23123746_1700736282_660

بهرام صادقی. به احتمال زیاد شما نیز با شنیدن این اسم، با خود می‌گویید، «نویسنده ملکوت»!

صادقی زاده 15 دی ماه 1315 در نجف آباد اصفهان، یکی از نویسندگان عجیب و جذاب ایرانی است که تنها دو اثر از خود به جای گذاشت. «ملکوت» و «سنگر و قمقمه‌های خالی». همین دو اثر برای صادقی کافی بود تا نام خود را در تاریخ داستان‌نویسی ایران ماندگار کند.

صادقی در آثارش، بدل به راوی‌ای می‌شود که با نوعی فاصله‌گذاری حضور نویسنده را در لایه‌هایی از داستان به رخ مخاطب می‌کشد.

در تنها داستان بلندِ به‌جامانده از بهرام صادقی، شخصیت «دوست ناشناس» به‌ شکل اشاره‌ای آشکار به حضور خود نویسنده در داستان اشاره دارد: «دوست دیگر، دوست ناشناس که ما هیچ‌یک از مشخصات او را نمی‌دانیم و از این پس هم نخواهیم دانست...» (ملکوت، صفحه ۸)

در داستان کوتاه عافیت نیز نویسنده نام خود را در داخل داستان می‌آورد و درباره شخصیت داستانش می‌نویسد: «بیچاره نمی‌داند که با این کارها داستان کوتاه آقای صادقی را کمی ناتورالیستی می‌کند.» (سنگر و قمقمه‌های خالی، صفحه ۴۲۰)

پرتره جهان آشفته آقای نویسنده

دکتر ضیاء موحد، شاعر و منتقد، در مطلبی که در مجله اندیشه پویا منتشر شده نوشته است: وقتی از صادقی حرف می‌زنند عموما می‌گویند بهرام صادقی، «نویسنده‌ ملکوت»، ولی به نظر من داستان‌های کوتاه صادقی از ملکوت خیلی قوی‌ترند. این نشان می‌دهد که داستان کوتاه جای رمان را نمی‌گیرد. رمان ماندگارتر از داستان کوتاه است. برای من، صادقی نویسنده‌ «سنگر و قمقمه‌های خالی» است نه نویسنده‌ ملکوت. ملکوت از نظر من یک داستان شکست‌خورده است.

منوچهر بدیعی می‌گفت بهرام موقع نوشتن این رمان در پریشان‌ترین حالات روحی‌اش بوده و برای نوشتن به روستای محل سکونت خواهرش، ورپشت، رفته بود و در همان حال پریشان در آنجا رمان را تمام کرده بود. می‌دانید با آن پریشانی ذهنی نمی‌شود اثر منسجمی نوشت.

این تردید و پریشانی حال در آثار، پیوندی با جهان صادقی می‌خورد که در معدود گفت‌وگوهای برجامانده از او در خصوص تردیدش در مورد زندگی با آیندگان ادبی، در کتاب «مسافری غریب و حیران» به کوشش روح‌الله مهدی پورعمرانی، تجدیدچاپ‌ شده می‌گوید: «من دائم در روح خودم بین این دو جنبه سرگردانم. یک جنبه این امید که شاید بشود خوبی را، عدالت را، برقرار کرد، شاید بشود جامعه‌ای ساخت که بتوان در آن زندگی کرد. اما با این‌همه، زندگی پوچ است، بی‌هدف است و به تمامی می‌رسد، اما معلوم نیست چرا؟ اما شاید بشود همین بی‌هدفی و همین پوچی را عمل کرد، اما قطب دیگر نیز جاذبه‌اش را دارد. این مسئلهٔ من است و مسئله‌ای است که در اغلب قهرمانان من هم دیده می‌شود.»

هوشنگ گلشیری درباره او گفته است: «من معتقدم که صادقی به هیچ عنوان جای کسی را نگرفته و با هیچ کس قابل مقایسه نیست. اصولا پای این مقایسه رفتن کاری بی‌خردانه است؛ چرا که صادقی جایگاهی کاملا متفاوت و مستقل دارد و این جایگاه تنها مختص اوست. جایگاه بهرام صادقی تنها برای بهرام صادقی است. اما نکته دیگری که پرداختن به آن را ضروری می‌دانم توضیحی است در مورد این عقیده که می‌گویند بهرام صادقی خود را وقف ادبیات کرده است. اتفاقا بهرام صادقی خود را وقف ادبیات نکرد؛ چراکه بعد از سی سالگی چندان دستش به نوشتن نرفت و اوج کار او هم در همین‌جاست که تنها با یک مجموعه داستان و یک داستان بلند سایه خود را بر داستان‌نویسی ایران افکند. شاید او از معدود نویسندگانی است که در تحقیق و بررسی زندگی و آثارش به جای توجه به کار‌های انجام‌داده‌اش باید از خود در مورد چرایی انجام‌نداده‌هایش بپرسیم. بهرام صادقی کارهای بزرگی در ادبیات و داستان ایران کرد؛ اما خیلی از کارهای بزرگ دیگر را نکرد. این سوالی است که صادقی بعد از خود در برابر ما گذاشته است و در جواب آن شگفتی‌هایی است که اکنون از درک آن عاجزیم.»

صادقی در داستان سنگر و قمقمه‌های خالی در جهان پریشان و سردرگمش، اشاره‌ای تلخ، شاید به خودش داشته است: «او [اشاره به کسی که مرده] سنگر زندگی را تهی کرد درحالی‌که من سال‌هاست با چند قمقمه خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار می‌کنم.»