به گزارش اکوایران، در سال‌های اخیر زوال ایالات متحده و نظم جهانی به رهبری این کشور دیدگاهی است که از سوی بسیاری از تحلیل‌گران و برخی از دولت‌ها ترویج می‌شود. با این همه صاحب‌نظرانی هستند که استدلال می‌کنند چنین مسئله‌ای دست کم با واقعیت‌های کنونی فاصله دارد. فرید زکریا، تحلیل‌گر برجسته مسائل بین‌الملل با انتشار یادداشت مفصلی در مجله فارن‌افرز با عنوان ابرقدرت به خود شکاک این موضوع را مورد بررسی خود قرار داده است. اکوایران این یادداشت را در سه بخش ترجمه کرده که پیش از این بخش اول آن با عنوان «کشوری رو به زوال؛ آیا آمریکا در حال فروپاشی است؟» منتشر شده و در ادامه بخش دوم آن ارائه می‌شود:

بین دو دنیا

ایالات متحده علی‌رغم قدرت خود، رهبری یک جهان تک‌قطبی را بر عهده ندارد. برای این کشور، دهه 1990 جهانی بدون رقبای ژئوپلیتیکی بود. اتحاد جماهیر شوروی در حال فروپاشی بود (و جانشین آن، روسیه، کشوری رو به زوال بود)، و چین هنوز در صحنه بین‌المللی بازیگر نوباوه‌ای بود که کم‌تر از دو درصد از تولید ناخالص جهانی را تولید می‌کرد.

در چنین شرایطی واشنگتن ترک‌تاز میدان بود. برای نجات کویت، این کشور با حمایت گسترده بین‌المللی -از جمله تایید دیپلماتیک مسکو- علیه عراق جنگید. به جنگ بالکان پایان داد. سازمان آزادی‌بخش فلسطین را وادار کرد که دست از مبارزه کشیده و اسرائیل را به رسمیت بشناسد، و اسحاق رابین، نخست‌وزیر اسرائیل را متقاعد کرد که با یاسر عرفات، رهبر ساف، در زمین چمن کاخ سفید دست بدهد. در سال 1994، حتی کره‌شمالی به نظر می‌رسید که مایل به امضای چارچوب پیشنهادی آمریکا و پایان دادن به برنامه تسلیحات هسته‌ای خود است (یک لحظه وقفه در تخاصم و تن دادن به همکاری دوستانه که البته به سرعت از آن خارج شد). هنگامی که بحران‌های مالی در سال 1994 مکزیک و کشورهای آسیای شرقی در سال 1997 را در بر گرفت، ایالات متحده با سازماندهی کمک‌های عظیم آن‌ها نجات داد. به نظر می‌رسید در آن سال‌ها همه راه‌ها به واشنگتن ختم می‌شد.

رابین عرفات

امروز، ایالات متحده با جهانی با رقبای واقعی روبرو است و بسیاری از کشورهای دیگر با قدرتی که باز یافته‌اند، اغلب با سرپیچی از واشنگتن، منافع خود را دنبال می‌کنند. برای درک پویایی جدید، نه روسیه یا چین، بلکه ترکیه را در نظر بگیرید. 30 سال پیش، ترکیه متحد مطیع ایالات متحده بود که برای امنیت و رفاه خود به واشنگتن وابسته بود. هر زمان که ترکیه یکی از بحران‌های اقتصادی دوره‌ای خود را پشت سر گذاشت، ایالات متحده برای نجات به کمک آمده بود. امروز ترکیه کشوری بسیار ثروتمندتر و از نظر سیاسی بالغ‌تر است که توسط یک رهبر قوی، محبوب و پوپولیست، رهبری می‌شود. این کشور به طور معمول، حتی زمانی که درخواست‌ها در بالاترین سطوح ارائه می شود، با ایالات متحده مخالفت می‌کند.

