امروزه شاید بهاستثنای اقلیتی بسیار کوچک کمتر کسی از تجربۀ هفتادسالۀ اتحاد شوروی دفاع میکند و تکرار آن تجربه برای جامعۀ خویش را امری مطلوب میانگارد. از این سخن اما نمیتوان چنین نتیجه گرفت که بیشتر افراد بهدرستی میدانند که ریشههای تجربۀ اتحاد شوروی و حکومت حزب کمونیست را در کجاها باید جست. در میان قشر تحصیلکرده و کتابخوان بههیچوجه کم نیستند کسانی که هرگونه نسبت میان اندیشۀ سوسیالیستی، آموزههای مارکس و انگلس و حتی در بعضی موارد آموزههای خود لنین را با آنچه بعدها در شوروی اتفاق افتاد انکار میکنند. در اینجا ما نمیخواهیم در رد این باور - در رد «این سوسیالیسم واقعی نبود» - استدلال بیاوریم. به این موضوع بسیار پرداخته شده است. بااینحال این نیز واقعیتی است که آنچه در روسیۀ شوروی پیش آمد، تنها ریشه در جریان سوسیالیسم و مارکسیسم نداشت. سوسیالیسم در ابتدای قرن بیستم تنها در روسیه محبوب قشر روشنفکر و شهرنشین نبود و بههیچعنوان نمیتوان گفت که در میان کشورهای اروپایی بیشترین محبوبیت را در روسیه داشت.
بدیهی است که ما نمیخواهیم نقش پررنگ «سوسیالیسم در نظر» را در تجربۀ «سوسیالیسم در عمل» منکر شویم. سخن این است که سوسیالیسم یگانه عامل مؤثر در وقوع آن تجربه نبود. نکتۀ بسیار مهم اینجاست که نادیده گرفتن دیگر عوامل دخیل در ماجرا میتواند منجر به این شود که همزمان با محکومیت تجربۀ تلخ حکومت اقتدارگرای حزب کمونیست، به بازتولید آن تجربه در قالبهای متفاوت تن در دهیم یا حتی یاری برسانیم. تنها این کافی نیست که یک پدیدۀ ناگوار و فاجعهبار اجتماعی در گذشته را محکوم کنیم. وظیفۀ مهمتر شناخت همهجانبۀ آن پدیده است. مبادا عناصری در طرز فکر خود ما وجود داشته باشند که در گذشته نقش مهمی در پیدایش و گسترش آن پدیده داشتند؟ به باور ما شماری از این عناصر در ادبیات کلاسیک روسیه بهگونهای بسیار پررنگ وجود دارند. ستایش اغراقآمیز از ارتش و دستاوردهای نظامی، شوونیسم، نفرتپراکنی علیه بورژوازی و به دست دادن تصویر منفی از بازرگانان و کسبۀ ثروتمند و غیراشرافی، نمونههایی از این عناصرند.

در اعادۀ حیثیت از «نزولخوار»
شاید قدری شگفتآور به نظر برسد که ورودمان به بررسی یک اثر ادبی کلاسیک از دریچۀ بحثی اقتصادی پیرامون بهره و وام باشد؛ ولی این دقیقاً کاری است که میخواهیم انجام دهیم، چون بهندرت انجام شده است و معتقدیم جامعه از این بابت زیان میبیند. آثار هنری حاوی پیامند و اقتصاد نباید نسبت به این پیام بیتفاوت باشد.
