به گزارش اکوایران، با تو جه به بزرگی و عواقب حمله روسیه به اوکراین، عدم توجه و بررسی آینده احتمالی این کشور به طور فزاینده‌ای غیرقابل‌توجیه است.

کِیسی میچِل، ژورنالیست و مدیر برنامه مبارزه با کلپتوکراسی در مقاله‌ای برای وبگاه شورای آتلانتیک، به دنبال اصلاح نگرش ناقص در گفتگوهای سیاسی جامع در مورد مسیر رو به جلوی روسیه است. اکوایران این مقاله مفصل را در دوبخش ترجمه کرده که بخش اول آن پیش از این با عنوان «قیام ملی‌گرایان یا انقلاب تکنوکراتیک؛ فروپاشی حکومت پوتین چقدر محتمل است؟» منتشر شده و در ادامه بخش دوم و پایانی آن ارائه می‌شود:

سناریوی شماره ۴: بازگشت دموکراسی به خانه

 

سال‌ها پس از جنگ‌افروزی‌های خونین و بیهوده در مناطق استعماری سابق، تظاهرات سراسری شکل گرفته و مردم خواستار تغییر هستند. بسیاری از هم‌وطنان معترضین در سرزمین‌هایی که دیگر متعلق به کشورشان نبوده، کشته شده و جنازه‌شان به خانه فرستاده می‌شود. فشار جهانی، به ویژه از جانب غرب، فراتر از حد تحمل مردم و سیستم رفته و با خالی‌شدن خزانه‌ها، اقتصاد ملی در سراشیبی قرار دارد که خاطرات ویرانی‌های اقتصادی گذشته را تداعی می‌کند. زمان چیزی جدید فرا رسیده است. بالاخره زمان آن شده که رویاهای نوامپریالیستی دفن شود. بالاخره زمان دموکراسی فرا رسیده است.

برای کسانی ظهور و سقوط امپراتوری‌ها را مطالعه می‌کنند، این داستانی آشناست. همان سرنوشتی که امپراتوری بریتانیا در ایرلند و هند با آن روبرو شد. درست مانند شکست‌هایی که فرانسه در الجزایر و ویتنام تجربه کرد. این داستان پرتغال و فروپاشی بقایای امپراتوری آن در آفریقای جنوبی است. امپراتوری‌های اروپایی نیز به سرگذشت مشابهی دچار شدند و هرگونه بقایای احساسات امپریالیستی و گرایش‌های روانشیستی باقی‌مانده در امپراتوری‌های سابق در حال محوشدن است.

ولادیمیر پوتین

اکنون به لطف پیروزی‌های اوکراین، شکست‌های متوالی کرملین و ویرانی اقتصادی روسیه، قرعه به نام امپراتوری پوتین افتاده که به سرنوشت پیشینیان خود دچار شود. درست مانند امپراتوری‌های پیشین اروپایی، روسیه نمی‌تواند از این اتفاق اجتناب‌ناپذیر فرار کند. البته تاریخ اصلاح‌طلبی روسیه به حدی است که مردمش می‌توانند آینده خود را بر آن بنا کنند؛ چرا که برخی از مهم‌ترین تحولات دموکراتیک تاریخ این کشور (پایان نظام رعیت‌داری دهه ۱۸۶۰ و ایجاد مجلس دوما در اوایل دهه ۱۹۰۰)  پس از شکست‌های نظامی در جنگ‌های خارجی رخ داد.

جنبش‌های دموکراسی‌خواهانه دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰ پس از ماجراجویی نظامی شکست‌خورده مسکو در افغانستان روی داد و در رویدادی مشابه، روس‌ها که شاهد ناکامی کارزار پوتین در اوکراین بودند، دوباره برای تغییر راهپیمایی می‌کنند. نه فقط در مسکو، بلکه در ایرکوتسک و ولادی وستوک، در تومسک و آرخانگلسک نیز نیروهایی که خواستار تغییر هستند، گرد هم می‌آیند. البته دنیایی از اختلاف نظر میان دموکراسی‌خواهان وجود دارد؛ از سیاست‌های اقتصادی گرفته تا اصلاحات قضایی و پیوستن احتمالی به اتحادیه اروپا. اما از جنبه کلی، اعتراضات بر سه عنصر متمرکزند.

تمرکززدایی؛ کاهش اختیارات ریاست‌جمهوری و اصلاح قانون اساسی سال ۱۹۹۳ روسیه برای بازگرداندن فدرالیسم و حاکمیت‌های محلی.

