احتمالاً کسانی که با متون اقتصادی «مکتب اتریش» آشنایی داشته باشند، متوجه یک نکته در آن‌ها شده باشند: در این متون به‌ندرت اثری از معادلات و نمودارهای ریاضی یافت می‌شود؛ و این با تصوری که معمولاً از دانش اقتصاد در میان مردم رواج دارد ناسازگار است.

مکتب اتریش

به گفتۀ یورگ هولسمن، اقتصاددان معاصر و زندگی‌نامه‌نویس میزس، در سرتاسر آثار پرحجم میزس تنها یک نمودار - در کتاب سوسیالیسم (اقتصاد اشتراکی) – یافت می‌شود (Hulsmann 2007, 406).

موری روتبارد، از شناخته‌شده‌ترین اقتصاددانان متأثر از نظام فکری میزس، در نوشته‌های خود قدری بیشتر از نمودار بهره برده است. کتاب «انسان، اقتصاد و دولت» حاوی شمار نسبتاً زیادی نمودار است که نویسنده می‌کوشد در قالب آن‌ها روندهای گوناگونی را که در بازار و ساختار تولید جریان دارند توضیح دهد؛ هرچند باید توجه داشت که این نمودارها چندان نسبتی با ریاضیات به معنای دقیق این واژه ندارند. چنانکه اشاره شد، این نمودارها بیشتر ابزاری برای نشان دادن روندهایی هستند که به‌طور منطقی و با استفاده از استدلال قیاسی به آن‌ها پی می‌بریم. هیچ‌گونه معادله‌ای از آن‌ها استخراج نمی‌شود و شاید بهتر باشد بگوییم این نمودارها نه ریاضیاتی، بلکه «منطقی» هستند. در این کتاب هزار صفحه‌ای تنها یک بار از معادلات جبری بسیار ساده استفاده شده است - که تازه در آنجا نیز نویسنده خود را مقید دانسته که در پانویس دلیل این کارش را توضیح دهد (Rothbard 2009, 470).

شاید در اینجا اشاره به این واقعیت که رشتۀ تحصیلی روتبارد در دورۀ کارشناسی ریاضیات بود، باعث شود تا خواننده قدری در این ارزیابی شتاب‌زدۀ بعضی اقتصاددانان جریان اصلی که گاهی عدم کاربست ریاضیات در مکتب اتریش را به «ریاضی بلد نبودن» نسبت می‌دهند، تجدیدنظر کند. بعید است این اقتصاددانان از تمام پیروان مکتب اتریش آزمون ریاضی گرفته باشند. این بحث روش‌شناختی نیاز به تبیین جدی‌تری دارد که ما در اینجا می‌کوشیم شرح کوتاهی از آن را ارائه دهیم. در اینجا تمرکز ما بر استدلال‌های روش‌شناختی میزس است که در کتاب‌هایی همچون «کنش انسانی»، «مسائل معرفت‌شناختی اقتصاد»، «نظریه و تاریخ» و «بنیان نهایی علم اقتصاد» پیرامون آن بحث کرده است.

لاخمان هایک روتبارد و والتر بلاک

تاریخی در برابر طبیعی

استدلال خود را با اشاره به این واقعیت آغاز می‌کنیم که اساساً هر داده (data) متعلق به گذشته است. چیزی تحت عنوان دادۀ آینده معنی ندارد. ما می‌توانیم دربارۀ داده‌هایی که در آینده حواس ما را درگیر خواهند کرد دست به پیش‌بینی بزنیم؛ اما پدیده‌ای که به نحو مستقیم یا غیرمستقیم هر یک از حواس ما را متأثر کرده است، قطعاً در گذشته اتفاق افتاده بود. این «گذشته» می‌تواند از کسر بسیار کوچکی از ثانیه تا صدها میلیون سال را در بر بگیرد. «دادۀ آینده» مستلزم این است که جای علت و معلول عوض شود و ابتدا معلول حادث شود و سپس علت. امری که درک آن برای ذهن انسان محال است.

