ژوزف دو مستر، دیپلمات، فیلسوف و شاید بتوان گفت، بزرگترین چهره ضدانقلاب، که میخواست فرانسه را از شور شدید عقلگرایی بیرون کشد. او شاهد بود، جهانی که میشناخت، یعنی جهانی مبتنی بر «تاج و تخت و محراب» در فرانسه، چگونه زیر تیغ گیوتین و با جوهر اعلامیههای حقوق بشر، تکهتکه میشود. رساله کوتاه اما جنجالی او، «اصل مولّد قوانین اساسی سیاسی»، بیش از یک تحلیل سیاسی، یک کیفرخواست الهیاتی علیه بزرگترین گناه عصر روشنگری -البته به نظر او- است. دو مستر این باور مغرورانه که انسان میتواند با تکیه بر عقل خودبسندهاش، جامعه را از نو طراحی و مهندسی کند، به سلاخی از نقد کشید. برای درک عمق اندیشه دو مستر، باید این رساله را نه چون یک سند سیاسی، که چون صحنه یک جنایت واکاوی کرد؛ جنایتی که در آن، قربانی اصلی، خودِ نظم الهی (منظور الهیات مسیحی است) بود.
پرده اول: جنایت علیه واقعیت – حماقت کلام مکتوب
دو مستر رساله خود را با یک ضربه به قلب پروژه روشنگری آغاز میکند. او «یکی از خطاهای بزرگِ عصر» را این باور میداند که «میتوان یک قانون اساسی سیاسی را بهصورت پیشینی (à priori) نوشت و خلق کرد» (بخش I). این جمله، سنگ بنای تمام تفکر اوست. انقلابیون فرانسه، با الهام از لاک و به ویژه روسو، بر این باور بودند که میتوانند در یک مجلس بنشینند، اصول عقلانی را روی کاغذ بیاورند و جامعهای ایدهآل بسازند. از نظر دو مستر، این کار نه تنها احمقانه، که اساساً ناممکن است.
او استدلال میکند که قوانین اساسی یعنی آنچه که در طول سدهها کارکرد دارند، نوشته نمیشوند، بلکه در طول قرنها رشد میکنند. آنها محصول «مشیت الهی» و البته بروندادهای آن هستند که از طریق تاریخ، سنتها، آداب و رسوم و حتی پیشداوریهای یک ملت عمل میکند. او با ارجاعی زیرکانه به قانون سالیک فرانسه میگوید این قانون نه در کتابها، که «در قلب فرانسویان نوشته شده است» (بخش II). مثال قدرتمند دیگر او، قانون اساسی انگلستان است؛ نظامی که به دلیل نانوشته بودنش، انعطافپذیر، با دوام و ستودنی است. دو مستر با طعنهای گزنده میگوید بقای این نظام «تنها به استثناها وابسته است» و «تنها با عمل نکردن است که به راه خود ادامه میدهد» (بخش V). این هرجومرج ظاهری، در واقع نشانه سلامت و حیات ارگانیک آن است.
از این منظر، دو مستر، اصرار بر نوشتن را نشانه بیماری و ضعف میداند. «هرچه یک نهاد کاملتر باشد، کمتر مینویسد؛ بهطوری که آنچه حقیقتاً الهی است، برای تأسیس خود هیچچیز مکتوبی ندارد» (بخش XXI). او بر این باور است یک جامعه سالم، اصول خود را زندگی میکند و نیازی به تدوین آنها روی کاغذ ندارد. نوشتن، زمانی ضروری میشود که یک اصل مورد حمله قرار گرفته یا یک جامعه ایمان خود را به کارکرد جامعه یا اصول سازنده آن از دست داده باشد. بنابراین، انبوه قوانین مکتوب انقلابیون، نه نشانه خرد، که گواهی بر زوال و اضطراب عمیق جامعه آنان بود.
دو مستر در اینجا تمایزی حیاتی میان «قانون» و «مقررات» قائل میشود که مستقیماً نظریه قرارداد اجتماعی لاک را هدف میگیرد. «ارادههای متحد» انسانها، که لاک آن را منشأ قدرت سیاسی و قوه موسِس میداند، در نظر دو مستر در بهترین حالت میتوانند «مقررات» وضع کنند. اما «قانون» حقیقی برای آنکه الزامآور و مقدس باشد، نیازمند منشأیی برتر از اراده انسانهاست؛ یعنی یک «اراده برتر» که همان اراده الهی است. او بر الین باور است که بدون این پشتوانه، هر میثاقی «پیوندی سست» است که به همان آسانی که بسته میشود، شکسته نیز میگردد.