نزولخوار کیست؟ چه کار ناشایستی انجام میدهد که در طول تاریخ اینهمه توسط مکاتب گوناگون عقیدتی مورد نفرت واقع شده است؟ پاسخ به زبان فنی اقتصادی این است که نزولخوار پولِ امروز را در ازای پولِ فردا میفروشد. نوعی بانک خصوصی است. بهره بر پایۀ اصلی جهانشمول و پیشینی به نام رجحان زمانی (Time Preference) توضیح داده میشود. کالایی که امروز به دست ما برسد، همواره ارزش بیشتری از همان کالا در آینده دارد. خودرو یا خانهای که در زمان پرداخت پول تحویل داده شود، گرانتر از خودرو یا خانهای است که پیشفروش میشود و یک سال دیگر آن را تحویل میگیریم. به خواننده توصیه میشود به دنبال یافتن مثال نقض برای این اصل نگردد - چنین مثالی وجود ندارد. ما خود یکی از این مثالهای نقض احتمالی را بررسی و رد میکنیم. شاید انبار کسی امروز پر باشد و ترجیح دهد کالایی به نام X را در آینده و زمانی تحویل بگیرد که انبارش خالی شود؟ خیر، این مثال نقضی برای اصل رجحان زمانی نیست. فضایی که انبار در اختیار صاحب کالا قرار میدهد، خود یک کالاست. «کالای X درون انبار» یک کالای واحد نیست؛ کالای X بهاضافۀ خدمات انبارداری است. فرد موردنظر در مثال ما «کالای تحویلی هفتۀ آینده» را به «کالای تحویلی امروز» ترجیح نداده، بلکه «کالای درون انبار، تحویلی هفتۀ آینده» را به «کالای بیرون انبار، تحویلی امروز» ترجیح داده است. ارزش خدمات انبارداری برای او بیشتر از ارزش یک هفته زودتر تحویل گرفتن کالاست. تمام «مثالهای نقض» دیگری که ممکن است علیه جهانشمول بودن اصل رجحان زمانی ذکر شوند، سادهتر از این مورد قابل رد خواهند بود.
رجحان زمانی عامل به وجود آورندۀ بهرۀ پول است. کسی که حاضر باشد پولی را که اکنون در اختیار دارد به دیگران قرض بدهد، درواقع از تمام مصارف احتمالی آن پول در زمان کنونی برای خودش صرفنظر کرده است و در ازای این کار مبلغی را مطالبه میکند که همان بهره است. این تازه جدای از بحث ریسک است. حتی در شرایطی که ریسک قرض دادن پول تقریباً برابر صفر باشد، باز هم بهره وجود خواهد داشت و حتی ممکن است نرخ آن بسیار بالا باشد. بالا یا پایین بودن نرخ بهره را بالا یا پایین بودن رجحان زمانی افراد حاضر در بازار تعیین میکند. اگر در بازار انگیزه برای مصرف فوری بسیار بالا باشد، یعنی رجحان زمانی بالاست و افراد حاضر نیستند پول خود را جز با نرخ بهرۀ بسیار بالا قرض دهند: وام گران میشود.
ممکن است کسی داوطلبانه از این بهره صرفنظر کند و وام به رایگان دهد. البته که کار خیر و کمک به نیازمندان بسیار خوب و پسندیده است؛ ولی «خیریه با زور» معنی ندارد. هیچ آدمی به دلیل خیّر و نیکوکار نبودن مستوجب مجازات نیست و این در مورد آدمی هم صدق میکند که شغلش قرض دادن پول است. همانطور که نانوا ناچار نیست به کسی مجانی یا ارزانتر از قیمت بازار نان بدهد، وامدهنده نیز ناچار نیست چنین کند. همانطور که نان مجانی نداریم، وام مجانی هم نداریم؛ پس چرا «نانوا» مانند «نزولخوار» تبدیل به لقبی توهینآمیز نشد؟
شاید اغراق نباشد که بگوییم اگر همین حقایق بهظاهر سادۀ موردبحث در اینجا زودتر از سدۀ نوزدهم جا میافتادند و فراگیر میشدند، بشریت مسیر دیگری را میپیمود. البته در هیچ تمدنی که ساختار اقتصادی آن از حدی پیچیدهتر باشد، در عمل این امکان وجود ندارد که بهرۀ دریافتی بابت قرض را بتوانند با دستور دولت به صفر برسانند. امکان ندارد بدون یک نظام اعطای اعتبار و وامدهی بازرگانی و خریدوفروش گستردۀ کالاها رواج یابد؛ بااینوجود اعطای اعتبار مالی در ازای بهره عملی پست تلقی میشد که معمولاً انجام آن را به اقشار دونپایه همچون اقلیتهای مذهبی میسپردند. شماری از این افراد به این وسیله ثروتی به هم میزدند و سپس همین ثروت خود دستاویز تازهای برای مورد تنفر واقع شدن از سوی جامعه میگردید. پس رویکرد یک نویسنده در قبال این موضوع تا حد زیادی گویای نظام فکری اوست.
کشتن نزولخوار بد است، ولی نه زیاد؟!
