فاشیسم چپ، در واقع یک وسوسهی فکری بود که در آن، بخشهایی از روشنفکران چپ، بهویژه در دوران پساساختارگرایی به بازتولید و ترویج مفاهیمی پرداختهاند که ریشههای مستقیم در سنت ضدروشنگری و تفکر فاشیستی دارد.
برای آشنایی با جریان فاشیسم چپ، باید به سرچشمه بازگشت: فریدریش نیچه. نیچه، بهعنوان سرچشمهٔ اصلی این جریان، فیلسوفی است که به لزوم تجدیدنظر در همهچیزمعتقد بود. اما این تجدید نظر و بازارزشگذاری، در هستهٔ خود، حملهای بیامان به دستاوردهای اخلاقی و سیاسی تمدن غربی بود. نقد نیچه بر اخلاق یهودی-مسیحی و تحقیر او نسبت به «سقراطیگری»، در واقع، حملهای بود به ایدهٔ بنیادین «برابری» انسانی. او دموکراسی و لیبرالیسم را مظاهر انحطاط و شورش تودهها علیه ارادهٔ معطوف به قدرتِ «ابر انسان» میدانست. «چشماندازگرایی» نیچه -این ایده که «هیچ واقعیتی وجود ندارد، تنها تفاسیر وجود دارند»- هرچند در دستهای پساساختارگرایان بعدی بهعنوان ابزاری برای رهاییبخشی از «حقیقت» مسلط بازتفسیر شد، اما در اصل، سلاحی بود برای نابودی هرگونه معیار جهانشمول عقلانی که میتوان بر اساس آن، اعمال قدرت را قضاوت کرد. اگر حقیقت صرفاً اثری از قدرت باشد، دیگر هیچ مبنایی برای تمایز میان دموکراسی و استبداد، جز ترجیحات زیباییشناختی یا ارادهٔ خام، باقی نمیماند. این نیچهگراییِ ضدمساواتطلبانه، جوهر و بنیادی بود که بعدها در بستهبندی «چپ» عرضه شد. این جذابیت برای «امر حیاتی» و «تخلف» زیباییشناختی، در مقابل عقلانیت خشک و بورژوایی، بذری بود که در خاکستر اروپا کاشته شد.
این بذر در جمهوری وایمار به بار نشست. متفکرانی چون ارنست یونگر با ستایش از جنگ و «بسیج کامل» و اسوالد اشپنگلر با نظریه پردازی درباره «افول غرب»، همگی در حال تدارک نظری برای نفی لیبرالیسم بودند. اما هیچکس به اندازهٔ کارل اشمیت، حقوقدان و نظریهپرداز سیاسی که بعدها به نازیسم پیوست، در تدوین یک حملهٔ منسجم علیه دموکراسی لیبرال موفق نبود. اشمیت، در «بحران پارلمانتاریسم»، استدلال کرد که جوهر دموکراسی لیبرال، یعنی «بحث بیپایان»، ناتوان از تصمیمگیری واقعی است. او «سیاست» را نه بر اساس عقلانیت ارتباطی یا اجماع، بلکه بر اساس تمایز بنیادین «دوست-دشمن» تعریف کرد. در این دیدگاه، سیاست نه یک فرایند عقلانی برای یافتن خیر مشترک، بلکه یک مبارزهٔ اگزیستانسیال برای بقا است. «حاکمیت» نیز نه در قانون، بلکه در توانایی «تصمیمگیری دربارهٔ وضعیت استثنا» نهفته است. این «تصمیمگرایی» اشمیتی، در واقع، تئوریزهکردن دیکتاتوری و نفی کامل حاکمیت قانون است. این دقیقاً همان جایی است که وسوسه آغاز میشود. دههها بعد، متفکران چپ، از والتر بنیامین گرفته تا ژاک دریدا و جورجو آگامبن، مجذوب مفهوم «وضعیت استثنایی» اشمیت شدند، گویی این مفهوم ابزاری رادیکال برای نقد لیبرالیسم فراهم میکند. آنها فراموش کردند که اشمیت این مفهوم را نه برای نقد، بلکه برای توجیه نابودی لیبرالیسم به نفع یک دولت توتالیتر به کار برده بود.
ژرژ باتای
همزمان با اشمیت، مارتین هایدگر در حال تدارک حملهای عمیقتر و «هستیشناسانه» به کل سنت متافیزیک غربی بود. نقد هایدگر بر «تکنولوژی» و «اومانیسم» (که در «نامه درباره اومانیسم» آن را رد کرد)، نقدی بود بر عقلانیت ابزاری و فراموشی «وجود». اما این نقد، آنطور که پیروان فرانسویاش بعدها ادعا کردند، یک نقد سیاسی خنثی نبود. این «انقلاب» هستیشناختی هایدگر مستقیماً با «انقلاب» ناسیونال سوسیالیستی گره خورده بود. برای هایدگر، دموکراسی، لیبرالیسم، آمریکاییسازی و بلشویسم همگی مظاهر این «فراموشی وجود» و سلطهٔ تکنولوژی بودند. راهحل او، بازگشتی بود به یک «اصالت» پیشاعقلانی که عمیقاً با خاک و خون نازیستی پیوند داشت. هایدگر، با نفی «سوژه»ی دکارتی و کانتی -همان سوژهای که حامل حقوق و عاملیت دموکراتیک است- پایههای فلسفی اومانیسم را ویران کرد. این ویرانگری، بعدها توسط میشل فوکو بهعنوان «مرگ انسان» جشن گرفته شد. هایدگر، با پیچیدگی فلسفی خود، به خطرناکترین ایدههای ضدروشنگری، عمق و وقار بخشید.
