اکوایران: نقش فزایندۀ قدرت‌های میانه را نباید با چندقطبی‌بودن یکی دانست؛ زیرا هیچ‌یک از این قدرت‌های میانه در حوزه‌های اقتصادی و نظامی از آستانۀ قدرتِ بزرگ عبور نکرده‌اند.

 به گزارش اکوایران، چرخش سیاست قدرت‌های بزرگ، جهان را شکل می‌دهد و بر زندگی مردم همه‌جا تأثیر مثبت یا منفی می‌گذارد. جنگ‌های میان قدرت‌های بزرگ میلیون‌ها انسان را به کام مرگ کشانده‌اند؛ قدرت‌های بزرگِ پیروز نیز نظم‌های بین‌المللی‌ای برپا کرده‌اند که هنجارها و قواعدشان بر صلح و رفاه جهانی اثر می‌گذارد. قدرت‌های بزرگ نیز، به‌صورت پنهان و آشکار و گاه خشونت‌آمیز، در سیاست داخلی کشورهای دیگر مداخله می‌کنند. به بیان دیگر، قدرت‌های بزرگ اهمیت دارند.

مستعدترین وضعیت برای جنگ

به نوشته جنیفر لیند در فارن افیرز، قطبیت ــ‌هر چند قدرت بزرگ در آن وجود داشته باشد‌ــ نیز اهمیت دارد. سه دهۀ گذشتۀ تک‌قطبیِ تحت رهبری ایالات متحده را در نظر بگیرید. واشنگتن که از آثار محدودکنندۀ وجود یک رقیبِ هم‌ترازِ قدرت بزرگ رها شده بود، نیروهایش را در سراسر جهان مستقر کرد و در چندین کشور دست به اقدام نظامی زد؛ از جمله افغانستان، عراق، لیبی و صربستان.

با این حال، خطراتِ دوقطبی متفاوتند. ابرقدرت‌ها در ساختار دوقطبی به‌گونه‌ای وسواس‌گونه با یکدیگر رقابت می‌کنند و با پرورش دولت‌های دست‌نشانده و نصب عروسک‌های سیاسی، حوزه‌ها و کمربندهای حائل می‌سازند. در طرف مقابل، چندقطبی‌بودنی که در آن سه یا چند قدرت بزرگ حضور دارند، اغلب مستعدترین وضعیت برای جنگ دانسته می‌شود، زیرا اتحادها سست و ناپایدارند و سیال‌بودن هم‌پیمانی‌ها برآورد توازن قوا را دشوارتر می‌کند.

توازن قوای در حال تغییر

هرچند تعداد قدرت‌های بزرگ در هر مقطع زمانی اهمیت دارد، اما هیچ توافقی دربارۀ تعریف آن‌ها (و در نتیجه شمارششان) وجود ندارد. همچنین دربارۀ الزامات اینکه یک کشور برای قدرت بزرگ شمرده‌شدن ــ‌باید چه چیزی داشته باشد یا چه کاری بکند‌ــ اختلاف نظر هست.

آمریکا چین

با این حال، توازن نسبی قدرت میان کشورها پیوسته در حال تغییر است. در دوران جنگ سرد، نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی، سوگند خورد که کشورش ایالات متحده را «به خاک خواهد سپرد» و بسیاری بیم آن داشتند که چنین شود. و در دهۀ ۱۹۸۰، آمریکایی‌هایی که شکوفایی اقتصادی ژاپن را می‌دیدند، نگران بودند که ایالات متحده از «خورشیدِ در حال طلوع» عقب بماند. امروز، پژوهشگران و سیاست‌گذاران بحث می‌کنند که آیا چین به‌عنوان یک ابرقدرت با ایالات متحده رقابت خواهد کرد یا اینکه از همین حالا در مسیر افول است. در همین حال، اوج‌گیری هند و احیای روسیه بسیاری را به اعلام ورود به عصر چندقطبی واداشته است. اختلاف‌نظرهای گسترده دربارۀ توازن قوا رایجند، زیرا قدرت، با آنکه بنیان سیاست بین‌الملل است، همچنان مفهومی گنگ است. 

برای مواجهه با این چالش، روشی برای مقایسۀ قدرت ملی تدوین شده ــ‌روشی که با بهره‌گیری از سنجه‌های مشترک (برای نمونه تولید ناخالص داخلی یا هزینه‌های نظامی) در داده‌های مدرن و تاریخی، آستانه‌ای برای جایگاه قدرت بزرگ تعیین می‌کند.

