به گزارش اکوایران از ۱۸۷۰ تا ۲۰۱۰، ۱۴۰ سال طول کشید. چه کسی در ۱۸۷۰ که فقر گستردهای حاکم بود، گمان میبرد که تا ۲۰۱۰ انسانیت قادر خواهد شد به هر فرد منابع مادیای بیش از آنچه در ۱۸۷۰ قابل تصور بود، ارائه کند؟ و چه کسی میپنداشت که با وجود این منابع، انسان ناتوان از ساختن تقریبی از یک اتوپیای واقعی خواهد بود؟
به نوشته فارین پالیسی، در آغاز قرن طولانی بیستم، ادوارد بلامی، رماننویس، فکر میکرد که قدرت تماس با هر یک از چهار ارکستر زنده و قرار دادن آن روی بلندگو، ما را به «حد سعادت بشری» میرساند. در اوایل دهه ۱۶۰۰، تنها یک نفر در بریتانیا وجود داشت که میتوانست یک نمایش درباره جادوگران را در خانهاش تماشا کند: شاه جیمز اول - و این تنها در صورتی بود که شکسپیر و همراهانش در حال حاضر مکبث را در برنامه اجرایی خود داشتند. ناتان مایر روچیلد، ثروتمندترین مرد نیمه اول دهه ۱۸۰۰، در سال ۱۸۳۶ یک چیز میخواست: یک دوز آنتیبیوتیک تا در دهه ۵۰ سالگیاش بر اثر آبسه عفونی نمیرد. امروزه، ما نه تنها میتوانیم انواع چیزهایی را که در سال ۱۸۷۰ تولید میشدند با تلاش انسانی بسیار کمتری خلق کنیم، بلکه میتوانیم به راحتی وسایل رفاهی (که اکنون آنها را ضروری میدانیم)، تجملات سابق (که اکنون آنها را راحتی میدانیم) و چیزهایی را که قبلاً به هیچ قیمتی نمیتوانستیم تولید کنیم، بسازیم. آیا گفتن اینکه «ما بیش از ده برابر، ثروتمندتر از نیاکان ۱۸۷۰ خود هستیم» این دگرگونی عظیم را بهدرستی توصیف میکند؟ با این حال، تا ۲۰۱۰ دریافتیم که به پایان مسیر اتوپیایی نرسیدهایم. افزون بر این، برای ما پایان مسیر اتوپیایی دیگر قابل رؤیت نبود، حتی اگر پیشتر گمان میکردیم که هست.
قرن بیستم؛ عصر آرمانشهرها و ایدئولوژیها
تاریخ قرن بیستم، که از ۱۸۷۰ تا ۲۰۱۰ امتداد دارد، در درجه اول تاریخ چهار چیز است: رشد ناشی از فناوری، جهانی شدن، یک آمریکای استثنایی، و اعتماد به نفس مبنی بر اینکه بشریت حداقل میتواند به سمت آرمانشهر حرکت کند، زیرا دولتها میتوانند مشکلات سیاسی و اقتصادی را حل کنند. و حتی این حرکت نیز با نرخهای ناهموار، نابرابر و ناعادلانه، بسته به رنگ پوست و جنسیت، انجام میشد. با این حال، دو بار در آن قرن طولانی، ۱۸۷۰-۱۹۱۴ و ۱۹۴۵-۱۹۷۵، چیزی که هر نسل پیشین آن را نزدیک به آرمانشهر مینامید، به سرعت به واقعیت نزدیک شد. پیش از ۱۸۷۰، فقط خوشبینانِ افراطی به امکان وجود مسیری به سوی آرمانشهر اعتماد داشتند و حتی برای آنان نیز آن مسیر دشوار تلقی میشد، زیرا نیازمند دگرگونیهای عظیم در جامعه و روانشناسی انسان بود.