پرده دوم: تشریح جسد – انسان ابزار است، نه معمار
حال باید از دو مستر این را پرسید که اگر قوانین اساسی محصول طراحی انسان نیستند، پس خالق آنها کیست؟
پاسخ دو مستر به این پرسش روشن است؛ مشیت الهی. اما این مشیت، نه به شکلی معجزهآسا، که از طریق کنشهای بیشمار و ناآگاهانه انسانها در طول تاریخ عمل میکند. انسان، در این درام بزرگ، بازیگر اصلی نیست؛ او صرفاً یک ابزار است. دو مستر برای روشن کردن این ایده، از تمثیلهای قدرتمندی بهره میگیرد. او با نقل قولی از پلوتارک، روح را «ابزار خدا» میخواند و انسان را به «مالهای تشبیه میکند که خود را معمار میپندارد» (بخش X).
او این استدلال را با تمثیل مشهور سیسرو درباره حروف پراکنده در هوا، کامل میکند. اگر حروف چاپی که در هوا پراکنده شدهاند، به طور اتفاقی روی زمین نمایشنامه «آتالی» اثر راسین را تشکیل دهند، «عقل سلیم هرگز جز این نتیجه نخواهد گرفت که یک هوش، سقوط و ترتیب حروف را هدایت کرده است» (بخش XI). حال درمورد انگلستان باید از این الهی دان و فیلسوف فرانسوی پرسید که، شکلگیری نظم پیچیده و شگفتانگیز قانون اساسی انگلستان، که محصول کنش میلیونها انسان ناآگاه در طول قرنهاست، چگونه میتواند حاصل تصادف کور باشد؟ پاسخ دو مستر این است که «این عناصر در سقوط خود توسط دستی خطاناپذیر و برتر از انسان هدایت شدهاند» (بخش XIII).
این دیدگاه که در بالا آمد، به یکی از مشهورترین اصول او منجر میشود: «هیچ چیز بزرگی، آغازی بزرگ ندارد» (بخش XXIII). نهادهای بزرگ و پایدار، مانند درخت بلوط، از بذری کوچک و در سکوت و بهتدریج رشد میکنند (Crescit occulto velut arbor aevo). آنها یکشبه در یک مجلس انقلابی خلق نمیشوند. هر نهادی که «در بدو تولد بالغ باشد»، یک «پوچی» و «تناقض منطقی» است. این اصل، حملهای مستقیم به تمام پروژههای انقلابی و اتوپیایی است که مدعی خلق فوری یک نظم نوین هستند. از نظر دو مستر، این تلاشها نه تنها محکوم به شکستاند، که ضد طبیعت و نظم آن و البته پیرو نظریات الهی او در الهیات مسیحی، ضد خدا هستند.
پرده سوم: کیفرخواست نهایی – توطئه کفرآمیز عقل
در بخشهای پایانی رساله، لحن دو مستر از تحلیل سرد به یک پیشگویی آخرالزمانی تغییر میکند. او در اواخر رساله کوچک اما قابل تإمل خود، دیگر صرفاً یک خطای فلسفی را نقد نمیکند، بلکه از یک «شورش علیه خدا» سخن میگوید. او در نقد انقلابیون چنان تند پیش میرود که قرن هجدهم را دورانی منحصربهفرد در تاریخ شرارت میداند. دو مستر میگوید که پیش از قرن هجدهم نیز بیدینی وجود داشت، اما به شکل شکاکیت یا بیتفاوتی بود. وانگهی در عصر روشنگری، بیدینی به یک «قدرت»، یک «توطئه بزرگ» و یک «نفرت مرگبار» تبدیل شد. مسئله او در واقع بیدینی یا دینداری نوع بشر خاصه در اروپا و به ویژه در فرانسه نیست؛ مسئله دو مستر مبدل شدن بیدینی به یک دستگاه تولید نفرت مرگبار است؛ چیزی که پس از انقلاب فرانسه، هم توسط فرزند خلف آن انقلاب اکتبرر روسیه شاهد آن بودیم.