کارل اشمیت
این انتقال ایدههای آلمانیِ آلوده به نازیسم به پاریسِ پس از جنگ، یکی از شگفتانگیزترین رویدادهای فکری قرن بیستم است. چگونه این اتفاق افتاد؟ سرخوردگی از مارکسیسم ارتدوکس (بهویژه پس از ۱۹۵۶ و ۱۹۶۸) و ناتوانی اگزیستانسیالیسم سارتری، چپ فرانسه را تشنهٔ ابزارهای نظری جدیدی برای نقد رادیکال کرد. آنها این ابزارها را در «استادان سوءظن» یافتند که اکنون «فرانسوی» شده بودند. «نیچه فرانسوی» که توسط ژیل دلوز، پیر کلوسوفسکی و فوکو معرفی شد، دیگر آن متفکر اشرافی و ضددموکراتیک نبود؛ او به پیامبر «تفاوت»، «کثرتگرایی» و رهایی از «تمامیتخواهی» هگلی-مارکسی تبدیل شده بود. اما این یک خوانش گزینشی و خطرناک بود. آنها «چشماندازگرایی» نیچه را گرفتند اما نخبهگرایی سیاسی آن را نادیده گرفتند. آنها ارادهٔ معطوف به قدرت را بهعنوان یک نیروی خلاق و رهاییبخش بازتفسیر کردند، در حالی که نیچه آن را بهعنوان حق طبیعی قدرتمندان برای سلطه بر ضعفا میفهمید.
مارتین هایدگر
در این میان، تجربهٔ ژرژ باتای و «کالج جامعهشناسی» در دهه ۱۹۳۰، الهامبخش چپگرایان پساساختارگرا و پست مدرن بود. باتای، که عمیقاً تحت تأثیر نیچه بود، مجذوب امر «مقدس»، «تخلف» و «هزینه» شد. او به دنبال یافتن شکلی از «جامعه» بود که بر اساس عقلانیت ابزاری و مبادلهٔ بورژوایی نباشد، بلکه بر اساس تجربهٔ افراطی، خشونت و امر مقدسِ غیرعقلانی شکل گیرد. این جستجو برای یک «فاشیسم چپ» آوانگارد، هرچند در عمل شکست خورد، اما نشاندهندهٔ وسوسهای عمیق در میان بخشی از چپ بود: وسوسهٔ جایگزینی سیاست دموکراتیک و رویهای با یک تجربهٔ زیباییشناختیِ شبهفاشیستی از «اجتماع» که در آن، مرزهای فردیت در یک شور جمعی حل میشود. این همان منطقی است که فاشیسم تاریخی را نیز تغذیه میکرد: زیباییشناسیکردن سیاست.
میشل فوکو
میشل فوکو، شاید بیش از هر متفکر دیگری، این سنت ضدروشنگری را در قلب نظریهٔ چپ نهادینه کرد. آثار مهم او در «تاریخ جنون» و «مراقبت و تنبیه»، نقدی ویرانگر بر نهادهای مدرن ارائه دادند. اما چارچوب نظری این نقد، مستقیماً از نیچه و هایدگر وام گرفته شده بود. مفهوم «تبارشناسی» فوکو، کاربرد مستقیم روش نیچه برای نشان دادن این بود که چگونه مفاهیمی چون «حقیقت»، «انسانیت» و «عدالت»، صرفاً سازههایی تاریخی برای اعمال «قدرت» هستند. تز مشهور فوکو دربارهٔ «قدرت/دانش» -این ایده که هیچ دانشی مستقل از قدرت وجود ندارد و هر دانشی خود نوعی اعمال قدرت است- در نهایت به همان نسبیگرایی نیچهای میرسد. اگر همه چیز قدرت است، پس بر چه مبنایی میتوان میان قدرت «خوب» (مثلاً مقاومت) و قدرت «بد» (مثلاً انضباطی) تمایز قائل شد؟ فوکو، با اعلام «مرگ انسان» در «نظم اشیا»، در واقع پژواکدهندهٔ حملهٔ هایدگر به «اومانیسم» بود. با انحلال «سوژه»ی خودمختار -همان سوژهای که کانت آن را اساس روشنگری میدانست- فوکو هرگونه امکان عاملیت عقلانی و دموکراتیک را از بین برد. او به ما «مقاومت» را پیشنهاد داد، اما این مقاومت، نه بر پایهٔ «حقوق» جهانشمول (که فوکو آن را ابزار قدرت بورژوایی میدانست)، بلکه بر پایهای حیاتی و نیچهای استوار بود.
این حمله به عقلانیت در آثار ژاک دریدا به اوج خود رسید. دریدا، با پروژهٔ «واسازی»، حملهای فلسفی را به «لوگوسمحوری» غربی تدارک دید. این حمله به «لوگوس» (عقل)، در نهایت، حملهای است به امکان «ارتباط عقلانی» که سنگ بنای هرگونه سیاست دموکراتیک است. اگر زبان ذاتاً ناپایدار است و «معنا» همیشه به تعویق میافتد، چگونه میتوان به اجماع عقلانی دست یافت؟ جذابیت دریدا برای هایدگر، بهویژه در «درباره روح»، و طفرهرویهای پیچیدهٔ او از محکومیت قاطع نازیسمِ هایدگر، نشاندهندهٔ یک وفاداری عمیقتر به پروژهٔ هایدگریِ نقد متافیزیک غربی است، حتی اگر این پروژه به فاجعهٔ سیاسی آغشته باشد. نگرانکنندهتر، چرخش دریدا به سمت کارل اشمیت در آثار متاخرش است. مجذوبیت چپ پساساختارگرا به اشمیت -این ایده که «امر سیاسی» ذاتاً بر اساس «دشمنی» و «تصمیم» غیرعقلانی استوار است- نشان میدهد که آنها تا چه حد از آرمانهای روشنگری فاصله گرفتهاند. آنها در تلاش برای یافتن یک «رادیکالیسم» فراتر از لیبرالیسم، مستقیماً به آغوش نظریهپرداز پیشگام فاشیسم پناه بردند.
ژاک دریدا
این جریان فکری با ژان فرانسوا لیوتار و اعلام «وضعیت پستمدرن» به پایان منطقی خود رسید. تعریف مشهور لیوتار از پستمدرنیسم بهعنوان ناباوری نسبت به فراروایتها در عمل، اعلان جنگ علیه خودِ پروژهٔ روشنگری بود. زیرا بزرگترین «فراروایتها»، داستانهای رهاییبخش روشنگری بودند: روایت رهایی بشریت از طریق عقل، روایت پیشرفت تاریخ، و روایت دستیابی به عدالت جهانشمول. لیوتار با رد اینها، چه چیزی را جایگزین کرد؟ «بازیهای زبانی» و یک کثرتگرایی غیرقابل قیاس که در آن، تنها چیزی که باقی میماند، مبارزه و اختلاف، است. این، بار دیگر، بازگشت به نیچه و اشمیت در لباسی جدید است: سیاست بهعنوان جنگ، نه بهعنوان جستوجوی عقلانی برای اجماع. با رد «جهانشمولی» بهعنوان یک ابزار سرکوبگر غربی، لیوتار و دیگر پسامدرنها، چپ را از تنها ابزاری که برای نقد بنیادین بیعدالتی در اختیار داشت -یعنی توسل به «حقوق بشر» جهانشمول- جدا کردند.
بنابراین، «فاشیسم چپ» یک تبانی سیاسی آگاهانه نیست، بلکه یک شکست فکری و یک وسوسهی فلسفی است. این، داستان روشنفکرانی است که در نقدِ مدرنیته (عقلانیت ابزاری، بوروکراسی، کالاییشدن)، چنان افراط کردند که خودِ پایههای مدرنیتهٔ دموکراتیک -یعنی عقلانیت، اومانیسم و جهانشمولی- را هدف قرار دادند. آنها برای این کار، ناگزیر به زرادخانهٔ فکری ضدروشنگری، یعنی نیچه، هایدگر و اشمیت، متوسل شدند. نتیجهٔ سیاسی این چرخش نظری، فاجعهبار بوده است. این «چپِ فاشیستی» با ترویج نسبیگرایی حقیقت، سیاستِ هویتِ مبتنی بر «تفاوت» غیرقابل قیاس، و تحقیر دموکراسی رویهایِ «بورژوایی»، عملاً به تضعیف نهادهای لیبرال-دموکراتیک کمک کرده است.
وقتی چپها اعلام میکنند که «همه چیز قدرت است»، نباید تعجب کنند که نیروهای غیرعقلانی و اقتدارگرا از این فرمول برای توجیه سلطهٔ خود استفاده کنند. تراژدی «فاشیسم چپ» در این است که در جستوجوی یک رادیکالیسم مطلق، به نیهیلیسم سیاسی و همدستی نظری با همان بربریتی ختم شد که ادعای نقد آن را داشت. امروز نیز راهحل مشکلات غرب -آنچنان که جریان چپ در پیش گرفته- دمیدن در سیاست هویت، اقلیتسازی و نزاکت سیاسی نیست، بلکه گزینه رهاییبخش، دفاعی انتقادی و سرسختانه از پروژهٔ روشنگری است: دفاع از عقل متعارف، آزادیها و حقوق ذاتی انسان و جهانشمولیِ شکنندهٔ حقوق بشر. این تنها میراثی است که ارزش دفاع کردن در برابر وسوسهی نامعقول چپ نو دارد.
ژان فرانسوا لیوتار