یافته‌های پژوهشی نشان داده که جدل دربارۀ اینکه آیا چین در حال نزدیک‌شدن به ایالات متحده است یا نه، به نکتۀ اصلی نمی‌پردازد. قدرت‌های بزرگ بارها بسیار ضعیف‌تر از دولتِ پیشتاز ــ‌قدرتمندترین کشور در نظام جهانی‌ــ بوده‌اند، با این حال وارد رقابت‌های امنیتیِ خطرناک شده‌اند. افزون بر این، آشکار شده که چینِ امروز هم‌اکنون از شورویِ دوران جنگ سرد قدرتمندتر است. بنابراین چینِ معاصر نه‌فقط یک قدرت بزرگ، بلکه یک ابرقدرت است.

خلاصه اینکه جهان دوقطبی است. بسیاری از قدرت‌های میانه در مناطق خود بازیگران اثرگذاری‌اند، اما تنها ایالات متحده و چین از آستانۀ قدرت بزرگ فراتر می‌روند. این تحول تنش‌های فزاینده در روابط آمریکا و چین را توضیح می‌دهد و نشان می‌دهد که برای دیگر کشورها دور ماندن از آتش رقابت این دو روز به روز دشوارتر خواهد شد. برای مثال، دوقطبی بودن جهان به درک تمرکز اخیر ایالات متحده بر آمریکای لاتین کمک می‌کند؛ جایی که چین نفوذ اقتصادی و سیاسی چشمگیری به دست آورده است. هرچه پویایی میان چین و ایالات متحده رقابتی‌تر می‌شود، واشنگتن چنین پیشروی‌هایی را تحمل‌ناپذیرتر خواهد یافت ــ‌همان‌گونه که چین نیز ممکن است به‌طور مشابه دخالت سیاسی و نظامی ایالات متحده را در حیاط‌خلوتِ خود نپذیرد.

قدرت بزرگ، سنجش‌پذیری بزرگ

دو سنجۀ اقتصادی قدرت‌های بزرگ را با موفقیت شناسایی می‌کنند: تولید ناخالص داخلی و نیز یک سنجۀ ترکیبی که از ضرب تولید ناخالص داخلی در تولید ناخالص داخلی سرانه به‌دست می‌آید. پژوهشگران پیشین استدلال کرده‌اند که سنجۀ دوم دو بُعد کلیدیِ قدرت بزرگ را دربر می‌گیرد ــ‌اندازۀ اقتصاد یک دولت در برابر میزان ثروت آن - و به‌طور مؤثری میان قدرت‌های بزرگ و سایر کشورها تمایز قائل شدند. به بیان دیگر، قدرت‌های کوچک‌تر در هر دو سنجۀ اقتصادی امتیاز پایینی داشتند، در حالی که قدرت‌های بزرگ امتیاز بالایی می‌گرفتند و شکاف بزرگی میان سنجه‌های قدرت‌های بزرگ و قدرت‌های کوچک‌تر وجود داشت. در مقابل، تولید ناخالص داخلی سرانه شاخص ضعیفی برای سنجش قدرت از آب درآمد و نتوانست قدرت‌های بزرگ را از قدرت‌های کوچک‌تر جدا کند.

آمریکا چین

بسیاری از قدرت‌های کوچک‌تر تولید ناخالص داخلی سرانۀ بالایی دارند. افزون بر این، تولید ناخالص داخلی سرانه گمراه‌کننده است، زیرا ممکن است ناهمگونی‌های منطقه‌ای را پنهان کند. برای نمونه، چین و هند هم میلیون‌ها نفر با درآمدهای بالا دارند و هم مناطقی با درآمدهای بسیار پایین. از آنجا که تولید ناخالص داخلی سرانه بر میانگین تکیه دارد، این ناهمگونی را می‌پوشاند و ممکن است کشوری را به‌اشتباه در حد میانه تشخیص دهد، نه کشوری با مناطق ثروتمند و فناورانۀ پیشرفته ــ‌مناطقی که حامل قدرت نهفته و دارای پیامدهای بالقوۀ ژئوپلیتیکی‌اند.

