داستان ناگفتۀ پیمان نازی-شوروی
چگونه فاشیستها و کمونیستها همرفیق میشوند؟
اکوایران: اگرچه فاشیستها و کمونیستها دهههای 1930 و 1940 خود را در مقابل هم میبینند، آنان در واقع آموزهها و منافع مشترک بسیاری داشتند.
به گزارش اکوایران، دنیل فینکلستاین در آتلانتیک نوشت:
«لازم است که بگویم آنه فرانک را در بِلسِن دیدم؟ به نظرت برایشان جالب است؟» اواخر دورۀ نوجوانیام بود که از مادرم خواستند دربارۀ تجربهاش بهعنوان یک پناهندۀ آلمانی و یهودی هلند در جنگ جهانی دوم صحبت کند. تا اواخر دهۀ 1970، بهندرت در این باره از او میپرسیدند و خودش هم نمیخواست آدمِ حوصلهسربری باشد.
اوضاع کمکم تغییر کرد. پس از اولین سخنرانیاش، بیشتر برای سخنرانی در مدارس دعوت میشد. او را به داونینگ استریت دعوت کردند تا با نخستوزیر دربارۀ خانوادۀ فرانک و جنگ پدرش با فاشیسم و مواجههاش با هرمان گورینگ صحبت کند. در یکی از مستندهای بیبیسی، مادرم با دختر یکی سران نازی صحبت کرد. همیشه داستان زندگیاش را تعریف میکرد. اما هیچکس از پدرم نخواست داستانش را بگوید. هیچ کس علاقهای به شنیدن داستان او نداشت. هنوز هم ندارد.
با این همه پدرم قربانی یکی از بزرگترین جنایتهای جنگ بود: تلاش استالین برای حذف ملت لهستان از طریق قتل نخبگان آنها و پراکنده کردن رهبران آن ملت. این جنایت باعث اخراج صدها هزار نفر از خانههایشان و به بردگی کشیدنشان بود، همچنین، صدها هزار لهستانی دیگر را هم در شرایط فاجعهباری زندانی کرد. این داستان کمتر گفته شده است، معمولاً انکار شده است و حتی حالا هم اکثر مردم از آن اطلاعی ندارند. داستان پدرم، داستانی است که تاریخ نیمی از آن را پنهان کرده است.
حالا دههها گذشته و ما با پیامدهای آن پنهانکاری زندگی میکنیم.
در سال 1938، پدربزرگ و مادربزرگم - دولو و لوسیا فینکلستاین - به خانۀ امروزی زیبایی روی تپهای در شهر لِوُو در شرق لهستان آن موقع نقل مکان کردند (امروزه، این شهر لویو نام دارد و در غرب اوکراین قرار دارد). آن خانه نماد ثروت، روح پیشرو و اطمینان راسخشان از آینده بود. صدها سال میشد که خانوادۀ فینکلستاین در آن منطقه بودند؛ حالا خانهای ساخته بودند تا خانوادهشان بتواند صدها سال دیگر هم در آن شهر زندگی کند.
دولو و لوسیا فقط خانۀ خودشان را نساخته بودند و در ساخت شهرِ محل اقامتشان هم نقش بزرگی داشتند. طی جنگ جهانی اول، اتریشیها، روسها و لهستانیها بر سر لوو جنگیدند و اقتصاد، زیرساخت و زیست اجتماعیاش را نابود کردند. کسبوکار آهن و فولاد دولو و عضویتش در شورای شهر به او در بازسازی کمک کرد و در همین مدت، لوسیا جایگاهاش را در میان طبقۀ بالای شهر تثبیت کرد.
انتظار داشتند پسرشان، لودویک، پدر من، این کسبوکار و وظایف اجتماعی را به ارث ببرد. تصور میکردند در یک شهر اروپایی مدرن مرفه و لیبرال به سن قانونی برسد.
تمام آن چیزها به دست آدولف هیتلر و ژوزف استالین نابود میشد. پیمان مولوتوف-ریبنتروپ تمامش را نابود میکرد.
وقتی برادرزادهام حدوداً ده سال داشت، در مستندی تلویزیونی شرکت کرد که در آن بریتانیاییهای جوان به شهرهای خانوادههایشان برمیگشتند. فیلمسازان او را به زادگاه پدرم بردند. از او در محل کسبوکار فینکلستاین و خانۀ دوستداشتنی روی تپه فیلم گرفتند.
در آن فیلم، راوی به مخاطبان میگوید نازیها شهر را گرفتند و همۀ یهودیهای آنجا را کشتند. و سرنوشت تمامی اعضای خانوادۀ من هم واقعاً همین بود. مادربزرگم شش خواهر و برادر داشت - او تنها بازماندۀ جنگ بود.
