امروزه دیگر این تصور که رهبر یک گروه یا اجتماع بازتابدهندهی نحوهی اندیشیدن آن جمع است، بدل به ایدهای رایج شده است. رهبران جامعه غالبا هنگام بیان خواستهها یا نیازهای گروه ادعا میکنند که از طرف همه اعضای گروه خود سخن می گویند. برای مثال، وقتی خواستار جبران بیعدالتیهای تاریخی میشوند، هم خود و هم تکبهتک اعضای گروهشان را به عنوان یک واحد جمعی شایستهی جبران خسارت معرفی میکنند. همین امر زمانی که گفته میشود یک جامعه به کمک ویژه نیاز دارد نیز صدق میکند. برای مثال گفته میشود که «جامعه سیاهپوستان» به طور جمعی آسیبپذیر است، حتی با وجود اینکه میلیونرهای سیاهپوست مشهور زیادی وجود دارند.

«سرگذشتنامهای منقوش روی صورت من» اثر مارگو هومفری
ادعای توجیهگر هویتگرایان این است که هویت گروهی امری حائز اهمیت است و اعضای گروه تجربه مشترکی دارند که سبب اتفاقنظر آنها و ساخت هویت جمعی میشود. همچنین این موضوع پیامدهای مهمی برای چگونگی فهم تاریخ دارد. چرا که رویدادهای تاریخی عموماً با ارجاع به نظرات یا انگیزههای گروهی توضیح داده میشود. اما وقتی ورق برمیگردد و گروه به داشتن ویژگیهای منفی متهم میشود، ملاحظات آنچنانی در کار میآید و استاندارد دوگانه بر رفتارها حاکم میشود و رهبران دارودسته به زحمت زیادی میافتند که اهمیت فردگرایی و اینکه چرا کل گروه نباید مسئول اعمال اعضای منفرد باشد را توضیح دهند.
به عنوان مثال، تیم والتز، فرماندار مینهسوتا، رئیس جمهور ترامپ را متهم کرده است که تصمیم گرفته است «کل یک جامعه را به طور کامل زیر ضرب قرار دهد». چرا؟ چون ترامپ گفته است: «گانگسترهای سومالیایی باعث وحشت -و حتی شاید مرگ- مردم مینهسوتا هستند.» آقای والتز نمیخواهد همه مردم سومالیتبار گانگستر یا کلاهبردار فرض شوند. تأکید او اینست که کلاهبرداران افراد سومالیایی منفردی هستند که خود مسئول رفتار مجرمانهشان هستند.. پیام او این است: «تر و خشک را باهم نسوزانید و همهی آدمهای یک جمع را اهریمنی جلوه ندهید.» نیویورک تایمز گزارش میدهد که: «بحث بر سر این کلاهبرداری، شکاف تازهای بین جماعت سومالیاییهای ایالت و دیگر اهالی مینهسوتا ایجاد کرده و باعث شده برخی از آمریکاییهای سومالیاییتبار بگویند که به جای گروه کوچکی که متهم به تقلب هستند، بهشکل ناعادلانهای با موج جدیدی از سوءظن جمعی علیه خود مواجه شدهاند. منتقدان والتز هم میگویند که این رفتار مجرمانه تا حدی به این علت ادامه یافت که مقامات ایالتی از انگ بیگانهسازی جامعهی سومالیایی در مینهسوتا در هراس بودند. نگاه ادارهی فرمانداری والتز به مردم سومالی از منظر یک جماعت و گروه واحد به مثابه کل است. تا از این طریق به آنها در زمینهی رفاه و کمکهای غذایی، یعنی همان طرحهایی که با دستمایه قرار دادن آنها کلاهبرداری انجام شده است، کمک کند. اما به اینجا که میرسد از اینکه با آنها به عنوان یک گروه، یک کل واحد رفتار شود تا مبادا مسئولیت و سرزنشی بابت کلاهبرداری متوجه سومالیاییتبارها شود، پرهیز دارد. این استانداردهای دوگانه باید کنار گذاشته شود.
ترس آقای والز از «غیر خودی» کردن کل یک جامعه، و در عوض، چشمپوشی از جرم و جنایت در میان آنها، دقیقاً همان نوع ذهنیت جمعگرایانهای است که او از آن شکایت دارد، زمانی که دونالد ترامپ کل آن جامعه را با همان قلم مو لکهدار میکند. همین تحلیل در مورد ایلهان عمر، نماینده زن سومالیایی کنگره از مینه سوتا نیز صدق میکند. او به اهریمنسازی از «جماعت» متبوعش اعتراض کرد و به نمایندگی از گروهی هویتیای که به آن تعلق دارد، گفت: «چیزی که شبها خواب را از چشمانم میرباید این است که افرادی که با آنها همهویت هستم -سیاهپوست، سومالیایی، محجبه، مهاجر- از عواقب این سخنان [ترامپ] رنج خواهند برد، سخنانی که اغلب توسط اعضای حزب جمهوریخواه و دیگر نمایندگان بررسی نمیشود. او با استفاده از زبانی هویتگرا و استفاده از زبانی جمعگرا به نمایندگی از «افرادی که هویتشان را دارد» از لکهدار شدن افراد بر اساس هویتشان و با نگاهی کلگرا و یکسانساز گلایه کرد. او ادعا کرد که از طرف جماعت «سیاهپوست، سومالیایی، محجبه و مهاجر» صحبت میکند، علیرغم این واقعیت که بسیاری از کسانی که این هویت را دارند، به دلیل جنگهای قبیلهای که در میان سومالیاییها در آفریقا در جریان است، با او مخالفند. از این نظر، او به همان اندازه که آقای ترامپ را به تفکر جمعگرایانه متهم میکند، گناهکار است. همین افراد که از «امتیاز سفیدپوستان» شکایت دارند و سفیدپوستان را شیطان جلوه میدهند، وقتی با این واقعیت که بسیاری از سفیدپوستان فقیر یا آسیبپذیر هستند مواجه میشوند، روی خود را برمیگردانند و اصرار دارند که فقط کل جامعهی آنهاست که نباید اهریمنی جلوه داده شود. این استانداردهای دوگانه غیراصولی و غیرصادقانه هستند و تنها تا جایی از فردگرایی حمایت میکنند که به اهداف سیاسی عاملان آن خدمت کند. هیچ یک از این سیاستمداران نباید با هیچ گروهی از مردم به عنوان یک واحد جمعی صرف و به این دلیل که با اهداف سیاسیشان سازگار است، رفتار کنند.