در مجموع، این روش آستانه‌ای کمّی برای شناسایی قدرت‌های بزرگ فراهم می‌کند. من «قدرت‌های بزرگ معمولی» را آن‌هایی تعریف می‌کنم که در میانۀ ۵۰ درصدِ توزیع تاریخی قدرت‌های بزرگ قرار می‌گیرند (و بدین‌ترتیب قوی‌ترین و ضعیف‌ترین کشورها کنار گذاشته می‌شوند). دامنۀ تولید ناخالص داخلی برای قدرت‌های بزرگِ معمولی بین ۱۷ تا ۴۵ درصدِ تولید ناخالص داخلی دولتِ پیشتاز است، با میانه‌ای برابر با ۲۷ درصد. بنابراین، کشورهایی که بیش از حدود ۲۷ درصدِ تولید ناخالص داخلی دولتِ پیشتاز را دارند، از توانمندی‌های اقتصادی‌ای فراتر از قدرت بزرگِ میانه در طول تاریخ برخوردارند. اینکه آیا یک کشور را می‌توان در مجموع یک قدرت بزرگ دانست یا نه، به عملکرد آن در سایر سنجه‌ها بستگی دارد؛ اما این روش می‌تواند نشان دهد که یک کشور بالاتر یا پایین‌تر از آستانۀ پایۀ قدرت بزرگ قرار دارد. همچنین ابعادی را مشخص می‌کند که در آن‌ها یک کشور قوی‌تر یا ضعیف‌تر است. چنین ارزیابی‌هایی به مطالعات گذارهای قدرت در سیاست جهانی کمک می‌کند و ابزاری ارزشمند برای سنجش تغییرات معاصر در توازن قوا فراهم می‌آورد ــ‌برای مثال، اینکه چین تا چه اندازه در حال افول است یا هند تا چه حد در حال اوج‌گیری.

شورویِ نفرِ دوم

بر پایۀ این روش تحلیلی، پرسیدن اینکه آیا چین می‌تواند از نظر اقتصادی به ایالات متحده برسد یا از آن پیشی بگیرد، پرسش درستی نیست. در تاریخ، دولت پیشتاز با دیگر قدرت‌های بزرگ بسیار ضعیف‌تر رقابت‌های شدیدی داشته است؛ قدرت‌هایی که اغلب تنها یک‌چهارم یا یک‌سوم تولید ناخالص داخلی کشور پیشتاز را در اختیار داشتند. به بیان دیگر، چین لازم نیست به ایالات متحده برسد یا از آن عبور کند تا یک قدرت بزرگ و رقیب به‌شمار آید. اتحاد جماهیر شوروی نمونۀ برجستۀ این واقعیت بود.

چین آمریکا

در دوران جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی به‌طور گسترده یک ابرقدرت و رقیب ژئوپلیتیکی اصلی ایالات متحده تلقی می‌شد. اما شوروی در بهترین حالت تنها حدود ۴۰ درصد تولید ناخالص داخلی ایالات متحده را داشت. با وجود این عدم‌توازن بزرگ، شوروی‌ها تهدیدی برای هژمونی منطقه‌ای در اروپا ایجاد کردند. مسکو عملیات‌های پیچیدۀ اطلاعاتی در سراسر جهان را مدیریت می‌کرد، به شورشیان در نقاط مختلف دنیا سلاح می‌رساند، جنبش‌های «رهایی‌بخش ملی» را در اروپای شرقی و بالتیک سرکوب می‌کرد و ایدئولوژی کمونیستی را در سراسر جهان گسترش می‌داد. شوروی، هرچند از نظر اقتصادی از ایالات متحده عقب‌تر بود، بیش از سه دهه سیاست امنیت ملی آمریکا را به خود مشغول کرد. ایالات متحده و شوروی ارتش‌های عظیمی ساختند، در رقابت تسلیحات هسته‌ای درگیر شدند و در جریان بحران‌های متعدد، جهان را به‌طور خطرناکی تا آستانۀ جنگ هسته‌ای پیش بردند.

