر مونیخ، تمام مواقعی را که قدرت‌های بزرگ با رسیدن به تفاهمات متقابل‌المنفعه با رقیب، خود را بدون جنگ امن‌تر کردند، کنار می‌گذارد. ما تمایل داریم نمونه‌های موفق سازش را نادیده بگیریم، زیرا زمانی که اتفاق خاصی نمی‌افتد، زندگی روزمره ادامه یافته و جنگ بزرگی که توجه ما را جلب کند، وجود ندارد. با این حال، «غیرواقعه‌هایی» از این نوع می‌توانند به اندازه موقعیت‌های دراماتیک‌تری که در آن‌ها کشورها نتوانستند اختلافات خود را حل کنند و در عوض به جنگ روی آوردند، آموزنده باشند.

پیمان دولت اتریش جنگ جهانی دوم جنگ سرد

به دنبال نمونه‌هایی از سازش موفقیت‌آمیز هستید؟ چطور است به پیمان ۱۹۵۵ کشور اتریش با دولت‌های پیروز جنگ جهانی دوم نگاهی بیاندازیم؟ این پیمان در ازای اعلام بی‌طرفی اتریش، باعث خروج نیروهای شوروی از آن کشور شد. یا به توافقات کنترل تسلیحاتی متعددی که بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی حاصل شد فکر کنید که به ثبات در رقابت تسلیحاتی و کاهش احتمال وقوع جنگ هسته‌ای کمک کرد. زمانی که جان اف. کندی، رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده در ازای عقب‌نشینی شوروی از استقرار موشک‌های هسته‌ای در کوبا، با خروج موشک‌های ژوپیتر از ترکیه موافقت کرد و شاید به همین دلیل است که همه ما امروز زنده هستیم. ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده و هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی آن زمان نیز کار مشابهی انجام دادند. با وجود اینکه مائو تسه‌دونگ دیکتاتوری بی‌رحم بود میلیون‌ها نفر از مردم خود را به کام مرگ فرستاد، آن‌ها با سیاست «چین واحد» مائوئیست‌ها موافقت کردند؛ اقدامی که موقعیت آمریکا در جنگ سرد را بهبود بخشید.

همانطور که پاول کندی، مورخ بریتانیایی سال‌ها پیش استدلال کرد، یکی از دلایلی که امپراتوری بریتانیا تا این حد دوام آورد، تمایل رهبران آن به دادن امتیازات محدود به چالش‌گران بالقوه بود که تعداد مخالفانی که در هر زمان با آن‌ها روبرو می‌شدند را کاهش می‌داد و کشور را از بار دفاع از وجب‌به‌وجب امپراتوری به طور همزمان نجات می‌داد. هنگامی که تمرکز خود بر سال ۱۹۳۸ متوقف ساخته و نگاه گسترده‌تری داشته باشیم، درس‌های ماندگار مونیخ بسیار کمتر قانع‌کننده به نظر می‌رسد.

تکرار هیتلر، کابوس رهبران غربی

ثالثا، ادعای اینکه مونیخ به ما نحوه برخورد با دیکتاتورها را نشان می‌دهد، حاوی تناقضی قابل توجه است. هزینه‌های جنگ جهانی دوم و وحشت‌های هولوکاست به درستی باعث شده که هیتلر را به عنوان یکی از شرورترین شخصیت‌های تاریخ ببینیم. خبر خوب این است که رهبرانی به همان اندازه فاسد و بی‌ملاحظه مانند هیتلر نادر هستند. اگر این‌طور است و اگر ترکیب جنون عظمت‌طلبی، نژادپرستی و تمایل خودویرانگرانه هیتلر به ریسک‌پذیری تا حد زیادی مسئول جنگ جهانی دوم باشد، پس مونیخ نباید به عنوان رویدادی بسیار نمادین با پیامدهای گسترده تلقی شود، بلکه باید آن را اتفاقی بسیار غیرمعمول که چیزهای نسبتاً کمی در مورد اکثر تعاملات بین قدرت‌های بزرگ می‌گوید، در نظر بگیریم. به جای اینکه با هر دیکتاتوری طوری رفتار کنیم که انگار هیتلر است، باید قدردان این باشیم که رهبرانی مانند او نادر بوده و بر روی برخورد هوشمندانه با رهبرانی که امروز با آن‌ها روبرو هستیم، تمرکز کنیم.

ولادیمیر پوتین و آدولف هیتلر

دلیل کمی وجود دارد که فکر کنیم همه خودکامگان به یک‌اندازه بلندپرواز، تجاوزگر، پذیرای ریسک و خطرناک هستند. مطمئناً، برخی از دیکتاتورها دردسرهای بزرگی در صحنه جهانی بوده‌اند؛ ناپلئون بناپارت فرانسه، بنیتو موسولینی ایتالیا و رهبران نظامی امپراتوری ژاپن از جمله این افراد هستند، اما سایر خودکامگان برجسته تمایل کمتری به استفاده از زور نسبت به همتایان دموکرات خود داشته‌اند.

