ایوان کلیما یکی از نافذترین صداهای ادبیات اروپای مرکزی در سالهای سیاه نیمه دوم قرن بیستم بود؛ صدایی که از پس تجربه زندگی زیر سایه دو توتالیتاریسم مهیب نازیسم و کمونیسم با جهانیان سخن میگفت.
آثار کلیما روایتی عمیق و انسانی از تقابل فرد با ایدئولوژیهای سهمگین بود، که در گسترهای از رمان و داستان کوتاه تا نمایشنامه و مقالات انتقادی امتداد مییابد. نوشتههای کلیما در بطن خود تأملی است مداوم بر مفاهیمی چون حافظه، هویت، اخلاق و معنای زیستن در جهانی که در آن، به تعبیر خود او در کتاب «قرن دیوانه من»، نه نبرد خیر و شر، که رقابت دو شر مختلف برای سلطه بر جهان در جریان بود.

نازیسم و زندگی در اردوگاه کار اجباری
ایوان کلیما در پراگ در سال ۱۹۳۱ در خانوادهای یهودی و فرهیخته چشم به جهان گشود. کودکی او با اشغال چکسلواکی توسط آلمان نازی همزمان شد و او سه سال و نیم از این دوران را در اردوگاه کار اجباری ترزین گذراند. این تجربه هولناک و مواجهه زودهنگام با مرگ، بیرحمی و شکنندگی حیات، سنگ بنای جهانبینی او را شکل داد. در ترزین بود که او برای نخستین بار، آنگونه که خود روایت میکند، «قدرت رهاییبخش نوشتن» را کشف کرد. این اردوگاه، با تمام دهشتناکیاش، به جامعهای متراکم از قصهگویان و راویان بدل شده بود که در آن، کلمه به آخرین سنگر مقاومت در برابر نیستی بدل میگشت.
کلیما در آبان ماه سال 1389 با مجله مهرنامه گفتوگو کرد و درباره تحربه زندگی در اردوگاه کار اجباری گفت:
«در ترزین اشتات که من سه سال و نیم آنجا بودم اتاق گاز نبود. با این حال صدها جسد دیدم. در آنجا مرگ یک تجربه روزانه بود. من به مرگ عادت کرده بودم و حتی دست کشیدن به یک جسد دیگر هیجانی برای من نداشت.»

کمونیسم و فعالیتهای زیرزمینی
پس از رهایی از کابوس نازیسم، امید به طلوع عصری نوین با استقرار رژیم کمونیستی در چکسلواکی به سرعت رنگ باخت و کابوسی دیگر، این بار به مدت چهار دهه، بر کشور سایه افکند. پدر کلیما که خود از بازماندگان ترزین بود و به آرمانهای کمونیستی دل بسته بود، توسط رژیم جدید به زندان افتاد. این تناقض دردناک، یعنی زندانی شدن توسط «خودیها» پس از رهایی از چنگال «دشمن»، کلیما را به درکی پیچیده و عاری از سادهانگاری از ماهیت قدرت و ایدئولوژی رساند. او که در جوانی برای مدتی کوتاه به عضویت حزب کمونیست درآمده بود، پس از مشاهده سرکوبها، دادگاههای نمایشی و حذف سیستماتیک آزادیهای فردی، به یکی از منتقدان سرسخت رژیم بدل شد. سخنرانی شجاعانه او در کنگره نویسندگان در سال ۱۹۶۷ علیه سانسور، منجر به اخراجش از حزب و آغاز دورانی طولانی از ممنوعالقلمی و فعالیت در حلقه نویسندگان زیرزمینی (سامیزدات) شد.

زندگی روزمره در جامعه بسته
آثار داستانی کلیما در این دوره، آینهای از زندگی روزمره در جامعهای بسته و تحت حکومت تمامیتخواه (توتالیتر) است. او برخلاف برخی از همنسلانش چون میلان کوندرا که به تبعید خودخواسته تن دادند، در چکسلواکی ماند تا نبض جامعه خود را از نزدیک حس کند و روایتگر شادیها و اندوههای مردمی باشد که در میانه فشار خردکننده حکومت و تلاش برای حفظ کرامت انسانی خود در نوسان بودند. رمانهای او مانند «عشق و زباله»، «قاضی» و «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» کاوشی عمیق در روانشناسی انسانهایی است که در یک سیستم فاسد و دروغمحور زندگی میکنند. کلیما در این آثار به جای تمرکز بر قهرمانان یا مبارزان سیاسی، به سراغ افراد عادی میرود: یک رفتگر که روزگاری نویسنده بوده، یک قاضی که با وجدان خود درگیر است، یا یک فیلمبردار تلویزیون که مجبور به تحریف حقیقت است.