مستند اما دربارۀ آنچه واقعاً بر سر پدرم، پدربزرگ سیمون، آمده بود، چیزی نگفت. این سکوت را میتوان در بسیاری از روایتهای آنجا و آن دوره دید. به بینندگان نمیگویند آلمان واقعاً چه زمانی به لهستان حمله کرد، آنان با همکاری شوروی دست به این اقدام زدند. بر اساس پیمان عدم تخاصم میان وزیر امور خارجۀ شوروی، ویاچسلاو مولوتوف و همتای آلمانیاش، یواخیم فون ریبنتروپ، که در 23 اوت 1939 امضا شد، این دو قدرت پنهانی توافق کردند که شهر لوو تحت کنترل اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قرار بگیرد.
هنوز یک هفته نشده بود که نیروهای هیتلر به غرب لهستان حمله کردند و ارتش استالین هم شرق این کشور را گرفت. اوضاع از این قرار بود، طی چند هفته، شهر پدر به اشغال سربازان شوروی درآمد. افسران لهستانی را که مقاومت کردند دستگیر و بعد پنهانی تیرباران کردند. نهایتاً جنازۀ هزاران لهستانی از جنگل کاتین، در نزدیکی اسمالنسک در غرب روسیه، سردرآورد. تا چند دهه، شوروی دربارۀ اعمالش دروغ گفت.
سرگذشت حقیقی خانوادهام را از شهادت ویدیویی پدرم پس از جنگ و مجموعه نامههایی در یک کیسۀ پلاستیکی فهمیدم که پس از مرگ پدر و مادرم در اطاق مطالعهشان یافتم. تکههای کاغذی که بهکلی پر از نوشتههای لهستانی بودند و به جهنم رفته و از آنجا برگشته بودند. همراه با پدرم.
طی چند ماه پس از اشغال شوروی، شهر لهستانی لوو به شهر لویوِ اوکراین شوروی تبدیل شده بود، کسبوکار فینکلستاین ملی شده بود، خانواده را از خانهشان بیرون کرده بودند و دولو دستگیر شده بود. او را تحت مادۀ 54 قانون مجازات اوکراین که به جرائم «ضدانقلابی» میپرداخت بهعنوان «یک عنصر خطرناک برای اجتماع» مجرم شناختند و به گولاگ در مدار شمالگان فرستادند تا حکم هشت سال کار اجباریاش را آغاز کند.
در پی دستگیری پدربزرگم، پدر ده سالهام و مادرش هم دستگیر شدند. شوروی پس از فرستادن رهبران شهری به گولاگ، خانوادۀ همهشان را اخراج کرد. صدها هزار نفر را برای کار روانۀ مزارع اشتراکی حکومتی کردند. هدف این کار هم سرکوب دگراندیشی بود و هم افزایش جمعیت مناطق داخلی شوروی. در روز اخراج پدرم به زمینهای بایر یخ زده، دیگر کسانی که مانند او درون کامیون حمل احشام چپانده شده بودند، از جمله مادربزرگم، یا زن بودند یا بچه.
بسیاری از اخراجیها حین سفر به مرز سیبری مردند؛ دیگرانی هم در زمستان سخت پیش رو مردند. اما با زندگی در یک آلونک ساخته شده از پهن گاو، کاملاً بدون سوخت و تقریباً بدون غذا، پدر و مادربزرگم بهنوعی از زمستان جان سالم به در بردند.
هنوز زنده بودند که در تابستان 1941، هیتلر با حمله به شوروی پیمان مولوتوف ریبنتروپ را نابود کرد. استالین، ناچار به همکاری با متفقین، با عفو لهستانیهایی که اخراج و زندانی کرده بود، موافقت کرد. به لهستانیها گفت آزادند که بروند اما چون پولی به آنان نداد، بسیاریشان در زمینهای بایر شوروی پراکنده شدند. تلاش برای پیوند مجدد خانوادهها معمولاً خطرناک و بدفرجام بود. اما یک منبع امید وجود داشت.
استالین با تأسیس یک ارتش لهستان آزاد تحت فرماندهی ژنرال ولادیسلاف آندرس، افسری لهستانی که اتفاقی تیرباران نشده بود، موافقت کرد. اخراجیهایی که شانس آوردند از طریق آندرس وصل شدند و همین اتفاق برای پدر و مادربزرگم هم افتاد: در پاییز 1941، دولو - که در ارتش آندرس ستوان دوم بود- فهمید پسر و همسرش هنوز زندهاند و بار دیگر اعضای خانواده به هم پیوستند.
آندرس توانست استالین را راضی کند به ارتشش اجازۀ ترک اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را بدهد و تحت فرمان بریتانیاییها دربیاید. از همین رو خانوادهام به عراق، و نهایتاً پس از بحثهای سیاسی بسیار، به انگلستان رفت.
پدرم در سال 2011 مرد، اما اگر هنوز زنده بود و سکوت شکسته بود چه درسهایی را میتوانست به مخاطبانش منتقل کند؟ اگر از او میخواستند دربارۀ تجربیاتش حرف بزند چه میگفت؟
نخست اینکه اگرچه فاشیستها و کمونیستهای دهههای 1930 و 1940 خود را در مقابل هم میبینند، آنان در واقع آموزهها و منافع مشترک بسیاری داشتند. پیمانشان نشان دهندۀ همین بود. فاشیستها و کمونیستها باور داشتند نخبگان مانع ارادۀ مردمند و باید نخبگان را به زور از میان برداشت. فاشیستها و کمونیستها درک متفاوتی از نخبگان داشتند اما بسیاری از تفکراتشان همگرا بود.