چین که امروز از نظر قدرت اقتصادی به‌مراتب از اتحاد شوروی فراتر است، توانایی انجام همۀ این کارها و حتی بیش از آن را دارد. در سنجۀ ترکیبی (تولید ناخالص داخلی ضربدر تولید ناخالص داخلی سرانه)، دامنۀ معمول برای قدرت‌های بزرگ بین ۸ تا ۲۸ درصدِ امتیاز دولتِ پیشتاز است، با میانه‌ای برابر با ۱۵ درصد. چینِ امروز با رقم ۳۶ درصد، امتیاز ترکیبی بسیار بالاتری از قدرت‌های بزرگِ معمول در سراسر تاریخ دارد. امتیاز چین همچنین از امتیاز اتحاد شوروی فراتر می‌رود؛ شوروی در اوج خود در سال ۱۹۷۰ تنها به ۱۶ درصد رسیده بود. قدرت نسبی چین در سنجۀ تولید ناخالص داخلی نیز به‌خوبی نمایان است: امتیاز ۱۳۰ درصدی چین بسیار بالاتر از میانۀ ۲۷ درصدی است. تردیدکنندگان ممکن است به‌درستی آمارهای اقتصادی مشکوکِ چین را زیر سؤال ببرند، اما حتی اگر تولید ناخالص داخلی واقعی چین بسیار کمتر از ارقام اعلامی باشد، حاشیۀ برتری چین نسبت به دامنۀ معمولِ تولید ناخالص داخلی آن‌قدر بزرگ است که باز هم این کشور یک قدرت بزرگ خواهد بود و به‌مراتب بالاتر از امتیاز ۴۴ درصدیِ شوروی قرار می‌گیرد.

چین تنها در یک بُعد از اتحاد شوروی عقب‌تر است ــ‌هزینه‌های نظامی. شوروی‌ها ۱۰۰ درصد هزینۀ نظامی ایالات متحده را خرج می‌کردند، در حالی که چین امروز ۳۲ درصد هزینه می‌کند. با این حال، برای شوروی‌ها دستیابی به چنین سطح بالایی از هزینه‌های نظامی مستلزم اختصاص سهم عظیمی از اقتصاد (تا ۱۴ درصد تولید ناخالص داخلی) به دفاع بود؛ امری که در نهایت ناپایدار از کار درآمد. چین، در مقابل، اکنون تنها حدود دو درصد از تولید ناخالص داخلی خود را صرف دفاع می‌کند؛ به این معنا که می‌تواند هزینه‌های دفاعی را افزایش دهد و با این حال آن را در سطحی کلی قابل‌مدیریت نگه دارد. خلاصه اینکه، سنجه‌های من نشان می‌دهد چین نیازی ندارد به ایالات متحده «برسد»؛ این کشور هم‌اکنون نیز از نظر اقتصادی و نظامی یک رقیب قدرت بزرگ است ــ‌رقیبی که قدرتش به‌مراتب از آخرین رقیبِ دوقطبیِ ایالات متحده، یعنی اتحاد شوروی، فراتر می‌رود.

دو قدرت در رأس

منتقدان ممکن است در توان رقابت پکن تردید کنند و استدلال آورند که رشد چین در حال کند شدن است، اقتصادش با مشکلات متعدد دست‌وپنجه نرم می‌کند و سیاست‌های هرچه سرکوبگرانه‌ترِ شی جین‌پینگ، رهبر چین، به نوآوریِ آینده آسیب خواهد زد. این مشاهده‌ها چالش‌های مهمی را که اقتصاد چین با آن‌ها روبه‌روست شناسایی می‌کنند، اما از چند جهت به هدف نمی‌زنند.

چین

نخست، رسیدن رشد چین به وضعیت فلات، نتیجه‌ای قابل پیش‌بینی بود. اقتصادهایی که با سرعت بالا رشد می‌کنند، همواره در مرحلۀ درآمدِ متوسط دچار کندی می‌شوند و اقتصادهایی که می‌توانند رشد را تداوم بخشند، معمولاً در نهایت به سطوحی حدود یک تا دو درصد در سال می‌رسند. همان‌گونه که پیش‌تر در مورد اقتصادهای با رشد بالا ــ‌برای نمونه ژاپن، کرۀ جنوبی و تایوان‌ــ رخ داده است، کاهش سرعت رشد می‌تواند حاصل عوامل گوناگونی باشد؛ از جمله نامساعدتر شدن جمعیت‌شناسی، افزایش دستمزدها و بحران‌های مالیِ ناشی از سال‌ها سرمایه‌گذاریِ عظیم. از این رو، موفقیت چین به این وابسته نیست که آیا می‌تواند نرخ‌های رشد سرسام‌آور دهۀ ۱۹۹۰ را حفظ کند یا نه، بلکه به این بستگی دارد که آیا اقتصادش می‌تواند در نرخ‌های رشد بالغ و بسیار پایین‌تر تثبیت شود.