سروکار علوم با این داده‌ها و روابط علت و معلولی میان آن‌هاست. تا اینجای کار میان علوم طبیعی و علوم انسانی – در آلمانی Geisteswissenschaft که میزس در نوشته‌های انگلیسی خود آن را «علوم کنش انسانی» ترجمه می‌کرد – جدایی وجود ندارد. جدایی از درک این واقعیت آغاز می‌شود که داده در مسائل انسانی افزون بر متعلق به گذشته بودن، «تاریخی» نیز هست. تبیین روشن‌تر این موضوع تمهیداتی را می‌طلبد که در ادامه بیان می‌کنیم.

انسان کنش‌گر است

انسان دست به کنش (Action) می‌زند و از این بابت یک استثناء میان تمامی جانوران است. به این معنی که ابتدا وضعیتی بهتر در آینده را در ذهن خود تجسم می‌کند و سپس برای قرار دادن خود در آن وضعیتِ در نگاه خودش بهتر، وسایلی را بر می‌گزیند. مناسب یا نامناسب بودن وسایل مورد استفاده، اثری در اصل این بحث ندارد که انسان هدفی در ذهن دارد و وسایلی را برای تحقق هدف بر می‌گزیند. این هدف می‌تواند از هدفی ساده و کوتاه‌مدت مانند نوشیدن آب تا هدف بسیار پیچیده و طولانی‌مدت مانند سفر به مریخ را در بر بگیرد. همین کنش انسان‌ها، علت پدیده‌هایی است که در جامعه مشاهده می‌کنیم و موضوع مطالعۀ علوم انسانی است. ماه از چرخیدن به دور زمین هدفی ندارد. مس از گذر دادن جریان الکتریکی هدفی ندارد. گرگ از حمله به دیگران هدفی ندارد – و هیچ‌گاه گرگ را بابت توحش به دادگاه فرا نمی‌خوانند. انسان اما از دست زدن به انقلاب، خریدن، فروختن، جنگیدن، محبت کردن، آشپزی و... هدفی را دنبال می‌کند و برای رسیدن به این هدف آگاهانه وسایلی را بر می‌گزیند.

انسان اتم یا مولکول نیست و از ذهن برخوردار است. ما نمی‌گوییم اینکه انسان ذهن دارد و حیوان ندارد خوب است یا بد یا باعث برتری انسان بر حیوان می‌شود یا نمی‌شود. چه‌بسا کسی معتقد باشد که اتفاقاً چون حیوان ذهن ندارد از انسان برتر است. در توصیف این موضوع ما نه در حال بیان یک گزارۀ ارزشی، بلکه صرفاً در حال بیان واقعیتی هستیم که پیامد روش‌شناختی بسیار بنیادینی دارد.

روتبارد

با مطالعه و ثبت داده‌هایی که از انسان‌ها ناشی شده‌اند، ما در حال مطالعۀ انتخاب‌هایی هستیم که انسان‌ها در مقطعی از تاریخ انجام داده‌اند. این وضعیت در مورد داده‌های طبیعی برقرار نیست. دانشمند علوم طبیعی هدف و انگیزۀ اتم‌های مس را از گذر دادن جریان الکتریکی مطالعه نمی‌کنند. اینکه اتم‌های مس در مقایسه با اتم‌های آهن رسانایی بالاتری دارند، نه به دلیل شوق و انگیزۀ بالاتر آن‌ها بلکه به دلیل ساختار فیزیکی متفاوت آن‌هاست؛ برای مثال علت این امر را باید در آرایش متفاوت الکترونی آن‌ها جست‌وجو کرد. علوم طبیعی با تعقیب و شناسایی این زنجیره‌های علیت در پدیده‌های طبیعی پیشرفت می‌کنند. در پدیده‌های انسانی علیت وجود دارد، ولی این علیت در ذهن انسان‌هایی است که در راستای اهداف مدنظر خودشان دست به کنش می‌زنند.

