فیلسوفان تاریخ تبیین رویدادهای تاریخی بر پایۀ تصادفات تاریخی یا تصمیمات سرنوشتساز این یا آن فرمانده نظامی یا فرمانروای سیاسی را سادهاندیشانه تلقی میکنند.
اگر در نبرد گوگمل سپاهیان دارا سپاهیان اسکندر را شکست میدادند یا در نبرد حران سپاه رمی بر سپاه پارتی چیره میگشت، مسیر تاریخ چه تغییری میکرد؟ پاسخ هر فلسفۀ تاریخی در تحلیل نهایی نمیتواند جز این باشد که هیچ تغییری؛ اگر قرار باشد مسیر تاریخ بر اثر رویدادهای تصادفی یا ناشی از ارادۀ یک یا چند انسان دگرگون شود، آنگاه جوامع بشری چگونه میتوانند رهسپار غایتی شوند که فیلسوف ما مدعی کشف آن در این جمعهاست؟
ابهام در روششناسی
البته فیلسوفان تاریخ ادعا نمیکنند که سرگذشتهای انفرادی انسانها یا رویدادهای روزمرۀ جوامع انسانی بر اثر تصادفات دچار دگرگونی نمیشوند؛ برای نمونه فیلسوف تاریخ نیز میتواند این را بپذیرد که اگر سرنوشت نبرد حران طور دیگری رقم میخورد، امروز چهبسا کسی نام سورنا را نشنیده بود و در مقابل کراسوس سرنوشت دیگری را هم برای خود و هم برای معاصرانش رقم میزد؛ بااینحال فیلسوف تاریخ این رویدادها را در حرکت کلی بهسوی غایتی که به تاریخ نسبت میدهد، مؤثر نمیداند. یکی از اساسیترین اشکالات منطقی طرحهای فلسفی از تاریخ نیز در همینجا بروز میکند.
پیروان مکاتب فلسفۀ تاریخ میتوانند نتیجۀ هر جنگ، هر تصمیم سیاسی، هر انقلاب یا انتشار هر اثر هنری یا کتاب را بخشی از تحقق طرح کلی خود از تاریخ تلقی کنند. کدام رویداد باید دارای اهمیت تلقی شود و کدام فاقد اهمیت؟ چه سنجهای برای ارزیابی این دعاوی در دست است؟ فرمانروای قدرتطلبی شهری را تصرف کرده و شکوهمندانه از آن گذر میکند، چنانکه یک فیلسوف تاریخ را به وجد میآورد. همان فرمانده چند سال بعد با خفت شکست میخورد و تبعید میشود. کدامیک از این دو رویداد متضاد طرح فلسفی فیلسوف ما از تاریخ را ابطال میکند؟ هیچکدام. فیلسوف تاریخ میتواند هر دو رویداد را مرحلهای از گذار به غایت مدنظرش معرفی میکند. او همچنین میتواند رویدادی را علیرغم اهمیت آن نزد افکار عمومی معاصران، در حرکت کلی تاریخ ناچیز و فاقد تعیینکنندگی بداند.
بر چه اساسی میتوان چنین دعاوی را به چالش کشید؟ این اساس تجربی است یا منطقی؟ آیا طرح فلسفی از تاریخ از طریق منطق قیاسی و با استفاده از گزارههای پیشینی (a priori) به دست آمده است؟ پس از ابتدا چه لزومی به مطالعۀ تاریخ بهعنوان مخزن دادههای تجربی بود؟ آیا تجربه (خوانش اسناد تاریخی) در پیدایش طرح کلی فیلسوف از تاریخ دخیل بود؟ پس منطقاً باید معیاری به دست داده شود تا بتوان با استفاده از آن، انطباق دعاوی مطروحه با رویدادهای عالم واقع را سنجید. فلسفۀ تاریخ اما چنین معیاری را به دست نمیدهد؛ همواره درست است. پیروان مکاتب گوناگون فلسفۀ تاریخ میتوانند هر رویداد بیاهمیت در ذهن معاصران را بسیار بااهمیت جلوه دهند و در مقابل واکنشهای پربسامد معاصران به یک رویداد را چیزی بیش از سادهاندیشی و جو زدگی ندانند. شاید اشاره به این موضوع خالی از فایده نباشد که این میتواند یکی از دلایل توضیحدهندۀ نگاه از بالا به پایینی باشد که در میان بعضی از فیلسوفان معاصر نسبت به جریانهای اجتماعی و تودۀ مردم وجود دارد.

تاریخیگرایی؛ فرزند فلسفۀ تاریخ و علمگرایی
در قرن نوزدهم که علوم تجربی اعتبار بیرقیبی را نزد قشر فرهیخته به دست آوردند، نظامهای فکری متأثر از فلسفۀ تاریخ و همزمان مدعی علمی بودن، رواج بسیاری یافتند. فلسفۀ اثباتگرای آگوست کنت و نظریۀ ماتریالیسم تاریخی مارکس دو نمونۀ شناختهشده و مؤثر از این طرحها بودند. وجه مشترک این نظریههای «علمی» با فلسفههای تاریخ سنتی، انکار عاملیت نهایی داشتنِ فرد بود. افراد اجزای تشکیلدهندۀ سیستم مورد مطالعۀ «پژوهشگر تجربیِ جامعه» به شمار میآیند و صرفنظر از اینکه آگاه باشند یا خیر، با اقدامات گوناگون خود عملکرد کلی سیستم را تحقق میبخشند - درست همانگونه که اتمهای یک گاز، صرفنظر از جهت حرکتشان در هر لحظه، رفتار کلی و مورد انتظار گاز را تحقق میبخشند. گفتنی است که کارکردگرایی (Functionalism) در تاریخ نظریۀ جامعهشناختی نیز یکی از محصولات همین جریان فکری بود.