از نظر شورویها، مغازهداری یهودی، چون مغازهای داشت و از قضا یهودی بود، مظنون به شما میرفت، در حالی که از نظر نازیها به این دلیل مظنون بود که یهودی بود و از قضا مغازهای هم داشت. و برای هر دو این گروهها، مفهوم نخبگان آنقدر گسترده بود که پدر و مادرم در آن جای بگیرند -حتی با اینکه، در زمان امضای این پیمان، هر دو نفرشان 10 سال هم نداشتند.
دوم، اینکه ایدۀ پوپولیستی حذف نهادها، انکار حق مالکیت و برتر دانستن «روحیۀ ملی» نسبت به حقوق فردی فاجعهبار است. همیشه باید در برابر ادعاهای گزاف دیکتاتورهای آینده مقاومت کرد و حکومت قانون را گرامی داشت.
سوم، چون شورویها در سمت برندۀ جنگ جهانی دوم قرار گرفتند، هرگز بابت جرائمشان بازخواست نشدند. هنگام گرامیداشت دادگاههای نورنبرگ، در هفتاد و پنجمین سالگردشان در سال 2020، به عنوان زایش عدالت بین المللی، کسی در این باره صحبت خاصی نکرد که شوروی هم مرتکب جرائمی شده بود که آن دادگاه نازیها را بابت آنها مجرم شناخت.
مدافعان در نورنبرگ بابت جرم علیه صلح مجرم شناخته شدند؛ حملۀ شوروی به لهستان هم جرم علیه صلح بود. آنان بابت جنایت علیه بشریت مجرم شناخته شدند؛ اخراج پدرم و به بردگی گرفتن دولو هم جنایت علیه بشریت بود. آنان را بابت جنایت جنگی متهم شناختند؛ قتل افسران لهستانی یافته شده در کاتین هم جنایت جنگی بود. آنان به توطئه برای انجام این جنایت مجرم شناخته شدند؛ پیمان مولوتوف-ریبنتروپ هم یکی از اسناد بسیاری است که توطئۀ شوروی را اثبات میکند.
اروپای مرکزی و شرقی که پیش از پایان جنگ تحت اشغال شوروی بود، پس از نورنبرگ کاملاً تحت کنترل مسکو درآمد. از آنجا که یهودیان لوو قتل عام شده و لهستانیهای باقیمانده را به غرب رانده بودند، این شهر لویو و اکثر سکنهاش اوکراینی شد. نیروهای شوروی بهآرامی وارد جایی شدند که پدرم زمانی در آن زندگی کرده بود و آنجا را به روی همه، بهجز رهبران شوروی از جمله لئونید برژنف و رفقایش، بستند.
در آخر، مطمئنم اگر حالا پدرم برای گروهی سخنرانی میکرد، توضیح میداد که سکوت طولانی مدت دربارۀ جرائم شوروی پیامدهای خودش را داشته است. پدر و مادرم هرگز علاقهای نداشتند تعادلی اخلاقی میان اعمال رژیم نازی و شوروی برقرار کنند. مادرم همیشه میگفت «مسابقه که نیست.» مسئله اینجاست که هرگز به اعمال شوروی رسیدگی نشده است - حتی اذعان دیرهنگام به قتل عام کاتین هم عذرخواهی در پی نداشت. هرگز مجبور نشدند اعمالشان را چیزی شرمآور ببینند. این خلاء حقیقت تاریخی و مسئولیتپذیری به ولادیمیر پوتین اجازه داد تاریخ خودش از روسیه و اوکراین را بنویسد. این مسئله هم به او اجازه داد، دست کم پیش خودش، جنگ تازهای را علیه ساکنان شهر پدرم راه بیندازد.
تیتر یک در اکوایران
پربینندهترینها
-
انتقاد تند پزشکیان از غرب: شما مرد هستید که با بمب زنان و کودکان را کشتار میکنید!
-
فوری؛ ممکن است امشب قطعنامه صادر نشود
-
شوهران قاتل قصاص نمیشوند؟/ واکاوی حقوقی مجازات همسرکشی در ایران
-
فوری؛ شورای حکام آژانس قطعنامه ضدایرانی را تصویب کرد
-
جزئیات تازه از ماجرای واریز یارانه آبان/ سازمان هدفمندی یارانهها: یارانه هیچکس حذف نشده است
-
جنگ اوکراین به نقطه جوش رسید/ کییف پیام هشدار گرفت؛ حملات هوایی گسترده روسیه در راه است
-
رانا و شاهین بازار خودرو را آتش زدند
-
استقبال مولوی عبدالحمید از مسعود پزشکیان+ فیلم
-
فوری/ واریز یارانه نقدی آبان 1403+ فیلم