برای نمونه تاریخ‌نگار با مطالعۀ انقلاب فرانسه درواقع در حال مطالعۀ اهدافی است که تعدادی انسان در حوالی سال 1789 میلادی در ذهن داشتند. وقوع پدیده‌ای که ما نام آن را «انقلاب فرانسه» گذارده‌ایم، عللی داشت که تاریخ‌نگار به مطالعۀ آن‌ها می‌پردازد. این علت‌ها در کجا قرار دارند؟ در ذهن فعالین این انقلاب و نه در هیچ جای دیگری. تاریخ‌نگار می‌تواند در کار پژوهشی خود پیش‌تر برود و علل انقلاب را در آموزه‌های روسو، ولتر، منتسکیو و دیگران بجوید. می‌تواند باز هم عقب‌تر برود و ایدئولوژی انقلاب فرانسه را در آموزه‌های هابز، لاک و ژان بودن جست‌وجو کند. این فرایند می‌تواند تا فیلسوفان باستانی یا حتی اندیشمندان گمنام تمدن‌های باستانی که اثر مکتوبی از آنان بر جای نمانده است، ولی غیرمستقیم بر روی نسل‌های بعدی اثر گذارده‌اند ادامه یابد. در تمام این موارد این اصل بر سر جای خود باقی می‌ماند که انسان‌هایی در دورانی می‌زیستند که آموزه‌هایی را رواج دادند و این آموزه‌ها به ذهن انسان‌هایی دیگر منتقل شده‌اند و منتهی به انجام کنش‌هایی از سوی این انسان‌ها شده‌اند.

تاریخ‌نگار همچنین می‌تواند علل انقلاب را در مناسبات طبقاتی یا به قول مارکسیست‌ها در «شرایط مادی» موجود در آن مقطع تاریخی در فرانسه بجوید؛ اما آیا «مناسبات طبقاتی» یک موجودیت مادی است؟ کسی می‌تواند «مناسبات طبقاتی» را با دست نشان دهد؟ سخن این نیست که مناسبات طبقاتی واقعیت ندارد یا تحلیل طبقاتی از پدیده‌های اجتماعی لزوماً نادرست است. سخن این است که وقتی از «طبقه» در جامعه سخن می‌گوییم، باید یادمان باشد که از چیزی فراتر از آنچه درون ذهن‌های تعدادی انسان می‌گذرد سخن نمی‌گوییم. ذهنی بودن معادل غیرواقعی بودن نیست؛ همچنان که ما معتقد نیستیم «بازار» واقعیت ندارد، ولی یک موجودیت مادی هم نیست که بتوان آن را با دست نشان داد. ما پیامد مجموعه‌ای مشخص از کنش‌های انسان‌ها را بازار می‌نامیم.‌

روبسپیر، دانتون، مارا، ماری آنتوانت، لوئی شانزدهم و... نام‌های مولکول نیستند. ما می‌توانیم به‌عنوان‌مثال روبسپیر، لنین، مائو، کاسترو و رهبران انقلابی از این قبیل را درون یک مجموعه قرار دهیم و کنش‌های معینی را به آنان نسبت دهیم. این همان ابزار مفهومی است که ماکس وبر، جامعه‌شناس آلمانی، «تیپ ایدئال» می‌نامد. تیپ ایدئال از جنبۀ روش‌شناختی تنها تا آنجا می‌تواند مفید باشد که چشم‌داشت هیچ‌گونه پیش‌بینی از آن را نداشته باشیم. تیپ ایدئال ابزار تفهم تاریخی است و نه چیزی بیشتر. مجموعه‌ای از «رهبران انقلابی» را نمی‌توان با مجموعه‌ای از «فلزات با رسانایی بالا» از جنبۀ کارکرد روش‌شناختی یکسان گرفت. یک نمونه از فلز با رسانایی مشخص در آینده و در شرایط یکسان به همان اندازه رسانایی خواهد داشت. یک نمونه از رهبر انقلابی حتی در شرایط یکسان ممکن است یک انقلاب موفق را هدایت کند و همچنین ممکن است به یک مضحکۀ تاریخی بدل گردد. ما نمی‌توانیم تمام آن شرایطی را که به انقلاب فرانسه انجامیدند شناسایی و اولویت‌بندی کنیم و سپس به کشف «قانون وقوع انقلابات» نائل شویم. این کاری است که مارکس با نظریۀ ماتریالیسم تاریخی خود مدعی انجام آن بود.

