در تاریخ اندیشه اقتصادی، پژوهشگران بسیاری به تبیین «جهش بزرگ»، آن انفجار بیسابقه ثروت و رفاه که از حدود سال ۱۸۰۰ میلادی آغاز شد، پرداختهاند.
در میان مهمترین کسانی که در این حوزه به پژوهش پرداخته میتوانیم به چهره ممتاز نهادگرایان، داگلاس نورث اشاره کنیم. نورث با قرار دادن «نهادها» در کانون تحلیل تاریخی، اقتصاد را از بند مدلهای انتزاعی و بیزمان نئوکلاسیک رهانید و به آن عمق تاریخی و اجتماعی بخشید. نظریه اقتصاد نهادگرای جدید، که نورث معمار اصلی آن بود، پاسخی قدرتمند به این پرسش ارائه داد که چرا برخی ملتها ثروتمند و برخی دیگر فقیرند: پاسخ در کیفیت نهادهایشان نهفته است.
اما این پاسخ، با تمام اهمیت و نفوذش، مورد نقدهایی جدی و قوی قرار گرفته است. نظریه نورث، گرچه گامی بزرگ در مسیری درست بود، اما در درک ماهیت تکاملی و معرفتشناختی نهادها دچار تزلزل بود و از خطر «عقلگرایی ساختگرا» (یا به تعبیر استاد موسی غنینژاد عقلگرایی صنعگرا) در امان نبود. این نظریه، با تمام تمرکزش بر قواعد، هنوز در بند یک «ماتریالیسم روششناختی» گرفتار بود و از درک نیروی محرکه اصلی تاریخ، یعنی «ایدهها» غفلت میورزید.
پروژه فکری نورث، قیامی بود علیه توضیحات سادهانگارانه رشد اقتصادی که صرفاً بر انباشت سرمایه فیزیکی و انسانی تأکید داشتند. نورث به درستی دریافت که انباشت، خود معلول است نه علت. موتور واقعی رشد، چارچوب نهادی یک جامعه است. او در اثر کلاسیک خود، «نهادها، تغییرات نهادی و عملکرد اقتصادی» (۱۹۹۰)، تعریفی موجز و تأثیرگذار از نهادها ارائه میدهد:
«نهادها قواعد بازی در یک جامعه هستند یا به بیان رسمیتر، قیودی هستند که انسانها برای شکل دادن به تعاملات انسانی ابداع کردهاند.» (نورث، ۱۹۹۰).
این قواعد بازی، که شامل نهادهای رسمی (قوانین اساسی، حقوق مالکیت، قراردادها) و نهادهای غیرر رسمی (هنجارها، سنتها، کدهای رفتاری) میشوند، ساختار انگیزشی یک جامعه را تعیین میکنند. اگر نهادها به گونهای باشند که هزینههای مبادله را کاهش دهند، از حقوق مالکیت به خوبی حراست کنند و نوآوری و کارآفرینی را تشویق نمایند، جامعه در مسیر رشد و شکوفایی قرار میگیرد. اما اگر نهادها به دنبال رانتجویی، دزدی و فعالیتهای غیرمولد باشند، جامعه در تله فقر و رکود گرفتار خواهد شد. این چارچوب تحلیلی، قدرت توضیحدهندگی فوقالعادهای داشت و توانست پدیدههایی مانند تفاوت مسیر توسعه آمریکای شمالی و آمریکای لاتین یا معمای توسعهنیافتگی بسیاری از کشورها را به شکلی قانعکننده تبیین کند. نورث با ایجاد مفاهیمی چون «وابستگی به مسیر» نشان داد که چگونه انتخابهای نهادی در گذشته، گزینههای آینده را محدود میکنند و چرا تغییر نهادهای ناکارآمد دشوار است. در آثار بعدی، بهویژه در «فهم فرآیند تحول اقتصادی» (۲۰۰۵)، او با اذعان به محدودیتهای مدل اولیه، به نقش «باورها»، «مدلهای ذهنی» و «ایدئولوژی» در شکلدهی به نهادها توجه بیشتری نشان داد. او دریافت که انسانها جهان را از طریق فیلترهای ذهنی خود درک میکنند و این مدلهای ذهنی هستند که در نهایت به شکلگیری نهادها منجر میشوند. این گام، او را به ایدههای فردریش فون هایک و دیردره مککلاسکی نزدیکتر کرد، اما همانطور که خواهیم دید، او هرگز به طور کامل از چارچوب اولیه خود عبور نکرد.
فردریش فون هایک
یکی از نقدهایی که بر دیدگاه نورث وارد شده، از منظر معرفتشناختی است که وامدار ایدههای فون هایک است. هایک، دههها پیش از نورث، بر اهمیت قواعد و نهادها در شکلگیری نظم اجتماعی تأکید کرده بود، اما درک او از ماهیت و منشأ این قواعد، اساساً متفاوت بود. از منظر هایک، خطای اصلی تفکر مدرن، که او آن را «عقلگرایی صنعگرا» مینامد، این توهم است که تمام نهادهای مفید انسانی، محصول طراحی آگاهانه و سنجیده عقل بشری هستند. در مقابل، هایک بر سنت «نظم خودجوش» تأکید میورزد؛ این ایده که پیچیدهترین و کارآمدترین نهادهای ما، از زبان و پول گرفته تا اخلاق، بازار و حقوق عرفی، نه محصول طراحی، که نتیجه تکاملی و ناخواسته کنشهای میلیونها فرد هستند که هر یک دانش محدود و اهداف شخصی خود را دنبال میکنند.
نظریه نورث، بهویژه در نسخههای اولیهاش، در معرض این خطر قرار دارد که نهادها را بیش از حد به مثابه قواعد «ابداعشده» و آگاهانه بنگرد. در حالی که نورث از «قیودی که انسانها ابداع کردهاند» سخن میگوید، هایک بر قواعدی تأکید میکند که اغلب بدون آگاهی کامل از کارکردشان، از طریق فرآیند آزمون و خطای فرهنگی تکامل یافتهاند. در کتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی»، هایک مینویسد:
«خطای اصلی عقلگرایی صنعگرا در این است که تصور میکند نظمی که بر پایه تقسیم دانش بنا شده است، میتواند از بالا و از طریق هدایت آگاهانه حاصل شود... در حالی که هر نهاد «مصنوعی» که در آن چندین فرد همکاری میکنند، باید بر قواعد تکاملیافتهای تکیه کند که خود حاصل فرآیندی خودجوش هستند.» (هایک، ۱۹۷۳).
این تمایز پیامدهای عمیقی دارد. از دیدگاه هایک، تمرکز بیش از حد بر نهادهای رسمی و «طراحیشده» میتواند این تصور خطرناک را ایجاد کند که میتوان با «مهندسی نهادی» و ایجاد نهادهایی کشورها را به توسعه اقتصادی رساند. حقوق مالکیت بر روی کاغذ، بدون وجود یک سنت ریشهدار احترام به مالکیت دیگری، بیاثر است. حاکمیت قانون، فراتر از وجود دادگاهها و قوانین مدون، نیازمند یک فرهنگ عمومی است که در آن حتی قدرتمندان نیز خود را مقید به قواعد کلی و انتزاعی بدانند. هایک استدلال میکند که این بستر فرهنگی، خود یک نظم خودجوش و تکاملیافته است که نمیتوان آن را یکشبه خلق و ابداع کرد. بنابراین، نقد هایکی بر نورث این است که او، گرچه به درستی بر «قواعد بازی» تمرکز میکند، اما به اندازه کافی به «گرامر» عمیق و نانوشتهای که این قواعد را معنادار و مؤثر میسازد، نمیپردازد. نورث در آثار متأخر خود با طرح «باورها» و «مدلهای ذهنی» به این لایه عمیقتر نزدیک میشود، اما تحلیل او همچنان تمایل دارد این باورها را به مثابه متغیرهایی ببیند که میتوان آنها را شناسایی و شاید دستکاری کرد، در حالی که برای هایک، این سنتهای اخلاقی، یک خرد جمعی و بیننسلی هستند که فراتر از درک کامل هر فرد یا نسلی قرار دارند و باید با فروتنی با آنها مواجه شد.