کارل مارکس یکی از این یوتوپیستها بود. او و همکار نزدیکش فردریش انگلس، در سال ۱۸۴۸، عقیده داشتند که در میانه «عصر بورژوازی» قرار دارند، زمانی که مالکیت خصوصی و مبادله بازار به عنوان اصول اساسی سازماندهی در جامعه بشری عمل میکردند و انگیزههای قدرتمندی را برای تحقیقات علمی و توسعه مهندسی ایجاد میکردند. همچنین، سرمایهگذاری تجاری را برای بهکارگیری شگفتیهای فناوری و به دنبال آن برای افزایش بهرهوری انسان فراتر از تصورات قبلی ترغیب میکردند.
مارکس و انگلس این پدیدههای بههمپیوسته آن عصر را هم «رهاییبخش» و هم «شیطانی» میدیدند. رهاییبخش بودند از آن جهت که امکان جامعهای ثروتمند را فراهم میکردند که در آن مردم میتوانستند بهصورت همکاریجویانه آنچه را میخواهند انجام دهند تا زندگی کاملی داشته باشند. اما همزمان کارکردهای شیطانی آن، اکثریت عظیم انسانها را فقیرتر میکرد و در نهایت آنان را به وضعی بردهوارتر از پیش سوق میداد. برای مارکس، مسیر رسیدن به اتوپیا مستلزم فرورفتن انسان در جهنم صنعتی بود، چرا که تنها چنین وضعی میتوانست موجب فرود «اورشلیم جدید» از آسمان شود، یعنی انقلاب کمونیستی و سرنگونی کامل نظم موجود جامعه. اما باور به اینکه آن مسیر وجود دارد و بشریت مطمئناً در آن گام خواهد گذاشت، مستلزم اعتماد زیاد به چیزهایی بود که به آنها امید بسته شده و جوهره محکمی دارند.
یکی دیگر از متفکران خوشبین، جان استوارت میل بود که به نوعی آرمانشهر کوچکتری اعتقاد داشت که برای تحقق نیازمند سرنگونی کمتر بود. میل به شدت به آزادی، ابتکار فردی، علم و فناوری اعتقاد داشت اما در عین حال از معضل مالتوسی به شدت هراس داشت. اختراعات علمی و کاربرد فناوری، ثروتهای کلان برای ثروتمندان و آسایشهای بیشتر برای طبقه متوسط میآفرید، اما اکثریت بزرگ انسانها همچنان طبقه کارگر میماندند و به زندگیهایی سرشار از رنج و محدودیت ادامه میدادند. میل تنها یک راهحل میدید: دولت باید باروری انسان را از طریق کنترل اجباری والدین مهار کند، آنگاه همهچیز میتوانست خوب باشد.
اما خوشبینیهای مارکس و میل آنان را در روزگار خودشان کمی «غیرعادی» میکرد نه از آن جهت که خوشبینیشان عجیب بود، بلکه از آن جهت که اساساً خوشبین بودند. در سال ۱۸۷۰ دلایل فراوانی برای تردید نسبت به وجود برابری اجتماعی، آزادی فردی، دموکراسی سیاسی و وفور گسترده و ثروت فراوان در آینده وجود داشت. آمریکا تازه از جنگ داخلی خونینی جان سالم به در برده بود که در آن ۷۵۰ هزار مرد کشته شدهبودند، حدود یکدوازدهم جمعیت مردان سفیدپوست و یکسیام جمعیت مردان سیاهپوست بالغ. استانداردهای زندگی هنوز بهشدت فقیرانه بود. بیشتر مردم، از نگاه ما، کوتاهقد، غالباً گرسنه و بیسواد بودند.
آیا مارکس و میل روندهای زمان خود را واضحتر از دیگران میدیدند؟ یا صرفاً در دیدن بزرگی ثروت مادی پیشرو و امکاناتی که این ثروت میتوانست برای بشریت به ارمغان بیاورد، خوششانس بودند؟ بشریت پیش از ۱۸۷۰ در حال تکان دادن دروازههای آهنی بود. و در سال ۱۸۷۰، چند تغییر عمده قفل را شکست. آمدن آزمایشگاههای تحقیقاتی صنعتی، شرکتهای مدرن، و جهانیسازی، برای اولین بار در تاریخ بشر، فرصتی برای حل مشکلات نیازهای مادی ما فراهم کرد.