اما لازم است برای درک اینکه چرا این نوع ذهنیت جمعگرایانه اشتباه است، فراتر برویم. چرا که برجسته کردن استانداردهای دوگانه ممکن است عدم صداقت سیاستمداران را نشان دهد، اما به خودی خود توضیح نمیدهد که چرا ذهنیت جمعگرایانهی آنها اشتباه است. برای درک این موضوع، میتوانیم به دفاع لودویگ فون میزس از فردگرایی بپردازیم. میزس در کتاب «نظریه و تاریخ» توضیح داد که چگونه مفهوم ذهن گروهی توسط نویسندگان جمعگرایی ابداع شد که هدفشان توضیح رویدادهای تاریخی با ارجاع به گروههایی بود که آن رویدادها نسبتی با آنها داشته است. آنها دچار اشتباهی اولیه شدند و فرض کردند که رویدادهای تاریخی اجتنابناپذیرند، و از این فرض نتیجه شد که افراد درگیر در آن رویدادها صرفاً عارضهای تصادفی و فرعی بر وقوع آن رویداد بودهاند. مثالی که میزس به عنوان فرض میآورد اینست که «اگر شکسپیر در کودکی میمرد، مرد دیگری هملت و غزلها را مینوشت». و واقع هم برخی گفتهاند که شاید مرد یا زن دیگری آن غزلها را نوشته باشد. برای جمعگرایان، نکتهِ حائز اهمیت این است که اینها غزلها متعلق به ادبیات انگلیسی هستند؛ بنابراین، از نظر آنها، هر فرد انگلیسی میتوانسته آنها را نوشته باشد و اهمیت چندانی ندارد که کدام فرد انگلیسی دقیقاً آنها را نوشته است. میزس این را ریشهی ذهن گروهی میداند:
نویسندگان جمعگرا در اشتیاق خود برای حذف هرگونه اشاره به افراد و رویدادهای فردی از تاریخ، به یک ساختار وهمآلود، یعنی ذهن گروهی یا ذهن اجتماعی متوسل شدند.
سپس با ذهن گروهی یا ذهن اجتماعی «طوری رفتار شد که گویی یک پدیده واقعی، یک عامل متمایز، متفکر و کنشگر است. از نظر آنها، نه افراد، بلکه گروه، موضوع تاریخ است.» بدین ترتیب عادت اشاره به گروهها، به جای افراد، به عنوان واحد عمل، پدید آمد. یکی از دلایلی که آنها کنش انسانی را به این شکل جمعیسازی میکنند، انکار مالکیت فکری یا عاملیت افراد است. آنها با نسبت دادن اختراعات مخترعان به یک گروه - اختراع «ذهن آمریکایی» - نبوغ آنها را کمارزش جلوه میدهند و تخریب مجسمههای تاریخی را با این استدلال که هیچ «مرد بزرگی» وجود نداشته است، توجیه میکنند. در عوض، همه آمریکاییها، از جمله کسانی که پنج دقیقه پیش رسیدهاند، باید به خاطر ساختن آمریکا مورد تقدیر قرار گیرند. میزس چنین دکترینهایی را «افسانهای میداند که افراد ناتوان برای کوچک شمردن دستاوردهای انسانهای بهتر و کینتوزی کودنها ساختهاند.»
از نظر کسانی که چنین آموزههایی را ترویج میدهند، انسان حیوانی است که غریزهی خلق شعر، کلیسا و هواپیما را دارد. تمدن نتیجهی واکنش ناخودآگاه و بیمقدمهی انسان به محرکهای بیرونی است. میزس به ما یادآوری میکند که این باوری در همهحال کاذب است، زیرا «گروه یک موجودیت هستیشناختی نیست.» این امر نه تنها در نسبت با مباحث مربوط به رویدادهای تاریخی یا سیاسی، بلکه در حل و فصل مباحث گستردهتر در مورد گناه جمعی و مسئولیت جمعی نیز مهم است. یادآوری این اصل موضوعه که: «فقط افراد فکر میکنند و عمل میکنند.»