در این گذار، اقتصاد چین واقعاً با چالش‌های بزرگی مواجه است؛ از جمله بخش مسکنِ بحران‌زده، بدهیِ عظیم و مشکلی که پژوهشگران آن را «اینولوشن» می‌نامند ــ‌ابررقابت میان بنگاه‌ها بر سر حاشیه‌های سودِ رو به کاهش. هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند حزب کمونیست چین این چالش‌ها را تا چه اندازه مؤثر مدیریت خواهد کرد، اما اعلام «اوج چین» زودهنگام است. پیش‌تر، بدبینان استدلال کرده بودند که رژیم چین سرنگون خواهد شد یا رشد اقتصادی‌اش به‌وسیلۀ انواع آفات از حرکت بازخواهد ایستاد ــ‌برای مثال، واکنش عمومی به سیاست‌های سرکوبگرانۀ کووید-۱۹ یا هزینه‌های مهار ویرانی‌های زیست‌محیطی. این پیش‌بینی‌ها محقق نشدند. از همه مهم‌تر، فرضِ فروپاشیِ رقیب، به‌ویژه وقتی آن رقیب رهبری به سازگاری و توانمندیِ رهبری چین دارد، راهنمای بدی برای سیاست‌گذاری است.

برخی بدبینان دیگر استدلال می‌کنند که سیاست‌های شی ــ‌سخت‌گیری بر جامعۀ مدنی، افزایش نظارت بر بخش خصوصی (چنان‌که در سرکوب صنعت فناوری پس از ۲۰۲۰ دیده شد)، و پیگیری مجموعه‌ای از رویکردهای «نواقتدارگرایانه»ــ توان نوآورانۀ چین را تضعیف می‌کند. نوآوری واقعاً برای رقابت ژئوپلیتیکیِ چین حیاتی است و قدرت‌های بزرگ باید در لبۀ فناوری با یکدیگر رقابت کنند. اگر شی سیاست‌هایی را دنبال کند که نوآوری را خفه کند، چین برای همگام‌ماندن دچار مشکل خواهد شد. اما به نظر می‌رسد بسیاری از سیاست‌های پکن کارآمد بوده‌اند. سرمایه‌گذاریِ سنگین در سرمایۀ انسانیِ بسیار ماهر، پژوهش و توسعه، نیروی کاری پیشرفته پدید آورده است. سرمایه‌گذاری‌های بزرگ دولتی در بخش‌های کلیدی مانند انرژی‌های سبز، رباتیک و زیست‌فناوری به شرکت‌های چینی کمک کرده تا نوآوری کنند و از نظر تجاری رقابتی‌تر شوند. و نواقتدارگراییِ شی مانع موفقیت چین در حوزه‌های هوش مصنوعی، رایانش و ارتباطاتِ کوانتومی، ابررایانش و دیگر عرصه‌های فناوری نشده است. در واقع، در بسیاری از بخش‌ها چین نه‌تنها رقیب ایالات متحده است، بلکه برای سلطه نیز رقابت می‌کند.

منتقدان ارزیابی دوقطبی ممکن است این ادعا را مطرح کنند که جهان در واقع چندقطبی است. بالاخره روسیه در سال ۲۰۲۲ به همسایه‌اش، اوکراین، حمله کرد و اتحادش با چین پیامدهای ژئوپلیتیکی قدرتمندی دارد. آلمان و ژاپن از نظر اقتصادی، فناورانه و دیپلماتیک برجسته‌اند و گروه رو به رشدی از قدرت‌های میانۀ اثرگذار وجود دارد که شامل برزیل، هند، مکزیک، عربستان سعودی، آفریقای جنوبی و ترکیه می‌شود. در واقع، در سال ۱۹۹۰ قدرت‌های میانه حدود ۱۵ درصد تولید ناخالص داخلی جهانی را تولید می‌کردند، در حالی که در سال ۲۰۲۲ این سهم به حدود ۳۰ درصد رسید. از نظر نظامی نیز آن‌ها توانمندتر شده‌اند: اگر در سال ۱۹۹۰ قدرت‌های میانه حدود هفت درصدِ هزینه‌های نظامیِ جهانی را به خود اختصاص می‌دادند، رقم  سال ۲۰۲۲ حدود ۱۵ درصد بود.