ماجرای جنایت و مکافات با قتل پیرزنی نزولخوار به نام آلینا ایوانونا به دست دانشجویی به نام رادیون رومانوویچ راسکلنیکف ساکن شهر سنپترزبورگ آغاز میشود. نویسنده چهرۀ قربانی قتل را در ابتدای داستان اینگونه توصیف میکند:
«زن نحیف و خشکیده، شصت ساله مینمود. چشمانی تند و شرور داشت، بینیاش تیز و کوچک و موهایش صاف و نامرتب بود. زلفهای بور سفیدشدۀ او خوب با روغن چرب شده بود. به دور گردن بلند و باریکش که به پای مرغ میماند، پارچهای پشمی پیچیدهشده و بر روی شانههایش، با وجود گرما، نیمتنهای پوستی که از کهنگی زرد شده بود آویزان بود. پیرزن مرتب سرفه میکرد و مینالید.» (ص، 28)
نزولخوار که کار زشتی میکند، لابد چهرهاش هم در داستان باید زشت به تصویر کشیده شود. کشتن چنین کسی حتماً بد است، ولی نه آنقدر بد. ممکن است اعتراض شود که این تحلیل شخصی ماست و با منظور نویسنده سازگاری ندارد. بله، داستایفسکی در هیچ جای داستان منکر ناپسندی قتل پیرزن نیست. اصلاً بخش مهمی از داستان عبارت از توصیف آزردگی وجدان و بار «مکافات» درونی است که راسکلنیکف پس از ارتکاب این جنایت آن را به دوش میکشد. چند جا هم استدلالی علیه توجیه قتل پیرزن نزولخوار ذکر شده است؛ اما آیا همین موضوع نباید قدری ما را به فکر فرو برد؟ چرا باید برای نکشتن یک انسان بیگناه به دنبال دلیل گشت؟ بهتر است نگاهی به یک نمونه از این موارد بیندازیم.
راسکلنیکف درست پسازآنکه انگشتری را که هنگام سفر به سنپترزبورگ از خواهرش به یادگار گرفته بود، در ازای دو اسکناس نزد پیرزن نزولخوار به گرو داد، در مسیر بازگشت، به قهوهخانهای میرود. در آنجا صدای گفتوگوی یک دانشجو با افسر جوانی که پشت میز دیگری نشسته بودند به گوشش میخورد. لازم است توضیح داده شود که از نویسندهای مانند داستایفسکی انتظار نمیرود که هیچ بخش از داستان را بدون منظور خاصی نوشته باشد. او به مناسبتهای گوناگون طرز تلقی خود را در دهان شخصیتهای داستان میگذارد. موضوع گفتوگوی دانشجو با افسر جوان اتفاقاً دربارۀ همان پیرزن نزولخوار بود. به بخشی از توصیفات آن دانشجوی در قهوهخانه از پیرزن نزولخوار نگاهی بیندازیم:
«مثل جهود پولدار است: میتواند آناً پنج هزار روبل بدهد، ولی از گروگان یک روبلی هم رویگردان نیست... کافی است یک روز از سررسید بگذرد که گروگان از بین برود... بگذار به تو بگویم، حاضرم این پیرزن ملعون را بکشم و اموالش را غارت کنم، به تو اطمینان میدهم که هیچ ناراحتی وجدانی نداشته باشم... البته من الان شوخی کردم، اما ببین، ازیکطرف، پیرزن احمق بیفکر ناچیز شرور بیماری که به درد هیچکس نمیخورد، بلکه به حال همه کس مضر است و خودش هم نمیداند چرا زنده است... صد بلکه هزار کار خیر را میتوان با پول پیرزن که وقف دیر شده است اصلاح و عملی کرد...» (صص، 107-109)
این بخش کوچکی از توصیفات دانشجو از پیرزن نزولخوار است که در اینجا بهعنوان نمونه آوردیم. طرف دیگر گفتوگوی این دانشجو البته مخالف این سخنان است؛ اما دلیلی که برای مخالفت خود ذکر میکند بسیار کوتاه است:
«تو اکنون بحث و سخنرانی میکنی، اما بگو ببینم خودت پیرزن را میکشی یا نه؟
البته که نه! من برای عدالت میگفتم... صحبت که سر من نیست...