رفع تعارض؛ توقف حمایت‌های مسلحانه روسیه از جدایی‌طلب‌های مولداوی، گرجستان و به ویژه اوکراین.

دموکراسی؛ در قالب انتخابات آزاد و عادلانه و در دو سطح محلی و ملی.

آخرین امپراتوری اروپایی سرانجام از بین خواهد رفت و روسیه پساامپراتوری و دموکراتیک ظهور می‌کند که آماده است دوباره به خانواده اروپایی خود بپیوندد.

روسیه

در حالی که این سناریو را نمی‌توان نادیده گرفت، متأسفانه نباید در کوتاه‌مدت و میان‌مدت منتظر آن بود. با توجه به حذف احزاب و رهبری اپوزیسیون روسیه و همچنین کمبود آشکار حمایت از سوی بدنه سیاسی روسیه، هرگونه خوش‌بینی به روسیه‌ای کاملاً دموکراتیک تا آینده‌ای نزدیک، توهم محض است.

با این حال، طی افق چند دهه آینده، شانس چنین تحولی افزایش می‌یابد. دموکراتیزه‌شدن امپراتوری پرتغال، اسپانیا، فرانسه و دیگر امپراتوری‌های سابق اروپایی دهه‌ها طول کشید. دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم روسیه مسیر مشابهی در پیش نداشته یا اینکه نتواند نهایتاً راه خود به جمع کشورهای اروپایی را پیدا کند.

سناریوی شماره ۵: هرج‌ومرج، جنگ داخلی و آزادی استعماری

شاید این اتفاق همیشه اجتناب‌ناپذیر بود. کشوری که از قبول تاریخ امپریالیستی بی‌رحمانه خود امتناع می‌ورزد، کشوری که حتی از به رسمیت شناختن نقش خود به عنوان یک استعمارگر، ویرانگر و استثمارکننده ملت‌های اطراف خودداری می‌کند، همیشه در مرز سقوط قرار دارد. همچنین باید وسعت جغرافیایی، اقتصاد در حال فروپاشی، تعداد فزاینده تلفات در جنگی بی‌معنا، افول مشروعیت حکومت در کلان‌شهرها و انشقاق‌ها و خشم مدفون که ناگهان در سراسر کشور سر بر می‌آورند را در نظر گرفت. ملتی که در ظاهر، با مشت آهنین مسکو متحد شده بود، ناگهان منشعب شده و اختلافات قومی تعیین‌کننده مرزبندی‌های سیاسی خواهند بود. هرج‌ومرج سراسری کشور را فرا گرفته و تجزیه سرزمینی، آنارشی و خشونت موجب فروپاشی روسیه از درون خواهد شد.

روسیه

ممکن است چنین سناریویی در حال حاضر خیالی و تقریباً خارق‌العاده به نظر برسد؛ اما این سناریویی است که روسیه را در اواخر دهه ۱۹۱۰ و اوایل دهه ۱۹۲۰ شکست داد. این وضعیتی بود که در اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰، به اتحاد جماهیر شوروی پایان داد. با توجه به میراث پوتین و متحدانش (از شکست در اوکراین گرفته تا اقتصاد در حال فروپاشی، هدف قرار دادن اقلیت‌های قومی و حتی امتناع صریح از پذیرش مسئولیت جنایات استعماری) باید پذیرفت که چنین سناریویی می‌تواند یک بار دیگر در روسیه تکرار شود.

در واقع، این سناریویی است که به طور فزاینده‌ای متحمل به نظر می‌رسد؛ به‌ویژه زمانی که شکست‌های نظامی و اقتصادی ادامه می‌یابد. شاید رمضان قدیروف، رهبر چچن که با مریضی دست‌وپنجه نرم می‌کند، در مقام خود بمیرد و درگیری داخلی بر سر جانشینی به جنگ سوم چچن تبدیل شود. شاید در تاتارستان، کمیته‌های کهنه‌سربازان و دانشجویان محلی برای اعتراض به استخدام پیاده‌نظام تاتار توسط مسکو و سرکوب هویت تاتار تجمع کنند و کرملین نیز در یک استراتژی شکست‌خورده، به روی معترضان آتش بگشاید و موجب آغاز جنبش ضداستعماری گسترده‌تری در تاتارستان شود. حتی شاید مردان بیکار جمهوری یاقوتستان (ساخا) به زیرساخت‌های هیدروکربنی روسیه یورش برده و کنترل آن‌ها را به دست بگیرند. آن‌ها خواهان بازگرداندن سرمایه‌ها به کشور مستعمره خود بوده و خواستار استقلالی هستند که سران کرملین در اوایل دهه ۱۹۹۰ به آن متعهد شده بودند.