او مینویسد که فلاسفه آن عصر «از نفرت به مسیحیت، به نفرت شخصی از مؤلف الهی آن رسیدند» (بخش LXIV). این شورش، صرفاً یک جدال فکری نبود، بلکه یک «جنگ تا پای جان» بود. به تعبیر تکاندهنده او، این نسل «با هدایای خدا، علیه خدا جنگیدند» (بخش LXI). از آنجا که تمام نهادهای اروپایی، به گفته گیبون، «توسط اسقفها ساخته شده بودند» (بخش LXV)، این نفرت از دین، ناگزیر به نفرت از تمام ساختارهای اجتماعی و سیاسی موجود منجر شد. دو مستر با نثری دراماتیک، فریاد این عصر را اینگونه به تصویر میکشد:
«از ما دور شو!… هر آنچه اکنون وجود دارد، ما را ناخوشایند است، زیرا نام تو بر هر آنچه وجود دارد، نوشته شده است. ما میخواهیم همهچیز را نابود کنیم و همهچیز را بدون تو از نو بسازیم… عقل برای ما کافی است. از ما دور شو!» (بخش LXVI).
دو مستر این نگاه را کفر آمیز میداند، پس باید از متن رساله او پرسید که مجازات این جنون کفرآمیز چه بود؟ دو مستر پاسخ میدهد که خدا، همانگونه که نور را با یک کلمه آفرید، با یک کلمه نیز جهان آنها را نابود کرد: «او گفت: “بگذار چنین شود!” - و جهان سیاسی فرو ریخت.» انقلاب فرانسه، از این دیدگاه، نه یک گام به سوی پیشرفت، که مجازاتی الهی برای گناه غرور بود؛ لحظهای که خدا انسان را با پیامدهای وحشتناک آزادی مطلقش تنها گذاشت. او فروپاشی امر سیاسی را که منجر به آزادی مطلق یعنی همان وضعیت ترور در انقلاب فرانسه شد را مجازات این دهن کجی به اساس سیاست میداند.
میراث ناآرام؛ چرا دو مستر هنوز ما را میترساند؟
خواندن ژوزف دو مستر در دنیای امروز، تجربهای عمیقاً ناراحتکننده است. نسخه درمانی او برای بیماری مدرنیته – یعنی بازگشت به سلطنت مطلقه، مرجعیت بیچونوچرای کلیسا، و ستایش از شخصیت «جلاد» به عنوان حافظ نظم اجتماعی – برای هر ذهن آزادیخواه، ترسناک و غیرقابل قبول است. با این حال، قدرت تکاندهنده او نه در راهحلهایش، که امروز هیچ کس آن را به زبان نمی¬آورد مگر اینکه به افیونی سوی جنونی دویده باشد، که در تشخیص بیماری نهفته در دوران مدرن است. دو مستر، یک قرن و نیم پیش از فردریش هایک، به شکل درخشانی «غرور مهلک» عقلگرایی سازندهگرا را شناسایی و تشریح کرد. او به ما نشان داد که جامعه یک ماشین نیست که بتوان قطعاتش را به دلخواه تعویض کرد، بلکه یک ارگانیسم زنده و پیچیده است که ریشه در تاریخ، سنت، و باورهای غیرعقلانی دارد.
ژوزف دو مستر، این الهی دان تاریکاندیش، آینه ترکخوردهای است که تصویر ناخوشایندی از شکنندگی نظم مدرن را به ما نشان میدهد. او صدای همه آن چیزهایی است که روشنگری سعی در دفن کردنشان داشت؛ مسائل و چیزهایی که در عصر روشنگری حل نشدند بلکه سعی و تلاشی شد تا نادیده پنداشته شوند. آن مسائل و چیزها یعنی راز، سنت، ایمان، و آن وجه تراژیک و غیرقابل کنترل وجود انسان جملگی چیزهاییاند که در قرن هجدهم دو مستر برای آن سوال طرح کرده و سعی دارد با نگاه خودش پاسخی بدان ها دهد. شاید ما راهحلهای او را نپذیریم، اما نمیتوانیم قدرت تشخیص او را نادیده بگیریم. او چون سمی ضروری است که ما را وادار میکند تا با این حقیقت ناراحتکننده روبرو شویم که پایههای تمدن ، بسیار شکنندهتر و رازآلودتر از آن چیزی است که عقل مغرور ما دوست دارد تصور کند.