با این حال، نقش فزایندۀ قدرت‌های میانه را نباید با چندقطبی‌بودن یکی دانست؛ زیرا هیچ‌یک از این قدرت‌های میانه در حوزه‌های اقتصادی و نظامی از آستانۀ قدرتِ بزرگ عبور نکرده‌اند. نرخ‌های پایینِ بسیجِ نظامی در آلمان و ژاپن آن‌ها را بیرون از صفِ قدرت‌های بزرگ نگه داشته است. اینکه آیا آن‌ها به تعهدات خود برای افزایش هزینه‌های دفاعی عمل خواهند کرد و در نتیجه از آستانۀ قدرت بزرگ عبور می‌کنند یا نه، همچنان نامعلوم است. روسیه نیز پایین‌تر از این آستانه قرار دارد. اگر روسیه یک قدرت بزرگ بود، اوکراین را شکست می‌داد و مانند شوروی در جنگ سرد تهدیدی برای سلطه بر اروپای غربی ایجاد می‌کرد. هند ممکن است روزی، اگر رشد اقتصادی‌اش ادامه یابد و هزینه‌های نظامی‌اش را افزایش دهد، به جایگاه قدرت بزرگ برسد؛ اما در حال حاضر زیر خطِ قدرت بزرگ قرار دارد. در شرایط کنونی، تنها چین و ایالات متحده هر دو آستانۀ اقتصادی و نظامیِ لازم برای جایگاه قدرت بزرگ را پشت سر گذاشته‌اند.

نبردهای حیاط‌خلوت

در این سال‌های آغازینِ عصر دوقطبی، رقابت میان چین و ایالات متحده در همۀ حوزه‌ها در حال گسترش است: تجارت، امور مالی، فناوری، حکمرانی جهانی و قدرت نظامی. پژواک‌های این رقابت در سراسر جهان احساس می‌شود و ادعای بری پوزن، دانشمند علوم سیاسی، را به اثبات می‌رساند که در یک نظم دوقطبی «پیرامون‌ها ناپدید می‌شوند». برای نمونه، ایالات متحده نگران دستاوردهای چین در خاورمیانه است، جایی که پکن، با وجود روابط دیرپای فراوان آمریکا در آن منطقه، به‌طور فزاینده‌ای به شریکی مهم در حوزه‌های اقتصادی، فناورانه و امنیتی بدل می‌شود.

اما نخستین قاعدۀ دوقطبی‌بودن این است: حیاط‌خلوتِ خود را امن کن. دولت نیکلاس مادورو در ونزوئلا پیوندهای اقتصادی نزدیکی با چین دنبال کرده است و فشارهای نظامیِ اخیرِ ایالات متحده در کارائیب و شرق اقیانوس آرام تا حدی هشداری به کاراکاس و دیگر دولت‌های منطقه دربارۀ پیامدهای نزدیکی بیش از حد به پکن است. اوایل امسال، دولت ترامپ نیز به‌طور مشابه به پاناما پیام داد که اگر همچنان به شرکت‌های چینی اجازه دهد زیرساخت‌های راهبردی کانال پاناما را کنترل کنند، ایالات متحده دست به اقدام نظامی خواهد زد. آمریکای لاتین در دوران جنگ سرد طعم دوقطبی‌بودن را چشید و اکنون، در رقابت نوظهورِ ابرقدرت‌ها میان چین و ایالات متحده، بار دیگر دارد آن را احساس می‌کند.

در شرق آسیا، چین به احتمال زیاد به اجرای نسخه‌ی خود از «دکترین مونرو» روی خواهد آورد. پکن به استفاده از تاکتیک‌های تدریجی و اجبار اقتصادی علیه همسایگان ادامه خواهد داد تا آن‌ها را تحت فشار بگذارد که از واشنگتن فاصله بگیرند یا پیوندهای خود را با آن قطع کنند. در سال‌های پیشِ رو، میزان تلاش پکن برای بیرون‌راندن ایالات متحده از منطقه، از نظر سیاسی و نظامی، احتمالاً عرصۀ اصلیِ رقابت راهبردیِ چین و آمریکا را تعریف خواهد کرد. «ما را وادار به انتخاب نکنید» شعار بسیاری از کشورهای شرق آسیاست، از جمله برخی از متحدانِ هم‌پیمان ایالات متحده. اما در نظم دوقطبی، این حق انتخاب چیزی تجملی است که به کشورهای کوچکِ واقع در حیاط‌خلوتِ یک ابرقدرت داده نمی‌شود. کشورها وادار به انتخاب می‌شوند و باید مطابق با همسایۀ خود «درست» انتخاب کنند، وگرنه با پیامدهایی روبه‌رو خواهند شد. بازگشت دوقطبی‌بودن یعنی زمان آن رسیده است که ــ‌با تأسف و هراس‌ــ ماهیت، شدت و دامنۀ جهانی رقابت ابرقدرت‌ها را به یاد آوریم.