باید تأکید کرد که این سناریوها تا حدی خیالی به نظر می‌رسند؛ زیرا چچن، تاتارستان و یاقوتستان هرگز برای استقلال‌یافتن از حمایت بین‌المللی برخوردار نبوده و مسکو نیز هرگز علاقه‌ای به اعطای خودمختاری و آزادی به آن‌ها نشان نداده است.

اما دو نکته قابل تأمل است. اول، هر سه مستعمره تقریباً در اوایل دهه ۱۹۹۰ استقلال کامل یا چیزی نزدیک به آن را به دست آوردند. البته چچن شناخته‌شده‌ترین نمونه است که در نتیجه آن، ملت چچن نابود شد. اما در سال ۱۹۹۲، ساکنان تاتارستان به حاکمیت کامل رأی دادند تا در موقعیتی برابر با فدراسیون روسیه قرار گیرند. رهبری یاقوتستان نیز در مذاکرات دهه ۱۹۹۰ با مسکو، وعده‌های زیادی (از دریافت درآمدهای محلی گرفته تا تشکیل ارتش مستقل یاقوتستان) از کرملین دریافت کرد.

تلاش‌های این سه منطقه به همراه ملت‌های باشقیرستان، داغستان، بوریاتیا و... برای کسب استقلال، توسط امپریالیسم جدید مسکو در هم کوبیده شد. با این حال، تلاش‌هایشان همچنان در حافظه‌ها زنده هستند و تنها چیزی که آتش استقلال‌خواهی را دوباره زنده می‌کند، ادامه سیاست‌های پوتین برای بازیابی سرزمین‌های از دست رفته امپراطوری روسیه است.

ولادیمیر پوتین

با توجه به کودتای پریگوژین، سقوط آزادی پوتین در چاه توهم‌های توطئه و تلاش گروه‌ها برای کسب قدرت در کرملین، تصور فروپاشی قریب‌الوقوع اقتدار در مسکو بسیار آسان است. شاید بتوان این اتفاق را با جنگ داخلی ۱۹۱۸ روسیه مقایسه کرد که در آن، کودتای آنارشیست‌ها، اقتدارگرایان، سلطنت‌طلبان، فاشیست‌ها و اصلاح‌طلبان کشور را بی‌ثبات ساخت. در حالی که تمرکز مسکو به جای دیگری معطوف شده، خشونت (خصوصاً علیه روس‌تبارها) در جمهوری‌های مستعمره بالا گرفته و حتی به مکان‌هایی مانند تیوا، کالمیکیا و کارلیا کشیده خواهد شد. اعلامیه‌های استقلال نیز در سراسر روسیه به چشم می‌خورد. در تمام این مدت، شبه‌نظامیان در اطراف مسکو تجمع کرده، بدون اینکه از سوی اکثریت بدنه سیاسی روسیه حمایت شوند.

اگرچه ممکن است تاریخ تکرار نشود، ممکن است درگیری‌های داخلی جان ده‌ها میلیون نفر را نگیرند و ممکن است فروپاشی حکومت به استقلال همه مستعمره‌ها نیانجامد؛ اما ریتم تاریخ قطعاً خود را نشان می‌دهد. دیر یا زود، همه امپراتوری‌ها فرو می‌پاشند. اینکه فکر کنیم روسیه از این قاعده مستثنا بوده و می‌توان از فروپاشی آن اجتناب کرد، خوش‌خیالی محض است.

چنین نتیجه‌ای در کوتاه‌مدت ارزش بررسی ندارد. با این حال، مشابه سناریوی ظهور روسیه لیبرال‌دمکرات، احتمال چنین نتیجه‌ای با گذشت زمان و ادامه سلطه پوتین، تنزل اقتصاد روسیه و شکست حکومت در برآورده‌کردن انتظارات امپریالیستی، افزایش می‌یابد. هیچ قدرت امپراتوری اروپایی نتوانست سلطه خود را برای همیشه حفظ کند. روسیه نیز سرنوشت متفاوتی نخواهد داشت.

همچنین نیازی نیست این تحول طی سال‌ها رخ دهد. همانطور که در ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۸ یا در سال ۱۹۹۱ مشاهده شد، چنین تغییرات تکتونیکی می‌تواند در چشم به هم زدنی اتفاق بیافتد.