در تاریخ جنبشها و احزاب مارکسیستی، نمونههای پرشماری وجود دارند از بروز اختلاف میان تحلیلگران گوناگون این جریان بر سر اینکه آیا این یا آن درگیری نظامی، بحران اقتصادی، شورش انقلابی یا اعتصاب کارگری را باید رویدادی تعیینکننده و سرنوشتساز در راستای انقلاب نهایی سوسیالیستی تلقی کرد یا صرفاً رویدادی پیشپاافتاده یا حتی انحرافی و ارتجاعی. مشکل در اصل، چنانکه بالاتر اشاره کردیم، به ابهام در تجربی یا قیاسی بودنِ روششناسی در فلسفۀ تاریخ باز میگردد. فیلسوف تاریخ یا دانشمند علوم اجتماعی چگونه به آن غایت مورد ادعای خود پی برده است؟ اگر شیوۀ او در شناخت آن غایت تجربی بوده است، آیا میتوان مانند هر فرآیند علمی-تجربی دیگری، آن شیوه را دوباره تکرار کرد و به همان نتیجه رسید؟ آیا او میتواند مراحل دستیابی به آن شناخت را بهروشنی توضیح دهد و بر روی کاغذ بیاورد؟ اما اگر روش او پیشینی و قیاسی است، آیا میتواند بدون ارجاع به دادههای تاریخی، یعنی با شیوۀ رایج در منطق و ریاضی، نحوۀ کشف غایت تاریخ را برای دیگران بیان کند؟ فلسفههای تاریخ معمولاً این ابهامات منطقی و بنیادین را پشت زبان مبهم پنهان میکنند.
فرد انسانی؛ نقطۀ عزیمت تحلیل تاریخ
روششناسی فردگرا غایت را نه به جمعهای انسانی (Human Collectives) بلکه به کنشهای هر انسان واحدی نسبت میدهد. هر آدمی در هر کنش خود غایتی را در ذهن دارد که میخواهد آن را محقق کند و آن کنش، به درست یا نادرست، ابزاری برای رسیدن به آن غایت تلقی میگردد. این غایتی نیست که از بیرون برای انسان مقرر شده باشد. لفظ «غایت» در اینجا با آن چیزی که مثلاً مدنظر ارسطو بود، تفاوت دارد. روششناسی فردگرا آنجایی که میگوید «انسان غایتی دارد»، در مورد ذهن انسان سخن میگوید؛ در نتیجه گزارۀ «انسان غایتی دارد» با گزارۀ «کرۀ زمین غایتی دارد» تفاوت بنیادین دارند. غایت برای انسان همچون امری ثابت، واحد و مقرر گشته از بیرون نیست، بلکه توسط خود او تعیین میشود و هرلحظه امکان بروز دگرگونی در آن وجود دارد. بعضی از غایتهای افراد متعلق به آیندۀ بسیار نزدیک و بعضی دیگر متعلق به آیندههای دورند. ما صرفاً میتوانیم دربارۀ غایت انسانهای دیگر حدسهایی را بزنیم.
مطابق روششناسی تجربهگرا که کاربرد صحیح آن در علوم تجربی است، کرۀ زمین غایتی ندارد. بدن انسان نیز وقتی مستقل از ذهن و صرفاً از جنبۀ زیستشناختی مورد بررسی قرار میگیرد، فاقد غایت است؛ اما روششناسی تجربهگرا نمیتواند در حیطهای که ذهن انسان کار میکند، به نتایج مطلوب دست یابد.
پس در اینجا ما سه روششناسی متمایز را تشخیص میدهیم: 1. روششناسی تجربهگرا که کاربرد صحیح آن در تحلیل تمام پدیدههایی است که ذهن و ارادۀ انسان در پیدایش آنها دخیل نیست؛ 2. روششناسی فردگرا – و قیاسی – که کاربرد آن در تحلیل پدیدههای انسانی است؛ 3. نوعی از روششناسی که در طرحهای فلسفۀ تاریخ به کار میرود. این روش در تحلیل هیچ پدیدهای کاربرد ندارد.
فلسفۀ تاریخ از جنبۀ غایتانگار بودن با تجربهگرایی متفاوت است؛ و از جنبۀ اینکه در تحلیلِ شکلگیری پدیدههای جمعی، نقش تعیینکنندهای برای غایت و ارادۀ آزاد هر انسان قائل نیست و غایت را به جمعها نسبت میدهد، با روششناسی فردگرا تفاوت دارد.
رویدادهای تاریخی محصول کنشهای الزاماً غایتمندِ انسانها هستند. در روششناسی فردگرا، تاریخ با نظریه توضیح داده میشود، نه آنکه نظریه از دل اسناد تاریخی استخراج گردد. آن هم اسناد تاریخی که صرفاً بر پایۀ یک غایت نسبت دادهشده توسط فیلسوف تاریخ ارزیابی و تفسیر میشوند.