سیاست هویت، به جای تأکید بر مفهوم «شهروند» و «حقوق شهروندی» افراد، بر مفاهیمی مثل «اقلیت»‌ تأکید می‌کند. این تأکید بر «اقلیت»‌ها موجب شکاف‌های هویتی در جوامع می‌شود. تبدیل سیاست هویت -از رهگذر مارکسیسم فرهنگی - به دستگاهی برای تحلیل سیاسی، اقتصادی یا فرهنگی بیراهه‌ای است که وحدت ملی را تضعیف می‌کند، هویت ملی را تجزیه می‌کند و موجب افزایش شکاف‌های هویتی -دینی، قومی و زبانی- می‌شود.

اصطلاح «مارکسیسم فرهنگی» معمولاً به ایده‌هایی اشاره دارد که ریشه در سنت مارکسیستی دارد، اما به‌جای تمرکز مستقیم بر اقتصاد و تولید، حوزه فرهنگ را به‌عنوان میدان اصلی نبرد ایدئولوژیک در نظر می‌گیرد. این نگرش که عمدتاً از میراث نظری مارکس، گرامشی و مکتب فرانکفورت تغذیه می‌کند، مدعی است که فرهنگ نه یک پدیده خنثی، بلکه میدان بازتولید سلطه است و باید آن را به‌مثابه ابزار کنترل طبقاتی و ایدئولوژیک تحلیل کرد.

منتقدان مارکسیسم فرهنگی، این نحوه از تحلیل فرهنگی را نه‌تنها نادرست، بلکه بالقوه خطرناک می‌دانند. آن‌ها بر این باورند که نگاه مارکسیستی به فرهنگ، به‌جای روشن کردن حقیقت، آن را در اسارت ایدئولوژی گرفتار می‌کند و با توسل به تبیین‌های کل‌گرایانه و جزم‌اندیشانه، راه هرگونه گفت‌وگوی آزاد و عقلانی را مسدود می‌سازد.

مارکسیسم فرهنگی در واقع از دل انتقادی بنیادین به سرمایه‌داری زاده شده است، اما برخلاف مارکسیسم کلاسیک، حوزه تمرکز خود را از تضاد طبقاتی در عرصه تولید اقتصادی، به تضادهای مکتوم در عرصه‌های فرهنگی، آموزشی، رسانه‌ای و زبانی منتقل کرده است. این چرخش مفهومی ابتدا در آثار آنتونیو گرامشی و سپس در مکتب فرانکفورت – با اندیشمندانی چون آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه، هابرماس و دیگران – بسط یافت.

گرامشی، با مفهوم «هژمونی فرهنگی»، سعی داشت توضیح دهد که سلطه طبقه حاکم تنها از راه ابزارهای اقتصادی یا سیاسی نیست، بلکه از راه سیطره بر زبان، آموزش، رسانه، و سنت‌های فرهنگی نیز اعمال می‌شود. به‌عبارت دیگر، ارزش‌ها، باورها و هنجارهای حاکم، نه برآمده از خرد جمعی، بلکه نتیجه القائات نظام سلطه‌اند. این نگرش در دهه‌های بعدی، به‌ویژه در محافل دانشگاهی غرب، مبنای گسترش نظریه‌های انتقادی، مطالعات فرهنگی، مطالعات پسااستعماری و فمینیسم رادیکال قرار گرفت.

رمون آرون، فیلسوف فرانسوی، با دیده‌ای منتقدانه به این جریان می‌نگرد و در کتاب «افیون روشنفکران» می‌نویسد:

«زمانی‌که همه‌چیز به امر ایدئولوژیک تقلیل یابد، تفکر آزاد دیگر محلی از اعراب ندارد؛ چراکه هر مخالفتی نه به‌مثابه استدلال، بلکه به‌مثابه نوعی انحراف طبقاتی تلقی می‌شود.»