واشنگتن برای این تغییر آمادگی نداشت. در سال 2003، ایالات متحده یک تهاجم دو جبهه‌ای به عراق را برنامه‌ریزی کرد -از سمت کویت در جنوب و از سمت ترکیه در شمال- اما نتوانست حمایت پیشگیرانه ترکیه را تضمین کند، با این فرض که بتواند مانند همیشه موافقت آن کشور را جلب کند. در واقع، هنگامی که پنتاگون درخواست کرد، پارلمان ترکیه نپذیرفت و تهاجم باید به شکلی عجولانه و با برنامه‌ریزی نادرست انجام می‌شد که ممکن بود به چگونگی آشکار شدن اوضاع بعدی ربطی داشته باشد. در سال 2017، ترکیه قراردادی را برای خرید یک سامانه موشکی از روسیه امضا کرد که اقدامی وقیحانه برای یکی از اعضای ناتو محسوب می‌شد. دو سال بعد، ترکیه دوباره با حمله به نیروهای کرد در سوریه، متحدان آمریکا که به تازگی به شکست داعش در آنجا کمک کرده بودند، به نوعی به ایالات متحده حمله کرد.

جهان چندقطبی؟

در حال حاضر صاحب‌نظران در حال بحث بر سر این هستند که جهان کنونی تک قطبی است، دوقطبی و یا چندقطبی است، و معیارهایی وجود دارد که می‌توان له نفع هر کدام  استدلال کرد. با در نظر گرفتن تمام معیارهای قدرت سخت، ایالات متحده هنوز به تنهایی قوی‌ترین کشور باقی می‌ماند. به عنوان مثال، در مقایسه با دو ناو هواپیمابر چین، 11 ناو هواپیمابر این کشور در حال فعالیت است. از سوی دیگر، با مشاهده کشورهایی مانند هند، عربستان سعودی و ترکیه، به راحتی می‌توان تصور کرد که جهان چند قطبی است. با این حال، چین به وضوح دومین قدرت بزرگ است، و شکاف بین دو کشور برتر و بقیه جهان قابل توجه است: اقتصاد چین و هزینه‌های نظامی آن از مجموع هزینه‌های سه کشور بعدی بیشتر است. شکاف بین دو کشور برتر و بقیه کشورها، اصلی بود که نظریه‌پرداز برجسته بین‌الملل، هانس مورگنتاو را وادار کرد تا اصطلاح «دوقطبی» را پس از جنگ‌جهانی دوم ترویج دهد. او استدلال کرد که با فروپاشی قدرت اقتصادی و نظامی بریتانیا، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی از هر کشور دیگری جلوتر بودند. با گسترش این منطق به امروز، می‌توان نتیجه گرفت که جهان دوباره دوقطبی است.

چین آمریکا

اما قدرت چین نیز دارای محدودیت‌هایی است که از عواملی فراتر از جمعیت‌شناسی ناشی می‌شود. این کشور فقط یک متحد دارای پیمان -کره‌شمالی- و تعداد انگشت‌شماری متحد غیررسمی -مانند روسیه و پاکستان- دارد. این در حالی است که ایالات متحده ده‌ها متحد دارد. در خاورمیانه، چین به رغم موفقیت اخیر در میانجی‌گری احیای روابط بین ایران و عربستان سعودی، چندان فعال نیست. در آسیای شرقی از نظر اقتصادی در همه جا حاضر است، اما با کشورهایی مانند استرالیا، هند، ژاپن و کره جنوبی به طور مداوم در چالش است. و در سال‌های اخیر، کشورهای غربی نسبت به قدرت فزاینده چین در فن‌آوری و اقتصاد محتاط شده‌اند و به سمت محدود کردن دسترسی چین حرکت کرده‌اند.