فرضیه درس‌های مونیخ بر دیدگاهی ساده‌انگارانه از دلایل اقدامات کشورها استوار است. کسانی که به این رویداد استناد می‌کنند، تصور می‌کنند دیکتاتورها دائماً به دنبال فرصت‌هایی برای آغاز جنگ با کشورهای دیگر بوده و تنها چیزی که آن‌ها را بازمی‌دارد، تمایل سایر کشورها (به ویژه ایالات متحده) برای مقابله با آن‌هاست. با این حال، برای اکثر رهبران، تصمیم به بر هم زدن وضع موجود با نیروی نظامی، نتیجه ارزیابی پیچیده‌تری از تهدیدات، توانمندی‌ها، فرصت‌ها، روندها، حمایت داخلی، گزینه‌های نظامی و احتمال مخالفت دیگران است.

درس آشکار مونیخ این است که هرگز نباید با یک دیکتاتور سازش کرد، اما دولت بایدن در نیمه دوم سال ۲۰۲۱ هیچ تلاشی برای راضی‌کردن پوتین نشان نداد و در عوض، رویکرد تهدید بازدارنده را پیش گرفت و علی‌رغم آن، پوتین حمله‌ای تمام‌عیار علیه اوکراین را آغاز کرد. به طور مشابه، ایالات متحده در سال ۱۹۴۱ ژاپن را راضی نکرد؛ بلکه فشار بر ژاپن را افزایش داد و از تجدید نظر در خواسته‌های خود سر باز زد. درس‌های مونیخ موبه‌مو دنبال شد، اما نتیجه آن حمله ژاپن به پرل هاربر بود که آمریکا را به جنگ جهانی دوم کشاند.

آری به سازش، نه به جنگ

این وسواس به ماجرای مونیخ بدون هزینه نیست. هر دیکتاتوری که مورد پسند ایالات متحده نیست، گویی تجسم دوباره هیتلر است که باعث می‌شود دستیابی به راه‌حل‌های هوشمندانه‌ای که منافع ایالات متحده را تأمین و خطر جنگ را کاهش می‌دهد، بسیار دشوار سازد.

وینستون چرچیل

تلقی پوتین به عنوان تجسم دوباره هیتلر و اصرار بر اینکه ما باید مانند وینستون چرچیل، نخست‌وزیر بعد از چمبرلین رفتار کنیم، دستیابی به راه‌حلی دیپلماتیک که اوکراین را از تخریب بیشتر نجات دهد و به ایالات متحده اجازه دهد تا روی اولویت‌های دیگری تمرکز کند را دشوارتر می‌سازد. با ترسیم هرگونه سازش دیپلماتیک به عنوان دعوتی به تجاوز، قیاس با مونیخ مقامات آمریکایی را تنها به مطالبه‌گری، تهدید، ارسال سلاح یا حتی پیوستن به خود جنگ محدود می‌کند. این گزینه‌ها گاهی اوقات ضروری و مفید هستند، اما چرا ابزار خود را به این شکل محدود کنیم؟

آیا سازش همیشه ایده خوبی است؟ قطعا نه. رهبران باید به ویژه نسبت به دادن امتیازاتی که به طور قابل توجهی توازن قوا را به نفع رقیب تغییر دهد، محتاط باشند، زیرا این کار باعث می‌شود که رقیب در موقعیت قوی‌تری برای مطالبه امتیازات بعدی قرار گیرد. باید از این نوع سازش اجتناب کرد، مگر اینکه چاره‌ای نباشد. در واقع، چرچیل بود که در سال ۱۹۵۰ خاطرنشان کرد: «خود سازش ممکن است با توجه به شرایط خوب یا بد باشد. سازش از سر ضعف و ترس، بیهوده و مرگبار است. سازش از موضع قدرت، بزرگوارانه و نجیبانه است و می‌تواند مطمئن‌ترین و تنها راه برقراری صلح جهانی باشد».

با توجه به نقاط قوت قابل توجه و موقعیت مطلوب ایالات متحده، مقامات سیاست خارجی ایالات متحده عموماً باید مسیر «بزرگوارانه و نجیبانه» را در پیش گرفته و تلاش کنند تا حتی در هنگام برخورد با دیکتاتورهایی که ارزش‌ها و منافع آن‌ها با منافع آمریکا در تضاد است، از طریق فرآیندی دقیق از مذاکره و تعدیل متقابل، اختلافات با آن‌ها را حل کنند.

این رویکرد بسیار آسان‌تر می‌شد اگر جامعه سیاست خارجی وسواس عجیب خود نسبت به مونیخ را کنار می‌گذاشت؛ به نظرم هرچه زودتر، بهتر!