WnPXxL9uyzyu

امروز، سیزدهم دی‌ماه، یادآور درگذشت علی اسفندیاری، -که با نام ادبی نیما یوشیج شناخته می‌شود،- است. نیما، زاده‌ ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در روستای یوش از توابع مازندران، شاعری است که جان تازه‌ای به ادبیات فارسی بخشید و با تکیه بر نوای رودباران و سکوت کوهستان‌های شمال، پایه‌گذار شعر نو فارسی شد.

او در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در تهران، در آغوش زمستانی که خود بارها از آن در شعرهایش گفته بود، خاموش شد و جسمش در زادگاهش، یوش، به خاک سپرده شد.

تحولی در زبان شعر

نیما واژه‌ها را از قفس‌های تنگ قافیه و ردیف رها کرد و به آنها بال پرواز در دشت‌های بیکران احساس بخشید. زبان او زنده، ساده و گاه به‌عمد عامیانه بود؛ زبانی که از دل زندگی برخاست و به قلب انسان معاصر راه یافت. در شعرهای او دیگر خبری از قالب‌های کلاسیک تکراری نبود.

نیما یوشیج با معرفی قالب‌های آزاد و شکستن قواعد خشک سنتی، نگاه شاعران فارسی‌زبان به فرم و محتوا را متحول کرد. او از تجربیات زندگی روستایی خود الهام گرفت و تصویری متفاوت از طبیعت، انسان و جامعه به نمایش گذاشت.

آثار او بر نسلی از شاعران تأثیر گذاشت؛ از فروغ فرخزاد تا سهراب سپهری و اخوان‌ثالث. او مفاهیم اجتماعی و انسانی را با حسی ظریف و تصویری بدیع تلفیق کرد.

تجلی روح طبیعت در اشعار نیما

در اشعار نیما، طبیعت نه‌تنها به‌عنوان عنصری تصویری، بلکه به‌مثابه روحی همدم و همراه تجلی می‌یابد؛ همانطور که او خود نیز بدان اشاره نمود و نوشت: «انسان، جزئی از طبیعت است» (نامه‌های نیما، ص ۵۸۰)

«در پیش کومه‌ام / در صحنة تمشک / بی‌خود ببسته است / مهتاب بی‌طراوت، لانه.»

پیوند افسانه با طبیعت، از جمله اوج‌های افسانه است، کمتر شاعر و هنرمندی تا به امروز طبیعت را مثل نیما توصیف کرده است. به‌ویژه تابلوی بهار در افسانه که تابلوی ابدی شگفتی طبیعت است. این توصیف، ریشه در نگاه و جان و شوریدگی و ‌آمیختگی نیما با طبیعت دارد.

در شعر شاعران گذشته، طبیعت از زبان شاعر توصیف می‌شود و در شعر نیما، طبیعت گویی بدون حضور شاعر با ما گفت‌وگو می‌کند، نیما در یکی از نامه‌هایش برای همسرش -عالیه خانم- می‌نویسد:

«چرا مثل این ابر منقلب نباشم. مثل این ابر گریه نکنم؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم.»

واکنش نیما در برابر مظاهر طبیعت در اکثر اشعار او رخ می‌نماید ولی خصوصا‌ً در «افسانه» است که این احساس، بیان متنوع و متمایز پیدا می‌‌کند. در این شعر مدام از صحنه‌ای به صحنه‌ای دیگر وارد می‌شویم که همه‌شان مبین احساس شدید شاعر است:

«شکوه‌ها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره‌رویی درآمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
»

تو را من چشم در راهم شباهنگام

نیما یوشیج، شعری را به ما سپرد که نه تنها زیباست، بلکه می‌اندیشد و سخن می‌گوید. 

نیما در زادگاهش یوش، به خاک سپرده شد؛ همان جایی که الهام‌بخش بسیاری از اشعارش بود. او که روزی از «خانه ابری» سخن می‌گفت، در میان کوه‌ها و آسمانِ همیشه پاک مازندران، آرام گرفت.

«خانه‌ام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می‌پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
»

نیما در خاموشی ابدی خود، کماکان همچون ماهی که در سکوت شب بر دریا می‌تابد، بر ادبیات و آنِ شاعران تأثیر می‌گذارد. او که «شب» را به استعاره‌ای برای سکوت و تفکر بدل کرده بود، اکنون خود در دل شب جاودانه شده است

«تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
»

او درگذشت، اما صدای پرطنینش همچنان در گوش ما می‌پیچد؛ صدایی که از یوش برخاست و تا دورترین نقطه‌های جهانِ شعر رسید.

«می‌میرم صد بار پس مرگ تنم

می‌گرید باز تنم هم تنم در کفنم

زان رو که دگر روی تو نتوانم دید

ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم»