قرار نبود دوران پس از جنگ سرد به این شکل پایان یابد. نتیجه پیروزی جهان آزاد در رقابت ابرقدرت‌ها به ایجاد عدم توازنی در قدرت منجر شد که از دوران «پکس رومانا» (صلح روم) بی‌سابقه بود. هدف آمریکا برای یک‌چهارم قرن بعدی این بود که این وضعیت را حفظ کند.

پایان جنگ سرد چشم‌انداز بین‌المللی را دگرگون کرد: حذف یک ابرقدرت از سیستم دو ابرقدرت، یک ائتلاف فوق‌العاده مسلط را به‌جا گذاشت. آمریکا و متحدانش تقریباً 70 درصد از تولید ناخالص داخلی جهان و 75 درصد از هزینه‌های نظامی جهانی را به خود اختصاص داده بودند. رقبا در صحنه حضور جدی نداشتند. چین تازه داشت روی پای خود می‌ایستاد و روسیه پس از فروپاشی شوروی کاملاً از پا افتاده بود. زمانی که صدام حسین، یک رقیب بالقوه دیگر، در سال 1990 در تلاش برای تسلط بر خاورمیانه به کویت حمله کرد، «مادر همه نبردها» (اصطلاح عراقی‌ها برای اشاره به جنگ خلیج فارس) به «مادر همه شکست‌ها» تبدیل شد و برتری قاطع ارتش آمریکا در عصر اطلاعات را نشان داد. عدم توازن ایدئولوژیک نیز شدید بود؛ دموکراسی پس از غلبه بر کمونیسم، با کمبود رقیب و وفور اعتبار مواجه بود.

پروژه جلوگیری از تکرار تاریخ

اولین تصمیم آمریکا در این شرایط این بود که این دستاورد را از دست ندهد. نئوانزواگرایان استدلال می‌کردند که پایان جنگ سرد باید به معنای پایان جهانی‌گرایی آمریکا باشد؛ یکی از سیاست‌مداران تندرو سابق نوشت که آمریکا می‌تواند «یک کشور عادی در یک زمان عادی» شود. با این حال، اکثر مقامات آمریکایی در دهه 1990 و بعد از آن متوجه شدند که پروژه پساجنگ آمریکا تنها محدود به مهار کمونیسم نبود. این پروژه همچنین شامل سرکوب هرج‌ومرج استراتژیکی بود که دو بار اوراسیا را ویران کرده بود. این مسئولیت حتی بدون وجود اتحاد جماهیر شوروی ادامه داشت. جیمز بیکر گفت: «یا ما کنترل تاریخ را در دست می‌گیریم یا تاریخ کنترل ما را در دست خواهد گرفت.»

تکرار تاریخ چیزی نبود که واشنگتن خواهانش باشد. بنابراین، ایالات متحده ائتلاف‌های دوران جنگ سرد خود را به‌عنوان قطع‌کننده‌های راهبردی در مناطق کلیدی حفظ کرد. ناتو را به عمق اروپای شرقی گسترش داد تا حوزه‌ای از ثبات که در غرب شکل گرفته بود را بزرگ‌تر کند. تحت دولت‌های مختلف، آمریکا به حفظ ارتشی مسلط در سطح جهانی ادامه داد تا اعتبار ائتلاف‌های خود را حفظ کرده و تهدیدهای جدید را مهار کند. در یکی از اسناد پنتاگون آمده بود: «نظم جهانی در نهایت به‌وسیله ایالات متحده پشتیبانی می‌شود.»

ارتش آمریکا ناو کیرسارج واسپ عضو ناوگروه آبراهام لینکلن

چنین نیز شد؛ وقتی صدام در سال 1990 به کویت حمله کرد، یک ائتلاف به رهبری آمریکا او را بیرون راند. زمانی که درگیری‌های قومی بالکان را فرا گرفت، واشنگتن و متحدان ناتو شعله‌ها را خاموش کردند. زمانی که چین در سال‌های 1995-1996 با موشک‌ها و مانورهای نظامی، تایوانِ در حال گذار به دموکراسی را تحت فشار قرار داد، کاخ سفید دو گروه ناو هواپیمابر را اعزام کرد تا چین را وادار به عقب‌نشینی کند. ویلیام پری، وزیر دفاع وقت، گفت: «چین ممکن است یک قدرت بزرگ نظامی باشد، اما قدرت برتر و قوی‌ترین قدرت نظامی در غرب اقیانوس آرام ایالات متحده است.»

هژمونی نظامی آمریکا تا زمانی که ادغام اقتصادی، کشورهای بالقوه چالش‌ساز را دگرگون کند، آن‌ها را مهار می‌کرد. ایالات متحده چین و روسیه را در سازمان تجارت جهانی پذیرفت و آن‌ها را وارد اقتصاد جهانی در حال شکوفایی کرد. این یک استراتژی کلاسیک «زنجیرهای طلایی» بود که در آن به مسکو و پکن منافع مشارکت در نظم تحت رهبری آمریکا داده می‌شد و در عین حال اصلاحات اقتصادی را تشویق می‌کرد که تمایلات نهفته مردم این کشورها برای آزادی را آزاد کند. آمریکا تلاش داشت تا این رقبای بالقوه را به «سهام‌داران مسئول» و شاید حتی دموکراسی‌های صلح‌طلب تبدیل کند، پیش از آنکه آن‌ها علیه سیستمی که باعث ثروتمند شدن‌شان شده بود، شورش کنند.

در نهایت، آمریکا با گسترش لیبرالیسم بیش از هر زمان دیگری، سعی داشت انگیزه‌های رقابت بین‌المللی را کاهش دهد. پس از سال 1945، ژئوپلیتیک اوراسیا زمانی تغییر کرد که سیاست‌های آلمان و ژاپن تغییر یافت و رقابت شدید اقتصادی جای خود را به همکاری اقتصادی داد. درس این تجربه برای نسل پس از جنگ سرد این بود که تقویت حقوق بشر، ترویج اصلاحات دموکراتیک از اروپای شرقی تا جنوب شرق آسیا و گسترش تجارت و جهانی‌سازی جهانی آزادتر، ثروتمندتر و امن‌تر ایجاد خواهد کرد. تونی لیک، مشاور امنیت ملی بیل کلینتون، گفت: «جانشین دکترین مهار باید استراتژی گسترش باشد، گسترش جامعه آزاد دموکراسی‌های مبتنی بر بازار در جهان.»

از بین بردن رقابت

این استراتژی بلندپروازانه بود، اما زیاد رادیکال به نظر نمی‌رسید. در محیط دوقطبی دوران جنگ سرد، آمریکا امنیت، رفاه و دموکراسی را در غرب ترویج کرده بود. در محیط تک‌قطبی پس از جنگ سرد، این پروژه به سطح جهانی گسترش یافت. هدف، به گفته جورج دبلیو بوش، این بود که «جهانی بسازیم که قدرت‌های بزرگ در صلح رقابت کنند، به‌جای اینکه به‌طور مداوم برای جنگ آماده شوند»، به عبارتی از بین بردن رقابت‌های اوراسیایی با تثبیت ارزش‌های لیبرال و هژمونی خوش‌خیم آمریکا. اما متأسفانه این‌گونه پیش نرفت - اگرچه دستاوردهای سیاست خارجی آمریکا در دوران پس از جنگ سرد بد نبود و دلایل لغزش آن نیز پیچیده‌تر از آن است که به نظر می‌رسد.