در کنار نقد هایک، که نقدی معرفتشناختی و تکاملی است، نقد دیردره مککلاسکی، نقدی اخلاقی، فرهنگی و رتوریک است. مککلاسکی، استدلال نورث را به عنوان بهترین تبیین «استاندارد» برای جهش بزرگ میپذیرد، اما آن را قاطعانه ناکافی میداند. او در سهگانه بزرگ خود، «عصر بورژوازی»، استدلال میکند که نهادها، مانند انباشت سرمایه، بیشتر «معلول» هستند تا «علت» غایی. به باور او، نهادها چارچوبهای خالی هستند؛ آنچه به این چارچوبها جان میبخشد و جهت میدهد، «ایدهها» و «اخلاقیات» حاکم بر یک جامعه است. مککلاسکی مستقیماً به قلب رویکرد اقتصاددانان، از جمله نورث، حمله میکند و آن را به دلیل تمرکز انحصاری بر فضیلت «احتیاط» -یعنی محاسبه عقلانی سود و زیان و پاسخ به انگیزهها- مورد نقد قرار میدهد. نورث، مانند تقریباً تمام اقتصاددانان، توضیح میدهد که چگونه نهادهای خوب، «انگیزههای» درستی برای رفتار مولد ایجاد میکنند. اما مککلاسکی میپرسد: چه چیزی خود این نهادها را ایجاد کرد؟ و چرا این اتفاق در زمانی خاص (حدود قرن هجدهم) و مکانی خاص (شمال غربی اروپا) رخ داد؟ پاسخ او این است که علت اصلی، یک تحول ریشهای در «ایدهها» بود؛ یک انقلاب در «گفتار» (رتوریک) یا نحوه نگرش و سخن گفتن جامعه درباره تجارت، نوآوری و زندگی بورژوایی. در کتاب «کرامت بورژوازی» (۲۰۱۰)، او مینویسد:
«آنچه ما را مدرن کرد، انباشت سرمایه یا نهادهای برخاسته از احتیاط (محاسبه سود و زیان) نبود، بلکه سیلابی از ایدههای جدید بود... یک تغییر در گفتار رایج درباره بازارها و نوآوری و بورژوازی بود که جهان را از نو ساخت.» (مککلاسکی، ۲۰۱۰).
برای قرنها، در سراسر جهان، بازرگانان و صنعتگران با دید تحقیر نگریسته میشدند. کسب سود، کاری پست و غیراخلاقی تلقی میشد و تنها راه کسب افتخار، جنگاوری یا خدمت در کلیسا بود. اما در از قرن هیجدهم، ابتدا در هلند و سپس در بریتانیا، این نگرش دگرگون شد. برای اولین بار، زندگی بورژوایی، یعنی خرید و فروش، اختراع و بهبود، نه تنها قابل تحمل، بلکه «شرافتمندانه» و «فضیلتمندانه» تلقی شد. این بازارزیابی اخلاقی، به طبقه متوسط نوظهور، «کرامت» و «آزادی» بخشید تا انرژی خلاق خود را آزاد کنند.
از دید مککلاسکی، این تغییر در ایدئولوژی، مقدم بر شکلگیری نهادهای کارآمد بود و در واقع، خود به ایجاد و تقویت آنها کمک کرد. قانونی که از مالکیت خصوصی دفاع میکند، زمانی مؤثر است که جامعه به طور کلی برای مالکیت خصوصی و فعالیتهای تجاری ارزش قائل باشد. بنابراین، نقد مککلاسکی بر نورث این است که او، با تمرکز بر «سختافزار» نهادی، از «نرمافزار» ایدئولوژیکی که این سختافزار را به اجرا درمیآورد، غفلت کرده است. نورث میگوید نهادها مهماند زیرا انگیزهها را شکل میدهند. مککلاسکی پاسخ میدهد: بله، اما ایدهها مهمترند زیرا هم نهادها را شکل میدهند و هم به ما میگویند که به کدام انگیزهها باید پاسخ دهیم و کدامها را باید شرافتمندانه بدانیم. به عنوان مثال، وجود نهادهای حامی تجارت در انگلستان قرن هجدهم، تنها زمانی به انقلاب صنعتی منجر شد که همزمان، یک فرهنگ عمومی نوآوری و کارآفرینی را ستایش میکرد. همین نهادها در قرون وسطی نیز تا حدی وجود داشتند، اما چون فرهنگ حاکم، ضدتجارت بود و ایستایی را ترویج میکرد، به چنین نتایجی منجر نشدند.
مککلاسکی توضیح میدهد که چرا برای فهم تحول تاریخی دو قرن اخیر باید از یک «علم اقتصاد نهادی» به سوی یک «اقتصاد سیاسی فرهنگی» حرکت کنیم؛ علمی که درک میکند انسانها صرفاً به انگیزههای مادی پاسخ نمیدهند، بلکه در جهانی از معناها، داستانها و ارزشهای اخلاقی زندگی میکنند و این جهان معنایی است که در نهایت، سرنوشت مادی آنها را رقم میزند.
دیردره مک کلاسکی