از دنیای «یک‌قطبی-چندقطبی» تا جهان «پساآمریکایی»

مثال چین کمک می کند تا روشن شود که بین قدرت و نفوذ تفاوت وجود دارد. قدرت از منابع سخت-اقتصادی، تکنولوژیکی و نظامی- تشکیل شده است. نفوذ، کمتر ملموس است. نفوذ به معنای توانایی وادار کردن دیگری به انجام کاری است که در غیر این صورت انجام نمی‌داد. به بیان ساده، به معنای انحراف سیاست‌های یک کشور دیگر در جهتی است که شما ترجیح می‌دهید. این در نهایت نقطه قدرت است: توانایی تبدیل آن به نفوذ. و با این معیار، هم ایالات متحده و هم چین با دنیایی از محدودیت‌ها روبرو هستند.

جهان پساآمریکایی

سایر کشورها از نظر منابع ارتقا یافته‌اند و این اعتماد، غرور و ملی‌گرایی آن‌ها را تقویت کرده است. به نوبه خود، آن‌ها احتمالاً خود را با قدرت بیش‌تری در صحنه جهانی نمایش می‌دهند. این در مورد کشورهای کوچک‌تر نزدیک به چین و هم‌چنین در مورد بسیاری از کشورهایی که مدت‌ها تابع ایالات متحده بوده‌اند، صادق است. و البته طبقه‌جدیدی از قدرت‌های متوسط مانند برزیل، هند و اندونزی وجود دارد که به دنبال استراتژی‌های متمایز خود هستند. در زمان نخست‌وزیری نارندرا مودی، هند سیاست «چند هم‌سویی» را دنبال کرده و انتخاب می‌کند که چه زمانی و کجا با روسیه یا ایالات متحده اهداف مشترکی را پی بگیرد. این کشور حتی در گروه بریکس، خود را با چین هم‌سو کرده است -کشوری که تا سال 2020 با آن درگیری‌های مرزی مرگباری داشته است.

ساموئل هانتینگتون، نظریه‌پرداز علوم سیاسی، در مقاله‌ای در سال 1999، با عنوان «ابرقدرت تنها»، سعی کرد به مسائل فراتر از عینک تک‌قطبی نگاه کند و از نظم جهانی در حال ظهور سخن گفت. اصطلاحی «یک‌قطبی-چندقطبی» که او مطرح کرد، یک چرخش بسیار ناخوشایند از چیزی واقعی بود که به تصویر می‌کشید. من در سال 2008، زمانی که می‌خواستم واقعیت در حال ظهور را توصیف کنم، آن را «جهان پساآمریکایی» نامیدم، زیرا به نظرم رسید که برجسته‌ترین ویژگی‌اش این بود که همه تلاش می‌کردند تا در جهان به روش خود حرکت کنند، زیرا تک‌قطبی ایالات متحده رو به زوال بود و به نظر می‌رسد هنوز بهترین راه برای توصیف نظام بین‌المللی است.

بی‌نظمی جدید

دو بحران بزرگ بین‌المللی کنونی را در نظر بگیرید، حمله به اوکراین و جنگ اسرائیل و حماس. در ذهن ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، کشورش در عصر تک‌قطبی تحقیر شد. از آن زمان، روسیه عمدتاً در نتیجه افزایش قیمت انرژی، توانست به عنوان یک قدرت بزرگ به صحنه جهانی بازگردد. پوتین قدرت دولت روسیه را بازسازی کرده است، کشوری که می‌تواند از منابع طبیعی فراوان خود درآمد کسب کند. و اکنون او می‌خواهد امتیازاتی را که مسکو در دوران تک‌قطبی -زمانی که ضعیف بود- از دست داد، بازیابد. این کشور به دنبال بازپس‌گیری بخش‌هایی از امپراتوری روسیه است که در دیدگاه پوتین در شکل دادن به روسیه بزرگ نقش اساسی دارند -در وهله اول اوکراین، و هم‌چنین گرجستان که در سال 2008 به آن حمله کرد. مولداوی، جایی که روسیه از قبل در جمهوری منفصل ترانس نیستریا جای پایی دارد، می‌تواند در رتبه بعدی قرار گیرد.