او با مهارتی مثالزدنی نشان میدهد که چگونه فشار ایدئولوژیک نه تنها در عرصه عمومی، بلکه در خصوصیترین لایههای زندگی فردی، در روابط عاشقانه، در مناسبات خانوادگی و در رؤیاها و آرزوهای افراد نفوذ میکند و آن را به تباهی میکشاند. نقد کلیما بر سوسیالیسم و کمونیسم، نقدی صرفاً سیاسی یا اقتصادی نیست، بلکه نقدی اگزیستانسیال و اخلاقی است. او بیش از هر چیز به فرسایش روح انسان در چنین سیستمهایی میپردازد. در جهان داستانی کلیما، بزرگترین گناه رژیم، نه فقط سرکوب فیزیکی، که تحمیل ریاکاری، ترویج دروغ و بیاعتمادی و تهی کردن زبان از معناست. شخصیتهای او اغلب در برزخی میان تسلیم و مقاومتهای کوچک و روزمره گرفتارند. آنها در جستوجوی راهی برای تحقق خود و یافتن معنا در جهانی هستند که به شکلی نظاممند برای بیمعنا کردن زندگی طراحی شده است. عشق و اروتیسم در آثار او، اغلب به مثابه آخرین پناهگاه فردیت و راهی برای گریز از یکنواختی و کنترل اجتماعی عمل میکند، هرچند این گریز نیز خود اغلب به بنبستهای تراژیک میانجامد. رمان «عشق و زباله» شاید شاهکار کلیما در این زمینه باشد. شخصیت اصلی، نویسندهای ممنوعالقلم است که به رفتگری روی آورده است. این موقعیت متناقض و غریب، استعارهای قدرتمند از وضعیت روشنفکر در جامعهای توتالیتر است. در حالی که او خیابانها را از زبالههای فیزیکی پاک میکند، ذهنش درگیر زبالههای فکری و عاطفی جامعه و تاریخ است. رمان از طریق جریان سیال ذهن این شخصیت، میان خاطرات گذشته، دغدغههای حال (رابطهای خارج از ازدواج) و تأملات فلسفی در نوسان است. کلیما در این اثر به شکلی درخشان، نسبت میان نوشتن، حافظه، عشق و تباهی را در بستر جامعهای سرکوبگر به تصویر میکشد. نوشتن در اینجا، عملی است برای پالایش ذهن از «زبالههای فکری» که توسط ایدئولوژی تولید میشود، همانگونه که رفتگری، تلاشی برای پالایش شهر از کثیفیهاست است.

روح پراگ
با این حال، برای درک کامل عمق اندیشه کلیما، باید به سراغ مجموعه مقالات او، به ویژه کتاب «روح پراگ» رفت. این کتاب که مجموعهای از جستارها، یادداشتها و تأملات شخصی او در طول دهههاست، به مثابه یک مانیفست فکری و یک اتوبیوگرافی روشنفکرانه عمل میکند. «روح پراگ» صرفاً درباره شهر پراگ نیست، بلکه درباره روحی است که در این شهر و در کل اروپای مرکزی، در برابر تهاجمهای تاریخی و ایدئولوژیک مقاومت کرده است؛ روحی آمیخته با طنزی تلخ، فرهنگی غنی، خوگرفته به مصیبت اما همواره امیدوار. کلیما در این کتاب، با نثری شفاف، دقیق و به دور از احساساتگرایی، لایههای مختلف تجربه تاریخی و فکری خود را میکاود. مقالات کتاب، گستره وسیعی از موضوعات را در بر میگیرد: از خاطرات کودکی در اردوگاه ترزین؛ «کودکی نسبتاً غیرمتعارف» و آغاز نویسندگی؛ «چگونه آغاز کردم» تا تحلیلهای سیاسی درباره توتالیتاریسم؛ «آغاز و پایان توتالیتاریسم» و تأملاتی در باب ادبیات و نقش نویسنده.

