در تاریخ نظریۀ جامعهشناسی چنین بحث میشود که پیدایش این دیسیپلین محصول پیدایش جامعۀ مدرن صنعتی است. جامعهای که صنعت و تولید کارخانهای، شهرهای با جمعیت بالا، اقتصاد پولی، پیدایش دولت-ملتها، دسترسی به بازارهای دوردست و راههای ارتباطی طولانی، غیرشخصی شدن اغلب روابط اجتماعی و گرایش به خانوادۀ هستهای از جمله ویژگیهای آن است. این نوع بیسابقه از زندگی اجتماعی نخست از سدۀ نوزدهم در اروپای غربی پدید آمد و بهتدریج تا اواسط سدۀ بیستم کموبیش در سراسر جهان گسترش یافت. جدایی که از اوایل سدۀ نوزدهم میان مفهوم اجتماع (Community) با مفهوم جامعه (Society) میگذاشتند بهمنظور تأکید بر همین بیسابقه بودن پدیدۀ اجتماعی نوظهور و شکاف بنیادین آن با اجتماعات کهن است. برای توضیح مسائل مرتبط با این پدیدۀ تازه نیاز به علمی تازه نیز به وجود آمد که جامعهشناسی نام گرفت.
به همین دلیل است که فیلسوفان باستانی و سدههای میانه مانند ارسطو و ابن خلدون یا اندیشمندان قرن هجدهمی مانند منتسکیو و روسو یا حتی آگوست کنت که خود واضع اصطلاح «جامعهشناسی» بود، نمیتوانستند بنیانگذار چنین علمی باشند. آنان با شرایط تازهای که وبر و دورکیم در فضای آن میزیستند بیگانه بودند؛ هرچند سهمشان در پیدایش شماری از مفاهیم و ابزارهای نظری این دانش که مورد استفادۀ جامعهشناسان بعدی قرار گرفت محفوظ است.
جامعهشناسی بر پایۀ این ادراک بنا شده است که جامعۀ مدرن الگوی خاصی از روابط اجتماعی میان انسانها را پدید آورده است که در گذشته یا وجود نداشت یا آنکه تنها به میزانی بسیار محدود در شهرهای کوچک باستانی و سدههای میانه دیده میشد. تا پیش از قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم درصد بسیار اندکی از جمعیت بشر در شهرها میزیستند و همان شهرها هم زمین تا آسمان با شهرهای امروزی تفاوت داشتند. جامعهشناسی مدعی تبیین این الگوی نوظهور از روابط اجتماعی و نهادهای بیسابقۀ برآمده از آن است. تمایزی که فردیناند تونیس، جامعهشناس آلمانی، میان گمینشافت و گزلشافت میگذاشت و تمایز دورکیم میان همبستگی مکانیکی و همبستگی ارگانیکی از جمله ابزارهای نظری برای توضیح شکاف میان اجتماعات سنتی و جوامع مدرن بودند.
پیدایش دانش انسانشناسی نیز محصول همین شرایط نوپدید است، با این تفاوت که موضوع مورد مطالعۀ آن الگوهای پیشامدرن روابط اجتماعی و نهادهای برخاسته از آن است، تا از دریچۀ آن به درک بهتری از الگوهای نوپدید دست یابیم. هرچند انسانشناسی روشهای پژوهشی همچون مردمنگاری (Ethnography) را به وجود آورد که بعدها در مطالعۀ اجتماعات اقشار درون شهرهای مدرن هم به کار رفت.
جامعهشناسی و مارکسیسم در ابتدا دو جریان متفاوت و حتی متضاد بودند که داعیۀ توضیح پدیدهای یکسان را داشتند. مارکسیسم مدعی شناخت مناسبات اجتماعی بیسابقهای به نام سرمایهداری و کشف «قوانین» حاکم بر آن بود که در ضمن فروپاشی نهایی آن به دلیل تضادهای ذاتی درونش را پیشبینی میکرد. ادغام جامعهشناسی با مارکسیسم و گذاردن نام مارکس در کنار کلاسیکهای جامعهشناسی مدتها پس از پیدایش و تثبیت جامعهشناسی در دانشگاهها اتفاق افتاد. البته اغلب جامعهشناسان اولیه نیز - بهاستثنای کسانی مانند هربرت اسپنسر انگلیسی یا ویلیام گراهام سامنر آمریکایی یا خود ماکس وبر در اواخر عمر کاری خود - نظر مثبتی نسبت به سرمایهداری نداشتند، ولی انگیزۀ مخالفتشان با سرمایهداری ظاهراً با انگیزۀ پیروان مارکسیسم تفاوت داشت.