علاوه بر این، در آن لحظه، بشریت به اندازه کافی خوششانس بود که اقتصاد بازاری در آستانه جهانی شدن داشته باشد. همانطور که فریدریش آگوست فون هایک به دقت مشاهده کرد، اقتصاد بازار راهحلها را از طریق جمعسپاری(ایجاد انگیزه و هماهنگی) برای مشکلاتی که خود تعیین میکند، فراهم میآورد. پس از ۱۸۷۰، این اقتصاد میتوانست مشکل تأمین فراوانی نیازها، آسایش و تجملات را که صاحبان منابع ارزشمند خواهانشان بودند، حل کند.
ناگهان جنگ و استبداد از راه رسید
مسیر به سوی فراوانی مادی انسانی، و به سوی یوتوپیا، قابل مشاهده و قابل پیمودن بود و همه چیز باید از آن پیروی میکرد. تا سال ۱۹۱۴، بدبینی غالب سال ۱۸۷۰ قدیمی و حتی کاملاً نادرست به نظر میرسید. سالهای میانی واقعاً برای جهان، دورهای استثنایی در پیشرفت اقتصادی بشر بود. به نظر میرسید که میتوانیم به آرمانشهر فراوانی، آیندهای که در آن کشفیات علمی بیشتر در آزمایشگاههای تحقیقاتی صنعتی جهان توسعه مییافت و سپس توسط شرکتهای مدرن در اقتصاد جهانیشده پخش میشد، امیدوار باشیم.
اما سپس جنگ جهانی اول از راه رسید. و پس از آن مشخص شد که آنچه خوشبینان آن را نامطلوب و رسواکننده میدانستند، قاعده شده و از آن مشکل عمیق نمیتوان اجتناب کرد. مردم از آنچه اقتصاد بازار به آنها ارائه میداد، راضی نبودند. دولتها در مدیریت اقتصاد برای حفظ ثبات و تضمین رشد سالانه ناتوان بودند. گاهی اوقات جمعیتهای دارای دموکراسی، آن را به عوامفریبان اقتدارگرا واگذار میکردند.
در مواقع دیگر، ثروتمندان و متخصصان ارشد نظامی جهان تصمیم گرفتند که سلطه ارزش امتحان کردن را دارد. فناوری و سازماندهی، استبدادهایی با ابعاد بیسابقه را ممکن ساختند و نابرابریهای اقتصادی - چه بین کشورها و چه در داخل آنها - بیشتر شد. گذار جمعیتی به باروری پایین و رشد کم جمعیت سریع بود، اما نه به اندازهای سریع که از انفجار جمعیت قرن بیستم، با فشارهای اضافی آن بر نظم اجتماعی و دگرگونیهای آن، جلوگیری کند.
همه راهها به شمال ختم میشود
در طول این فرآیند، جنوب جهانی بیشتر عقب میافتاد - به طور متوسط رشد میکردند، اما به کشورهای شمالی نمیرسیدند، زیرا دهه به دهه شاهد کشورهایی با تولید کمتر و در نتیجه جامعه مهندسی و علمی کمتری بودند که بتوانند ذخیره دانش تولیدی اقتصاد خود را بر اساس آن بسازند. به جز دو حلقه جذاب - گروه دریافتکنندگان کمک طرح مارشال و آنهایی که به حاشیه اقیانوس آرام آسیا چسبیده بودند -جنوب جهانی حتی شروع به اصلاح خود (به معنای شروع رشد سریعتر از کشورهای شمال جهان) نکرد، و بنابراین حتی اولین قدم برای رسیدن به دیگران، به جای عقبتر ماندن، تا بیش از یک دهه پس از چرخش نئولیبرال ۱۹۷۹ بر نداشت. کشورهایی که بدترین عملکرد را داشتند، آنهایی بودند که به اندازه کافی بدشانس آوردند تا تسخیر طلسم ولادیمیر لنین شوند و از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۹۰ مسیر سوسیالیستی موجود را در پیش گرفتند.