اما به عقیدۀ من، اگر تو خودت نمیتوانی تصمیم بگیری، هیچ عدالتی هم در کار نیست! بیا یک دست دیگر بازی کنیم!» (ص، 110)
شنیدن این مکالمه بسیار بر روی راسکلنیکف اثر میگذارد و یکی از محرکهایی میشود که سرانجام اقدام به قتل پیرزن کند. عملی که البته از نگاه داستایسفکی جنایت و شایستۀ مکافات است. نویسنده فلسفۀ اخلاقی برای خود دارد که بسیار مورد بحث ناقدان ادبی، فیلسوفان و روانشناسان بعدی تا امروز قرار گرفته است. اینکه فلسفۀ اخلاقی او چیست موضوع بحث ما در اینجا نیست. آنچه در اینجا توجه ما را به خود جلب کرده چیزی است که احتمالاً توجه خود او را جلب نکرده بود. حرف نویسنده را میتوان اینگونه خلاصه کرد: علیرغم تمام حرفهای درستی که دربارۀ پیرزن گفته میشوند، باز نباید دست به قتل او زد. ما با این کاری نداریم که چرا از دیدگاه داستایفسکی نباید پیرزن نزولخوار را به قتل رساند، در عوض با این کار داریم چرا چنین تصویر منفوری از نزولخوار به دست میدهد؟ حتی در همان چهارچوب داستان مگر او چه عمل شرورانهای را انجام داده بود؟
بورژوازی همواره محکوم
جنایت و مکافات شخصیت منفی دیگری هم دارد که انگیزۀ ارتکاب راسکلنیکف به قتل را در او به وجود آورد: بورژوایی بسیار مغرور و پولپرست – چنانکه مورد انتظار است - به نام آقای لوژین که قرار است با دونیا (خواهر راسکلنیکف) زناشویی کند؛ اما این ازدواج نه از سر عشق بلکه از سر نیاز خانوادۀ راسکلنیکف در تأمین احتیاجات مالی خودشان است. بد نیست نگاهی هم به توصیف داستایفسکی از انگیزۀ لوژین از زناشویی بیندازیم:
«مدتها و بلکه سالها بود که با لذت فکر زناشویی را میکرد. اما مدام در اندوختن مال میکوشید و صبر مینمود. با سرمستی فراوان و در نهایت اختفا، رویای دوشیزهای نجیب و فقیر (بله حتماً فقیر) که بسیار جوان، بسیار زیبا، شریف، تربیتشده، وحشتزده، و سرد و گرم روزگار را چشیده باشد و در مقابل وی سر تعظیم فرود آورد.» (ص، 446)
این نیز مضمون بسیار کلیشهای و تکرارشونده در داستانها و فیلمها تا به امروز است. یکی از تازهترین نمونههایش را میتوانیم در فیلم «نبرد پشت نبرد» (2025) ببینیم. میخواهند بگویند بورژواها هیچ فضیلتی ندارند و تنها به پول میاندیشند. اگر هیچ فضیلتی ندارند چگونه ثروتمند میشوند؟ لابد چون نظام اجتماعی که جماعت بورژوا را بالا میآورد معیوب است. پس چه باید کرد؟ انقلاب؟ نه. بههرحال داستایفسکی سوسیالیست نبود و چنانکه مثلاً در رمان «شیاطین» دیده میشود، نظر مثبتی هم نسبت به روشنفکران نداشت. شاید دولت باید بیشتر مالیات بگیرد؟ هرچه باشد نظر بسیار مثبت او نسبت به دولت امپراتوری روسیه و نظام قضایی آن در قرن نوزدهم در نوع خود جالب است. توصیفی که در کتاب از این نظام قضایی به دست داده میشود، با پیشرفتهترین نظامهای قضایی در قرن بیستویک قابلمقایسه است. در داستان هیچ خبری از فشار بر متهم به قتل برای گرفتن اعتراف نیست. دادگاهی عادلانه برگزار میشود و مجازات صرفاً با هدف بازپروری مجرم است. پژوهشگران تاریخ و ادبیات روسیه شاید بتوانند توضیح دهند که آیا انگیزۀ نویسنده از چنین توصیف مثبتی از نظام قضایی روسیه ترس از دولت بود یا چیزی دیگر؛ دولتی که یکبار در دورۀ نیکلای یکم نویسنده را در معرض اعدام مصنوعی قرار داده بود.
رمان جنایت و مکافات در 1867 در قالب یک کتاب مستقل به انتشار رسید. نیم قرن بعد کسانی در روسیه به قدرت دست یافتند که در نفرت از نزولخوار و بورژوا با داستایفسکی همنظر بودند، اما در توجیهات اخلاقی او برای دست نبردن به قتل و جنایت دیدگاه متفاوتی داشتند.
نسخۀ مورد استفاده از کتاب:
داستایفسکی، فئودور. 1401. جنایت و مکافات. ترجمۀ مهری آهی. تهران: شرکت سهامی انتشارات خوارزمی.