یکی از مهمترین درونمایههای «روح پراگ»، تحلیل ماهیت قدرت و شر است. کلیما با تکیه بر تجربه دوگانه نازیسم و کمونیسم، به این نتیجه تکاندهنده میرسد که این رژیمها پدیدههایی بیگانه با ذات بشر نیستند، بلکه ریشه در جنبههای تاریک رفتار و تفکر انسانی دارند. او هشدار میدهد که تفکر انتقادی سست و پذیرش راهحلهای سادهانگارانه، زمینه را برای ظهور توتالیتاریسم فراهم میکند. به باور او، قدرت قدرتمندان نه از برتری معنوی یا درک عمیقترشان از حقیقت، که صرفاً از نیروی قهری، توانایی سازماندهی و کنترل روایات نشئت میگیرد. این دیدگاه، او را به موضعی عمیقاً ضدآرمانشهری و بدبین نسبت به هرگونه ایدئولوژیهای انقلابی سوق میدهد. او معتقد است که تاریخ قرن بیستم نشان داد که چگونه بزرگترین جنایات بشری، اغلب با نیتهای خیرخواهانه و به نام ساختن آیندهای بهتر انجام شدهاند.
سوسیالیسم: توطئهای جنایتکارانه علیه دموکراسی
در «روح پراگ»، کلیما همچنین به رابطه پیچیده خود با کمونیسم میپردازد و توضیح میدهد که چگونه از یک هوادار جوان به یک مخالف سرسخت بدل شد. او «جنبش کمونیستی» را «توطئهای جنایتکارانه علیه دموکراسی» مینامد. نقد او به سوسیالیسم، نقدی درونی و از سر تجربه است. او به خوبی ریاکاری سیستمی را میشناسد که مدعی برابری بود اما نابرابریهای جدیدی خلق کرد، دم از آزادی کارگر میزد اما او را به برده دولت تبدیل کرد و وعده بهشت زمینی میداد اما جهنمی از ترس و بیاعتمادی برپا ساخت. پاسخ کنایهآمیز و درخشان او به ژان پل سارتر گویای عمق نگاه کلیماست.
سارتر در سفری به پراگ گفته بود «کمونیسم چه آیندهای داشته باشد یا نه، بر تمامی یک عصر تأثیر میگذارد، شاید جهنم باشد، اما حتی جهنم هم میتواند بهعنوان مضمون به درد ادبیات فاخر بخورد»، کلیما به سارتر پاسخ داد: «جهنم مضمون فوقالعادهای است، بهخصوص اگر مجبور نباشی در آن زندگی کنی.» این جمله کوتاه، شکاف عمیق میان روشنفکر غربی که از دور به ایدئولوژیها نظر میورزد و روشنفکر اروپای شرقی که زیر چکمههای همان ایدئولوژیها زندگی میکند را به نمایش میگذارد.
با این وجود، تحلیل کلیما از سوسیالیسم تکبعدی نیست. او با صداقتی روشنفکرانه اذعان میکند که رژیم سوسیالیستی به شکلی ناخواسته کاری را انجام داد که هیچ جامعه دموکراتیکی قادر به انجام آن نبود: «این رژیم موفق شد همه کسانی را که مورد آسیب یا سکوت قرار گرفته بودند، همه کسانی که از تسلیم شدن به خواستههایش سر باز زده بودند، متحد کند». این اتحاد در میان مخالفان و شکلگیری یک «جامعه موازی» در زیر پوست جامعه رسمی، یکی از پارادوکسهای زندگی تحت حاکمیت کمونیستی بود که به غنای فرهنگی و فکری اپوزیسیون انجامید.
بخشی از اهمیت «روح پراگ» در تأملات کلیما درباره ادبیات و نقش آن در زمانه است. او به شدت با این تصور کلیشهای که نویسندگان دگراندیش صرفاً به مبارزه با کمونیسم محدود میشوند و با فروپاشی آن، حرفی برای گفتن نخواهند داشت، مخالف است. برای کلیما، ادبیات فراتر از یک ابزار سیاسی است؛ ادبیات کندوکاو در وضعیت بشری، تلاشی برای درک پیچیدگیهای روح انسان و جستوجوی حقیقت در جهانی مالامال از دروغ است. این دغدغهها با تغییر نظام سیاسی از میان نمیروند. او در مقالهای درخشان، به تحلیل آثار فرانتس کافکا، دیگر فرزند بزرگ پراگ، میپردازد و نشان میدهد که چگونه تجربه زیسته کافکا از جمله رابطه پر تنش با پدرش، در آثار او بازتاب یافته و به استعارههایی جهانشمول از بوروکراسی، گناه و بیگانگی بدل شده است. کلیما در کافکا نه تنها پیشگوی جهان توتالیتر، بلکه کاشف اعماق روان انسان را میبیند. این نگاه عمیق به ادبیات، نشان میدهد که چرا کلیما پس از انقلاب مخملی ۱۹۸۹، برخلاف بسیاری از دوستان و همرزمانش که به مناصب بالای دولتی رسیدند، هیچ مقام سیاسی را نپذیرفت و تصمیم گرفت به کاری بپردازد که آن را بهتر از هر چیز دیگری میشناخت: نوشتن.
این انتخاب، گواهی بر تعهد استوار او به رسالت ادبیات به مثابه وجدان بیدار جامعه بود. او که از دو ایدئولوژی ویرانگر قرن بیستم جان به در برده بود، نه به ورطه پوچگرایی افتاد و نه تسلیم خوشبینیهای سادهانگارانه شد. نوشتههای او، چه در قالب رمان و چه در قالب جستار، تلاشی است برای شهادت دادن، برای به خاطر سپردن و برای فهمیدن. کلیما، با طنز تلخ و نگاه انسانی عمیق خود، «روح پراگ» را در کلماتش جاودانه کرد و به وجدان بیدار شهری بدل شد که تاریخش، خود خلاصهای از «قرن دیوانه» بود.