به دستاوردهای این پروژه توجه کنید. دوران پس از جنگ سرد الزاماً قرار نبود یک وقفه نسبتاً صلح‌آمیز و پررونق بین دوره‌های رقابت باشد. این دوره ممکن بود ادامه همان وضعیت قبلی باشد. یک آلمان متحد و ژاپن احیا شده ممکن بود کشورهای اطراف خود را تحت فشار قرار دهند. رهبران لهستان هشدار می‌دادند که همچنان «سایه ترس تجاوز آلمان و تانک‌های آلمانی» وجود دارد. جان مرشایمر، دانشمند علوم سیاسی، پیش‌بینی کرد که جهان «به گذشته بازخواهد گشت» چرا که آزادی تاریخ، شیاطین ژئوپلیتیک را که توسط جنگ سرد مهار شده بودند، آزاد خواهد کرد. اما در عوض، این دوران شاهد افزایش درآمدهای جهانی، سطوح بی‌سابقه دموکراسی و یک ربع قرن دیگر از صلح میان قدرت‌های بزرگ بود. قدرت آمریکا در همه این زمینه‌ها نقشی اساسی داشت.

تجارت به‌ندرت در آشوب رونق می‌گیرد. جهانی‌سازی پس از جنگ سرد در فضایی از امنیت که واشنگتن فراهم کرده بود، جان گرفت، درست مانند جهانی‌سازی اواخر قرن نوزدهم که تحت سلطه بریتانیا صورت گرفت. هژمونی آمریکا عمدتاً تثبیت‌کننده بود: گسترش ناتو به اروپای شرقی شعله‌های درگیری در آن منطقه را خاموش کرد و از کشورهای کوچک‌تر در برابر آزاردهندگان پیشین‌شان محافظت کرد. آلمان و ژاپن در آغوش اتحادهای آمریکا باقی ماندند که هم آن‌ها را محافظت و هم آرام کرد؛ به‌زودی بزرگ‌ترین انتقادی که می‌شد کرد این بود که این کشورها برای دفاع بسیار کم هزینه می‌کردند. در سراسر مناطق اوراسیا، این آمریکا بود که مانع تجدیدنظرطلبی خشونت‌آمیز شد و از دموکراسی‌های نوظهور حمایت کرد. جان مرشایمر بعداً اذعان کرد: «چرا امروز اروپا صلح‌آمیز است؟» زیرا واشنگتن به‌عنوان «نگهبان شب» ترس‌ها را از بین می‌برد.

جنگ سرد جدید

پس چه چیزی [برای آمریکا] اشتباه پیش رفت؟ یکی از مشکلات، موفقیت فاجعه‌بار ادغام اقتصادی بود. پس از رکود فاجعه‌بار پس از فروپاشی، روسیه بهبود یافت. تولید ناخالص داخلی واقعی این کشور بین سال‌های 1998 تا 2014 دو برابر شد و این امکان را فراهم کرد که هزینه‌های نظامی تا چهار برابر افزایش یابد. چین که اکنون به‌طور کامل وارد اصلاحات پسامائو شده بود، بازارهای جهانی و فناوری را برای تسریع توسعه خود به‌کار گرفت؛ تولید ناخالص داخلی بین سال‌های 1990 تا 2016 دوازده برابر شد و هزینه‌های نظامی ده برابر افزایش یافت. پهپادها، زیردریایی‌ها و موشک‌هایی که در این توسعه به‌کار گرفته شدند، اغلب با فناوری‌هایی ساخته شدند که به‌صورت قانونی یا غیرقانونی از جهان دموکراتیک تأمین شده بودند. اگر واشنگتن روسیه و چین را به یک اقتصاد جهانی شکوفا وارد نکرده و به آن‌ها قدرتی نداده بود که وضعیت موجود را متزلزل کند، هیچ‌کدام از این‌ها اتفاق نمی‌افتاد.