شمال جهانی پس از جنگ جهانی دوم به اندازه کافی خوششانس بود که آنچه را تصور میکرد «مسیر اتوپیا» است، دوباره بیابد. سرعت رشد اقتصادی طی «سی سال باشکوه» پس از جنگ، تا دهه ۱۹۷۰ سرگیجهآور بود: مردم انتظار بیشتری داشتند و از موانعی که اکنون بهنظر میرسد بسیار جزئی بودهاند، بهشدت برآشفته میشدند. اما رشد سریع در خود برای راستگرایان کافی نبود، آنان میپنداشتند رفاهی که بیش از حد برابر تقسیم میشود، ناعادلانه و تحقیرآمیز است. و رشد سریع برای چپگرایان هم کافی نبود، زیرا به نظرشان مشکلاتی که بازار، حتی با تنظیم و مدیریت سوسیالدموکراتها، حل میکرد، حتی نسخهای جزئی از اتوپیایی که آنان میخواستند، پدید نمیآورد. و به همین دلیل جهان چرخش نئولیبرالی را آغاز کرد. با اینحال، نسخههای نئولیبرالی، جهان را سریعتر به سوی اتوپیا پیش نبردند.
همیشه در پسزمینه و اغلب در پیشزمینه، آزمایشگاههای تحقیقاتی صنعتی در حال کشف و توسعه چیزها، شرکتهای بزرگ در حال توسعه و بهکارگیری آنها، و اقتصاد جهانیشده بازار در حال هماهنگی همه چیز بودند. اما از برخی جهات، اقتصاد بازار بیشتر مشکل بود تا راهحل. این اقتصاد فقط حقوق مالکیت را به رسمیت میشناخت، اما مردم "حقوق پولانیوار" میخواستند : حقوقی برای برخورداری از جامعهای که به آنان پشتوانه دهد، درآمدی که منابعی را که استحقاقش را دارند تضمین کند، و ثبات اقتصادی که کارِ پیوسته را فراهم کند. و با وجود تمام پیشرفت اقتصادیای که در قرن بیستمِ طولانی به دست آمد، تاریخ نشان میدهد ثروت مادی در ساختن اتوپیا کارکرد محدودی دارد. شرط ضروری است، اما هرگز کافی نیست. و اینجاست که سخن اقتصاددان جان مینارد کینز درباره «دائمیترین مسئله»، یعنی «چگونه عاقلانه، دلپذیر و خوب زندگی کنیم»، بار دیگر اهمیت مییابد. سخن او لحظهای مهم بود زیرا دقیقاً همان دشواری بنیادی را بیان کرد.
از میان چهار آزادیای که فرانکلین روزولت، رئیسجمهور آمریکا، معتقد بود باید حقِ تولد هر فرد باشد: آزادی بیان، آزادی پرستش، آزادی از نیاز، و آزادی از ترس؛ تنها آزادی از نیاز است که با ثروت مادی تضمین میشود. دیگر آزادیها باید با ابزارهای دیگری تأمین شوند. آنچه بازار میدهد و میگیرد، اغلب زیر سایه امیدها و ترسهایی قرار میگیرد که از نیازها و خواستههای دیگر نشئت میگیرند.
