دستخطش، خَزهایش، بادبزن پر شترمرغش، عطر آزالیایش -همراه با زیبایی، بی‌رحمی، رازها و دروغ‌هایش: آثار ربکا همه جای رمان ربکا هستند. در مندرلی، املاک شوهرش، جوری است که گویی لباس‌هایش شبش همیشه در نسیم خش خش می‌کنند. دفنی دو مورای {نویسندۀ کتاب ربکا} می‌نویسد «صدای پاهایش در راهرو می‌پیچید. بویش روی پله‌ها می‌ماند.» و بیش از هر چیز، در ارادت تزلزل‌ناپذیر خانه‌دار، خانم دانورس، نفوذ می‌کند. اما خود ربکا که پیش از آغاز رمان مرده و هیچ حضور مستقیمی ندارد.

به نوشته اکونومیست، پوست نارنجی و کاکل بلوندش، پست‌هایش در شبکه‌های اجتماعی با حروف بزرگ، لقب‌های تحقیر کننده و رفتارهای اغراق شده‌اش: اگرچه دونالد ترامپ در مناظرۀ انتخاباتی جمهوری‌خواهان در ماه اوت شرکت نکرد، تصویر او هم به‌شکل مشابهی بر آن برنامه سایه انداخته بود.-و البته برای مناظرۀ دوم هم همین حقه را زد. ظاهراً آقای ترامپ فنی را که دو مورای و دیگر نویسندگان از آن استفاده کرده‌اند به‌خوبی می‌داند -کاراکتری که دیده نمی‌شود می‌تواند تأثیری بیش از کاراکترهایی که دیده می‌شوند داشته باشد.

در ادبیات، مانند زندگی، غیاب می‌تواند یک بازی قدرت باشد. رهبر، دُن یا رئیس جاسوس‌ها قدرتش را بر دیگر کاراکترها اعمال می‌کند و همینطور که عواملش فرمایشاتش را انجام می‌دهند شما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در «فرشتگان چارلی»، رئیس معروف به مأمورانش دستور می‌دهد و چهرۀ خودش از کادر بیرون می‌ماند. در سریال کمدی بریتانیایی «بله جناب وزیر»، نخست‌وزیر دمدمی مزاج اما ناپیداست. وقتی مایک پنس در مناظرۀ اول از آقای ترامپ به‌عنوان «کسی که احتمالاً دارد نگاه می‌کند» یاد کرد، عدم حضورش را به‌نوعی الهی کرد.

غیاب می‌تواند باعث ترس شود چون چیزی که نمی‌بینید معمولاً ترسناک‌تر از چیزی است که دیده می‌شود. همراه با یک موسیقی عجیب و غریب، هر تخیلی این خلاء را با وحشت‌های خودش پر می‌کند. بینندگان آدم بدی را که در فیلم «پروژۀ جادوگر بلر» مزاحم دانش‌آموزان می‌شود نمی‌بینند، همین‌طور شکارچی را که به مادر بامبی شلیک می‌کند. راننده‌ای را که کامیونش دنبال قهرمان فیلم «دوئل» استیون اسپیلبرگ افتاد هم شناخته نمی‌شود (متقابلاً، کوسۀ فیلم «آرواره‌ها» پس از دیده شدن، بسیار کم‌تر ترسناک می‌شود.)

آن‌چه دیده نمی‌شود مرموز است. بعضی وقت‌ها نهایتاً از آن افسون‌زدایی می‌شود، مانند جادوگر شهر اُز، بو رادلی در «کشتن مرغ مقلد» و هری لایم در «مرد سوم.» بعضی وقت‌ها راز باقی می‌ماند. برادر بزرگ چنان دور از دسترس است که خوانندگان «1984» نمی‌توانند بدانند که او انسانی واقعی است یا بود. در دو فیلم جیمز باند، دشمن اصلی 007، از ارنست بلوفلد فقط یک جفت دست می‌بینیم که گربه‌ای را ناز می‌کند. در مناظرۀ اول، تصاویر زندۀ زندان شهرستان فولتون، جایی که قرار بود آقای ترامپ خودش را تحویل دهد، حال و هوای لانۀ یک شخصیت شرور را داشت، جایی تیره و تار برای مردی که دیدنش دشوار است.

زیرکانه‌تر از همه، شخصیت‌های پنهانی هستند که می‌توانند آینه و سنجۀ شُرور و فضیلت‌های دیگران باشند. در ابتدا، رومئو نه دور و بر جولیت، بلکه دور و بر روزالین می‌پلکید که از نظرش بهترین بانو «از زمان آغاز جهان» بود. مخاطبان هرگز او را نمی‌بینند اما نشان دهندۀ احساسات پرشور رومئو است. آننوان چخوف متخصص طراحی چنین غیابی بود. در «سه خواهر»، شجاعت و فلسفه‌ورزی ورشین، یک افسر ارتش، با نادیده گرفتن همسر متمایل به خودکشی‌اش -که هرگز در صحنه نیست- فرو می‌ریزد.

به همین ترتیب، در مناظرۀ نخست، آقای ترامپ معیاری است برای سنجش استقلال دیگر کاندیداها. کریس کریستی با گفتن اینکه بعضی از کارهایش «پایین‌تر از حد دفتر ریاست‌جمهوری» بودند هو شد. ویویک راماسوامی آقای ترامپ را تمام قد ستود. دی‌سانتیس می‌خواست جایی میان محکومیت و دفاع بماند، چیزی که به اندازۀ دیدن تلاشش برای لبخند زدن آزاردهنده بود.

معروف‌ترین کاراکتر دیده نشدۀ ادبیات، همۀ این ویژگی‌ها را دارد. در «در انتظار گودو» ساموئل بکت، ولادیمیر و استراگون مطمئن نیستند که گودو چه شکلی است، آیا خواهد آمد یا خیر، و اگر بیاید، با خودش رستگاری خواهد آورد یا مجازات. گودو به آنان هدفی می‌دهد اما بهانه‌ای برای یک جا ماندن هم هست. ولادیمیر می‌گوید «در این سردرگمی عمیق، فقط یک چیز روشن است. منتظریم تا گودو بیاید.»

آقای ترامپ گودو نیست. واقعاً هم خارج از صحنه نیست، حتی در شب‌های مناظره. در برنامه‌های آنلاین و مصاحبه‌های دوستانه شرکت می‌کند و چه ظاهر شود و چه ظاهر نشود، موضوع گفت‌وگوها و صفحات اول است. غیابش قدرت ساطع می‌کند و در قلب بسیاری از آمریکایی‌ها ترس می‌اندازد اما نمی‌شود گفت که یک معماست. فیلم ترامپ را قبلاً دیده‌اند.

با این همه، باقی جمهوری‌خواهان، مانند ولادیمیر و استراگون، در صورت عدم حضور آقای ترامپ در مناظره‌ها، باز هم تحت تأثیر سایۀ او خواهند بود. پایان نمایشنامه وضعیت برزخی‌شان را به‌خوبی نشان می‌دهد. پیش از پایان صحنۀ آخر، استراگون می‌گوید «بیا برویم»: «آنان حرکت نمی‌کنند.»