احساس تهدید

اگر مشکل دوم وجود نداشت، این مشکل اول به این شدت [برای آمریکا]  آسیب‌زا نبود: دموکراسی کمتر از آنچه واشنگتن امید داشت، مقاومت‌ناپذیر بود. روسیه هرگز انتقال سیاسی خود را کامل نکرد. بقایای ساختاری سیستم شوروی، تمایلات خودکامه نخبگان و آشفتگی اقتصادی دهه 1990، این کشور را دوباره به سمت حکومت مستبدانه سوق داد. در چین نیز خودکامگی پابرجا ماند؛ به جای اینکه ادغام اقتصادی موجب نرم‌شدن حزب کمونیست شود، این حزب از رونق اقتصادی حاصل‌شده برای خرید رضایت عمومی و تقویت قابلیت‌های سرکوب‌گرایانه دولت استفاده کرد. یک اوراسیای کاملاً لیبرال‌شده ممکن بود به «حوزه دموکراتیک صلح» تبدیل شود. اما در دو کشور بزرگ این منطقه، رهبران و میراث‌های غیردموکراتیک آن‌ها سرسخت بودند. این مسئله با مشکل سوم مرتبط بود: برای قدرت‌های بزرگ پیشین و آینده اوراسیا، هژمونی آمریکا تهدیدآمیز به نظر می‌رسید.

از اوایل دهه 1990، رهبران روسیه به وضوح اعلام کردند که نفوذ آمریکا در اروپای شرقی را نمی‌پذیرند. دیپلمات‌های بریتانیایی در سال 1997 گزارش دادند که روس‌ها گسترش ناتو را «شکستی تحقیرآمیز» می‌دانستند. مقامات چینی در سال 1996 زمانی که کلینتون از تایوان حمایت کرد، تهدیدهای هسته‌ای غیرمستقیمی مطرح کردند. بعدها پکن دوران پس از جنگ سرد را «دوره‌ای از جنگ‌های بی‌وقفه» نامید. واضح بود که همه قدرت آمریکا را خوشایند نمی‌دانستند.

اما دقیقاً چه چیزی این‌قدر [برای آمریکا] تهدیدآمیز بود؟ هیچ رهبری در کرملین به‌طور جدی ادعا نکرد که ناتو، که در آن زمان در حال کاهش توانایی‌های نظامی خود بود، قصد تسخیر روسیه را دارد. همچنین هیچ احتمالی برای حمله آمریکا به چین وجود نداشت؛ چه بسا، حضور آمریکا در آسیا پکن را ایمن‌تر کرده بود چرا که از نظامی‌شدن دوباره و آزادی عمل ژاپن جلوگیری می‌کرد. در برخی جهات، پکن و مسکو در واقع بزرگ‌ترین بهره‌برداران از استراتژی آمریکا بودند. چین در جهانی که واشنگتن آن را آرام کرده بود، ثروتمند و قدرتمند شد. گسترش ناتو، هرچند روسیه از آن نفرت داشت، آلمان را مهار کرد و اروپای شرقی را که مدت‌ها در مسیر حملات نظامی بود، آرام کرد. بله، مسکو امپراتوری خود را از دست داده بود، اما از امنیت بیشتری در برابر حملات خارجی برخوردار شده بود - قطعاً بیشتر از سال‌های 1914 یا 1941.

مشکل واقعی این بود که امنیت در برابر حملات خارجی تنها چیزی نیست که حکمرانان می‌خواهند. آن‌ها خواهان افتخار، عظمت و امپراتوری هستند؛ آن‌ها امنیت را نه‌تنها برای ملت خود بلکه برای خودشان می‌خواهند. در همین نقطه بود که درگیری پدیدار شد.

شی جین پینگ

با حفظ و حتی گسترش حوزه نفوذ خود، واشنگتن مانع از آن می‌شد که مسکو و پکن حوزه نفوذ خود را ایجاد کنند. گسترش ناتو احتمال بازسازی امپراتوری روسیه توسط یک قدرت احیاشده را کاهش می‌داد. بوریس یلتسین رئیس‌جمهور روسیه از کلینتون خواست: «فقط اروپا را به روسیه بدهید.» کلینتون پاسخ داد: «فکر نمی‌کنم اروپایی‌ها این را خیلی دوست داشته باشند.» چین، که زمانی قدرت برتر آسیا بود، حتی نمی‌توانست تایوان را تسخیر کند، چراکه نیروی دریایی آمریکا در ساحل آن مستقر بود. نظم پس از جنگ سرد شاید آنچه را روسیه و چین نیاز داشتند به آن‌ها داده بود، اما قطعاً آنچه را که می‌خواستند، به آن‌ها نداده بود.