عصر آرمانشهرها چگونه به پایان رسید
طی دهههای حوالی سال ۲۰۰۰، چهار تحول بهطور مشترک به دوره قرن بیستم طولانی را به پایان دادند و شاید به «دوران لول خوردن انسانیت به سوی اتوپیا» نیز پایان بخشید. اولی در سال ۱۹۹۰ رخ داد، زمانی که صنایع بسیار نوآورانه و مولد آلمان و ژاپن با موفقیت برتری فناوری ایالات متحده را به چالش کشیدند و بنیانهای استثنایی بودن آمریکا را تضعیف کردند. دومین تحول در ۲۰۰۱ بود، زمانی که اشکال خشونت مذهبیِ که همه گمان میکردند قرنهاست رو به افول رفته، دوباره شعلهور شد؛ و مفسران، چانه به دست، از «جنگ تمدنها» سخن گفتند اما چنین جنگی وجود نداشت. سومین تحول رکود بزرگ بود که در ۲۰۰۸ آغاز شد، زمانی که روشن شد درسهای کینزی دهه ۱۹۳۰ را فراموش کردهایم و توان و اراده انجام هر آنچه لازم بود را نداشتیم. چهارمین تحول، ناتوانی جهان از حدود ۱۹۸۹ (زمانی که علم آشکار شد) تا امروز در اقدام قاطع برای مقابله با گرمایش جهانی بود. تاریخ پس از همگرایی این رخدادها، بهطور آشکاری با تاریخ پیش از آن متفاوت است چنان متفاوت که گویی نیازمند روایت کلان جدید و متفاوتی برای فهم آن است.
اینکه قرن بیستم طولانی تا سال ۲۰۱۰ به پایان رسیده بود و احیا نمیشد، با شکاف بعدی تأیید شد، در ۸ نوامبر ۲۰۱۶، زمانی که دونالد ترامپ انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده را برد. در آن لحظه، مشخص شد که هیچیک از چهار تحول تعیینکننده قرن بیستم طولانی قابل بازسازی نیست. رشد اقتصادی در شمال آتلانتیک به طور قابل توجهی کاهش یافته بود، اگر نه کاملاً به سرعت آهسته پیش از ۱۸۷۰، حداقل بخش قابل توجهی از آن. جهانیسازی قطعاً در حال عقبگرد بود: حامیان عمومی کمی داشت و دشمنان زیادی. به علاوه، مردم در جاهای دیگر—به درستی—دیگر ایالات متحده را به عنوان کشوری استثنایی یا دولت ایالات متحده را به عنوان رهبری قابل اعتماد در صحنه جهانی نمیدیدند. این قضاوتها زمانی که در سال ۲۰۲۰ به تنهایی ۳۴۵,۳۲۳ آمریکایی (و احتمالاً بیشتر) بر اثر کووید-۱۹ جان باختند، به شدت تقویت شد، در حالی که تنها واکنش دولت ترامپ به مهار ویروس، چرخیدن دور خود و زمزمه کردن زیر لب بود که این مرگها تقصیر آنها نبود، زیرا چگونه میتوانستند پیشبینی کنند که سلاح بیولوژیکی رها شده چینی در راه است؟ علم و فناوری در زمینه توسعه بسیار سریع و موفق واکسنهای قدرتمند، شگفتیهایی آفرید. با این حال، حکمرانی جهانی به رهبری ایالات متحده در واکسیناسیون جهان پیش از گسترش گسترده ویروس و ایجاد گونههای جدید، ناکارآمد شناخته شد.
علاوه بر این، اعتماد به آینده به شدت کاهش یافت، اگر نگوییم کاملاً از بین رفت. تهدید گرمایش جهانی، شیطان مالتوسی بود که، اگر هنوز جسم نگرفته باشد، دستکم سایهای از خود نشان داده بود. تنها جایی که اعتماد به آینده قوی بود، در میان کادرهای حزب کمونیست چین بود، کسانی که خود را در حال رهبری بشریت به پیش با بالا بردن پرچم سوسیالیسم با ویژگیهای چینی و هدایت شده توسط اندیشه مائو تسهتونگ، دنگ شیائوپینگ و شی جینپینگ میدیدند. اما برای همه کسانی که در خارج بودند، این بیشتر شبیه سرمایهداری نظارتی دولتی فاسد و اقتدارگرا با ویژگیهای چینی به نظر میرسید.
بنابراین، «صعود احتمالی چین» برای ناظران بیرونی نویدبخش گامهایی بهسوی اتوپیا نبود. بلکه نشانه بازگشت به «چرخه بخت» در تاریخ بهنظر میرسید. چرخه حاکمان و محکومان: قوی آنچه میخواهد میگیرد، و ضعیف آنچه را که باید، تحمل میکند.