میزس

اقتصاد؛ شاخه‌ای از علوم انسانی

همین قاعده در اقتصاد نیز برقرار است که آن را شاخه‌ای از علوم انسانی می‌شناسیم. پافشاری بر وارد ساختن حجم بسیار زیادی از روابط ریاضی به متون درسی رشتۀ اقتصاد، به این امید که آن را وارد جرگۀ علوم طبیعی کند، تنها این رشته را از روش‌شناسی مناسب خود یعنی روش قیاسی محروم می‌گرداند. دادۀ اقتصادی، دادۀ تاریخی است. انتخاب امروز یک مشتری یا فروشنده لزوماً انتخاب فردا، هفتۀ آینده یا سال آیندۀ او نخواهد بود. همچنین واکنش مشتری و فروشنده به تغییرات عرضه و تقاضا ثابت نیست. ما می‌توانیم پیش‌بینی کنیم که با دو برابر شدن دمای یک رسانا میزان رسانایی آن به چه اندازه تغییر می‌کند، اما نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم که با دو برابر شدن قیمت یک کالا به چه اندازه از تقاضای آن کاسته خواهد شد؛ در نتیجه ما نمی‌توانیم نمودار عرضه و تقاضا به معنای ریاضیاتی واژه داشته باشیم. می‌توان برای توضیح روشن‌تر فرآیند شکل‌گیری قیمت از چنین نمودارهایی استفاده کرد؛ ولی نمی‌توان بر روی نموداری که بر اساس داده‌های تاریخی تکرار«نشونده» ترسیم شده است، معادلات ریاضی نوشت و از آن نتایج معنی‌دار گرفت. حساب احتمالات نیز در این زمینه کمکی نمی‌کند. احتمالات در جایی کاربرد دارد که ما علت تغییر تعدادی از متغیرهای دخیل را نشناسیم. در چنین شرایطی از روی متغیرهای با علت شناخته‌شده، محدودۀ تغییر متغیر با علت ناشناخته را تعیین می‌کنیم. در پدیده‌های انسانی ما علت ناشناخته نداریم: کنش انسان‌ها علت تمامی پدیده‌هاست؛ اما علتی که ثابت نیست و هر لحظه می‌تواند تغییر کند و جهت تغییر آن قابل پیش‌بینی کمّی نیست. وقتی ثابتی وجود نداشته باشد، متغیری هم به معنای ریاضیاتی این واژه وجود ندارد.

استفاده از ریاضیات پیچیده در اقتصاد، مانند بنای ساختمانی بزرگ و پیچیده بر روی پایه‌ای کاه‌گلی است. ظاهر شکوهمند ساختمان انسان را به تحسین وا می‌دارد، اما سکونت در آن می‌تواند مرگ‌آور باشد.

 

ارجاعات درون متن:

Hulsmann, Jorg Guido. 2007. Mises: The Last Knight of Liberalism. Auburn, Alabama: Ludwig von Mises Institute.

Rothbard, Murray N. 2009. Man, Economy, and State with Power and Market. 2nd scholar’s ed. Auburn, Alabama: Ludwig von Mises Institute.

مکتب اتریش