این نظم همچنین چین و بعداً روسیه را با تهدید رژیم‌های آن‌ها تحریک کرد. رهبران حزب کمونیست چین احمق نبودند. آن‌ها می‌دانستند که واشنگتن از اغوای رشد اقتصادی برای ترویج تحول سیاسی استفاده می‌کند و نگران بودند که یک رژیم خودکامه در دنیایی که به سمت دموکراسی پیش می‌رود، دوام نیاورد. مقامات چینی ادعا کردند که آمریکا در حال انجام «جنگ جهانی سوم بدون دود» علیه پکن است. به‌طور مشابه، پس از شکست تجربه دموکراسی در روسیه، ولادیمیر پوتین که روز به‌روز غیردموکراتیک‌تر می‌شد، از سرایت ایدئولوژی کشورهای پساشوروی مانند اوکراین و گرجستان که در حال اصلاحات و حرکت به سمت غرب بودند، واهمه داشت. او اظهار کرد: «باید هر کاری انجام دهیم تا چنین چیزی هرگز در روسیه اتفاق نیفتد.» برای دموکراسی‌های پیشرفته، نفوذ آمریکا اغلب اطمینان‌بخش بود؛ اما برای حکومت‌های خودکامه، تهدیدی وجودی به شمار می‌رفت.

زیاده‌خواهی و حواس پرتی

از آنجا که سیاست‌های آمریکا مقاومت بیشتری نسبت به آنچه پیش‌بینی شده بود را برانگیخت، حفظ صلح نیاز به تلاش بیشتر از چیزی داشت که واشنگتن برای آن برنامه‌ریزی کرده بود. در اینجا مشکل نهایی ظاهر شد: آمریکا می‌خواست همه چیزهای خوب را به‌طور همزمان داشته باشد.

حتی در حالی که ایالات متحده جاه‌طلبی‌های جهانی خود را افزایش می‌داد، خواهان بهره‌برداری از «سود صلح» بود؛ بودجه نظامی از 6 درصد تولید ناخالص داخلی در دهه 1980 به 3 درصد در پایان دهه 1990 کاهش یافت. در ابتدا این موضوع چندان اهمیتی نداشت، زیرا برتری آمریکا غیرقابل گریز به نظر می‌رسید. اما با تغییر توازن، واشنگتن گرفتار حواس‌پرتی و تضعیف روحیه شد.

این حواس‌پرتی پس از حملات 11 سپتامبر 2001 رخ داد. این حملات پیامد تلاش آمریکا برای تأمین امنیت خاورمیانه از طریق استقرار نیرو در عربستان سعودی بود - که توهینی سنگین برای اسامه بن لادن و پیروان افراطی‌اش بود. واکنش آمریکا به 11 سپتامبر این بود که به دنبال صلحی عمیق‌تر در این بخش بی‌ثبات اوراسیا باشد؛ از طریق حذف تهدیدها و ترویج ارزش‌های لیبرال. اما تقریباً هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت.

دو جنگ طولانی و بدمدیریت‌شده جان بیش از 7000 آمریکایی را گرفتند. این جنگ‌ها منابع آمریکا را برای بیش از یک دهه به خود اختصاص دادند. نتایج ناامیدکننده آن‌ها، همراه با پیامدهای بحران مالی 2008، به کاهش شدید بودجه دفاعی آمریکا منجر شد. همچنین این جنگ‌ها احساسی را به‌وجود آوردند که تحت ریاست جمهوری باراک اوباما و دونالد ترامپ شکل گرفت: اینکه «ساختن ملت در داخل» باید جایگزین ساختن نظم در خارج شود. آمریکا دوباره با وسوسه قدیمی عقب‌نشینی مواجه شد. در حالی که نیروهای سرکش اوراسیایی دوباره به جوش آمده اند، دستبندهای تاریخ در حال شل شدن هستند.

منبع: امریکن انترپرایز