جنگ اوکراین

این کشور به دنبال بازپس‌گیری بخش‌هایی از امپراتوری روسیه است که در دیدگاه پوتین بخشی مهم از یک روسیه بزرگ است –بیش از هر چیز، اوکراین، اما همچنین گرجستان، که در سال 2008 به آن حمله کرد. جمهوری، می تواند بعدی باشد.

تجاوز پوتین به اوکراین بر اساس این تصور بود که ایالات متحده علاقه خود را به متحدان اروپایی خود از دست می‌دهد و آن‌ها ضعیف، در حاشیه و وابسته به انرژی روسیه هستند. او کریمه و مناطق مرزی شرق اوکراین را در سال 2014 بلعید، و سپس، درست پس از تکمیل خط لوله نورد استریم 2 که گاز روسیه را به آلمان می‌رساند، تصمیم گرفت تا به اوکراین حمله کند. او امیدوار بود که این کشور را فتح کند و بدین ترتیب بزرگ‌ترین شکستی که روسیه در عصر تک‌قطبی متحمل شده بود را برگرداند. پوتین اشتباه محاسباتی کرد، اما این حرکت دیوانه‌کننده‌ای نبود. به هر حال، تهاجمات قبلی او با مقاومت کمی روبرو شده بود.

در خاورمیانه، جو ژئوپلیتیکی با تمایل مستمر واشنگتن برای خروج نظامی از منطقه طی 15 سال گذشته شکل گرفته است. این سیاست در زمان ریاست‌جمهوری جورج دبلیو بوش آغاز شد که با شکست در جنگی که در عراق آغاز کرده بود، تنبیه شد. این امر در زمان باراک اوباما ادامه یافت، که نیاز به کاهش حضور ایالات متحده در منطقه را اعلام کرد تا واشنگتن بتواند با موضوع مبرم‌تر ظهور چین مواجه شود. این استراتژی با عنوان گردش به شرق و دوری از خاورمیانه تبلیغ می‌شد. این تغییر با خروج ناگهانی و کامل واشنگتن از افغانستان در تابستان 2021 برجسته شد.

نتیجه، شکل‌گیری شادی‌بخش توازن قوا نبود، بلکه خلائی بود که بازیگران منطقه به شدت به دنبال پر کردن آن بودند. ایران به لطف جنگ عراق که توازن قوا بین سنی‌ها و شیعیان منطقه را برهم زد، نفوذ خود را گسترش داده است. با سرنگونی رژیم تحت سلطه سنی‌های صدام حسین، عراق توسط اکثریت شیعه اداره شد که بسیاری از رهبران آن روابط نزدیکی با ایران داشتند. این گسترش نفوذ ایران در سوریه ادامه یافت، جایی که تهران از دولت بشار اسد حمایت کرد و به آن اجازه داد تا از یک جنگ مهیب داخلی جان سالم به در ببرد. ایران از حوثی‌ها در یمن، حزب‌الله در لبنان و حماس در سرزمین‌های اشغالی اسرائیل حمایت کرد.

کشورهای عربی خلیج فارس و برخی دیگر از کشورهای سنی میانه رو که از همه این وقایع متلاطم شده بودند، روند همکاری ضمنی با دشمن بزرگ دیگر ایران، یعنی اسرائیل، را آغاز کردند. به نظر می‌رسید که این اتحاد رو به رشد، با توافق‌ ابراهیم در سال 2020 به عنوان یک نقطه عطف مهم، در عادی‌سازی روابط بین اسرائیل و عربستان سعودی به اوج خود برسد. مانع چنین اتحادی همیشه مسئله فلسطین بوده است، اما عقب‌نشینی واشنگتن و پیشروی‌های تهران، اعراب را متمایل به نادیده گرفتن این موضوع دیرینه کرد. در این شرایط، حماس، متحد ایران، تصمیم گرفت خانه را به آتش بکشد و این گروه و فلسطین را به کانون توجه بازگرداند.