آیزایا برلین، فیلسوف انگلیسی، نیز معتقد است که گرچه ریشه این جریان در نقد به قدرت است، اما خود به‌نوعی تمرین قدرت بدل شده است:

«خطر اساسی در تئوری‌هایی که خواهان تبیین همه‌چیز از منظر قدرت‌اند، این است که حقیقت و عقلانیت را قربانی تحلیل‌هایی می‌کنند که صرفاً ابزار مبارزه‌اند، نه راهی برای فهم بهتر جهان.» 

یکی از مهم‌ترین نقدها بر مارکسیسم فرهنگی، بنیادهای معرفت‌شناختی آن است. مارکسیسم فرهنگی بر پایه‌ی این پیش‌فرض عمل می‌کند که «واقعیت» ساختاری اجتماعی و زبانی دارد و آن‌چه بازنمایی می‌شود، اغلب ابزاری برای حفظ قدرت است. این نگاه، که به‌ویژه در نظریه‌های متأخر فوکو، لاکان، ژیژک و دیگر پسا‌ساختارگرایان دیده می‌شود، ریشه در این باور دارد که هر ادعای حقیقت، الزاماً حامل نوعی خشونت نمادین است.

برلین با تکیه بر تکثرگرایی معرفت‌شناختی هشدار می‌دهد:

«اگر تنها یک تبیین درست وجود داشته باشد، آنگاه مخالفت با آن یا نشانه حماقت است یا فساد. در چنین جهانی، آزادی اندیشه جایگاهی ندارد.»

رمون آرون نیز بر لزوم تمایز قائل شدن میان تحلیل عقلانی و تحلیل ایدئولوژیک تأکید دارد:

«تحلیل ایدئولوژیک هنگامی خطرناک می‌شود که خود را به‌جای تحلیل علمی بنشاند؛ آن‌گاه دیگر هدف فهمیدن نیست، بلکه متقاعد کردن و حذف مخالف است.» 

گرامشی مفهوم «هژمونی فرهنگی» را به‌عنوان راهی برای فهم دوام سلطه بورژوایی بدون اجبار مستقیم ارائه کرد. طبق این نظریه، سلطه نه از طریق سرکوب مستقیم بلکه از راه رضایت‌سازی فرهنگی شکل می‌گیرد. مکتب فرانکفورت نیز، به‌ویژه در آثار آدورنو و هورکهایمر، این ایده را بسط داد و تأکید کرد که رسانه‌ها، آموزش و صنعت فرهنگ، ابزارهایی برای بازتولید سلطه‌اند.

اما منتقدان این نگرش بر آن‌اند که تلقی از فرهنگ به‌مثابه ابزار سلطه، نگاهی تقلیل‌گرایانه و تقابل‌محور به مقوله فرهنگ است. در نگاه آرون، این نوع تحلیل به حذف امکان‌های متکثر فرهنگ و عقلانیت می‌انجامد:

«هژمونی فکری، اگر با نفی آزادی همراه باشد، چیزی جز بازتولید استبداد در لباس ایدئولوژی نیست.» 

برلین نیز می‌‌نویسد:

«به‌جای آن‌که اندیشه ابزار نقد قدرت باشد، اینک قدرت می‌خواهد اندیشه را شکل دهد. این وارونه‌سازی، جوهر توتالیتاریسم فرهنگی است.» 

سیاست هویت و تجزیه وحدت عقلانی جامعه

یکی از مهم‌ترین پیامدهای نظری مارکسیسم فرهنگی، رشد سیاست هویت است. این سیاست‌ها، بر پایه تمایزگذاری میان گروه‌های به‌حاشیه‌رانده‌شده و گروه‌های به‌اصطلاح مسلط، در پی بازتعریف نظم اجتماعی بر اساس تفاوت‌های هویتی‌اند. این امر، هرچند به ظاهر با هدف عدالت انجام می‌شود، اما در عمل به تقسیم جامعه به واحدهای بسته فرهنگی، نژادی و جنسی منتهی می‌شود و مانع شکل‌گیری حوزه عمومی مشترک می‌گردد.

در واقع سیاست هویت، به جای تأکید بر مفهوم «شهروند» و  «حقوق شهروندی» افراد، بر مفاهیمی مثل «اقلیت»‌ تأکید می‌کند. تجربه تاریخی نشان می‌دهد که این تأکید بر «اقلیت»‌ها موجب شکاف‌های هویتی در جوامع شده است. 

برلین در این باره هشدار می‌دهد:

«اگر تفاوت‌ها به اصل تبدیل شوند، آنگاه امکان گفت‌وگوی عقلانی از میان می‌رود؛ چون هر کسی تنها از منظر هویت خویش سخن می‌گوید، نه از منظر حقیقت مشترک.» 

رمون آرون نیز  می‌نویسد:

«تحلیل اجتماعی باید فراتر از گفتمان مظلومیت حرکت کند؛ وگرنه به جای رفع تبعیض، آن را نهادینه می‌کند.» 

یکی از بنیادی‌ترین تناقض‌های مارکسیسم فرهنگی آن است که در ظاهر مدعی رهایی‌بخشی است، اما در عمل به نفی آزادی فردی، تکثر فرهنگی و عقلانیت منجر می‌شود. این ایدئولوژی، درست مانند همزاد اقتصادی‌اش یعنی مارکسیسم کلاسیک، در نهایت در دام جزم‌گرایی و اقتدارطلبی گرفتار می‌شود.

آرون می‌گوید:

«بزرگ‌ترین خطر در سوسیالیسم ایدئولوژیک، آن است که به‌جای جست‌وجوی عدالت، در پی تاسیس حقیقتی مطلق می‌شود؛ و آن‌گاه به‌نام حقیقت، مخالف را خفه می‌کند.» 

برلین نیز به‌درستی تأکید می‌کند:

«ایدئولوژی‌ای که خود را تنها تبیین ممکن جهان می‌داند، سرانجام برای خود حق سرکوب همه مخالفت‌ها را قائل خواهد شد.» 

نقد مارکسیسم فرهنگی، تنها نقدی بر یک مکتب فکری خاص نیست؛ بلکه دفاعی است از سنتی گسترده‌تر در اندیشه سیاسی مدرن که بر پایه عقلانیت، فردیت، رواداری و گفت‌وگوی آزاد استوار است. جامعه جهانی از پس تجربه‌های قرن بیستم می‌داند که  ایدئولوژی‌ها اگر بر پایه جزم‌اندیشی بنا شوند، می‌توانند به ابزار سلطه و سرکوب بدل شوند.

مارکسیسم فرهنگی، با وجود ادعای عدالت‌خواهانه‌اش، در صورتی که به‌نحو افراطی و ایدئولوژیک دنبال شود، به جای رفع ستم، سازوکار جدیدی از ستم را بنا می‌نهد: ستم به نام فرهنگ، حذف به نام عدالت، و سانسور به نام رهایی. 

تبدیل سیاست هویت -از رهگذر مارکسیسم فرهنگی - به دستگاهی برای تحلیل سیاسی، اقتصادی یا فرهنگی بیراهه‌ای است که وحدت ملی را تضعیف می‌کند، هویت ملی را تجزیه می‌کند و موجب افزایش شکاف‌های هویتی -دینی، قومی و زبانی- می‌شود. 

بیشتر بخوانید
فیلسوف نیستی؛ نقد سه جانبه بر اندیشه‌های ژان پل سارتر

ژان پل سارتر در ایران چهره‌ای شناخته شده است که علاقه‌مندان زیادی یافته است، اما نقدهای نوشته شده بر سارتر کمتر در ایران خوانده شده‌اند. سه اندیشمند بزرگ بر آثار و اندیشه‌های سارتر نقدهایی جدی نوشته‌اند. رمون آرون، راجر اسکروتن و آلبر کامو از سه زاویه متفاوت سارتر را نقد کرده‌اند.