در مورد انگیزۀ جامعهشناسان اولیه در مخالفتشان با سرمایهداری باید به این واقعیت اشاره کرد که یکی از خاستگاههای فکری جامعهشناسی، محافظهکاری فرانسوی و اندیشمندانی همچون لوئیس دو بونالد و ژوزف دو مستر بود. محافظهکاران اروپایی در قرن نوزدهم سرمایهداری را متهم به نابودی اجتماع (Community) کهن و جایگزینی روابط صمیمانۀ رایج در آن اجتماعات با روابط «سودجویانه» میکردند. میتوان در این مورد بسیار بحث کرد که آن تصورات رمانتیک از دوران خوش کهن که به دست بورژوازی پولپرست و انقلابیون برابریخواه تخریب شد تا چه اندازه با واقعیت تاریخی مطابقت دارد. درهرصورت محافظهکاران قرن نوزدهمی حسرت اقتصادی را میخوردند که در آن خبری از دودکش کارخانهها و مناظر زشت شهرهای صنعتی و عوام صاحب تریبون و مدعی حکومت نبود.
اما سوسیالیستها و بنیانگذاران جامعهشناسی به این درک رسیده بودند که مناسبات کهن دیگر قابل احیا نیست و نمیتوان نیازهای جمعیت فزایندۀ دوران مدرن را آن هم با انتظارات بیسابقهای که از کیفیت زندگی دارند با اقتصاد غیرپولی و بازارهای محلی کهن پاسخ داد.
دو جریان مذکور هریک به شیوۀ خود میکوشیدند این تناقض میان احساس منفی در قبال پدیدههای موجود در جامعۀ مدرن و همزمان نیاز گریزناپذیر به دستاوردهای آن را حل کنند. مارکس با پیشبینی فروپاشی آن و جایگزینیاش با مناسباتی تکاملیافته و دورکیم با تلاش برای احیای اصناف سدههای میانۀ اروپا به شکلی متناسب با جامعۀ مدرن کوشیدند این تناقض را حل کنند. لازم است اشاره شود که دورکیم خود فعال سیاسی سوسیالیست بود. با آگاهی از این حقایق دیگر ادغام جامعهشناسیِ اصولاً محافظهکار با مارکسیسمِ رادیکال و قرار گرفتن نام مارکس در کنار کلاسیکهای جامعهشناسی شگفتآور نمینماید.
اینها دیدگاههای مخالفین مناسبات مبتنی بر بازار آزاد (سرمایهداری) است. اما آیا لیبرالها و مدافعان نظام سرمایهداری هیچ ایرادی در جامعۀ مدرن نمیدیدند؟ آیا از شرایط کارخانهها در نیمۀ نخست قرن نوزدهم راضی بودند یا مناظر شهرهای صنعتی را زیبا میدانستند؟ آیا لیبرالهای کلاسیک همهچیز را حتی زندگی زناشویی و خانوادگی را با پول اندازهگیری میکردند؟ این البته تصویری است که از رمانهای قرن نوزدهمی گرفته تا فیلمها و سریالهای امروزی از بورژوازی و سرمایهداران به دست میدهند. ما در اینجا قصد نداریم با ارائۀ واقعیتهایی از زندگی شخصی مارکس و رفتار او در قبال نزدیکانش این تصویر را به چالش بکشیم.
در قسمت دوم این مجموعه یادداشت اشاره کردیم که نظریۀ اقتصادی بهعنوان ساختاریافتهترین بخش از نظریۀ اجتماعی در مباحث جامعهشناسان کنونی غایب است و مارکسیسم نیز عبارت از مجموعهای از خطاهای فاحش نظری پیرامون تئوری ارزش و مبادله است. نظریۀ غلط بهنوبۀ خود منجر به درکی غلط یا ناقص از تاریخ و جامعۀ معاصر میشود. برای مثال در جامعهشناسی موجود توضیح روشنی پیرامون رشد جمعیت و همزمان افزایش بیسابقۀ سرانۀ مصرف انسانها از سال 1800 میلادی تا امروز ارائه نمیشود. چه چیزی سبب شد که در طول تاریخ چند دههزارسالۀ گونۀ هومو-ساپیینس ناگهان در حدود سال 1800 میلادی انسان برای نخستین بار موفق به گریختن از «تلۀ مالتوسی» جمعیت شود و جمعیت و همزمان سرانۀ مصرفش بهطور تصاعدی افزایش یابد؟ اگر شرایط کاری در کارخانهها که سرمایهداری به وجود آورد به همان بدی بود که روایت کردهاند این افزایش جمعیت چگونه توضیح داده میشود؟ اگر پاسخ فناوریهای نوین است، خود پیدایش این فناوری و کاربست گستردۀ آن را چگونه توضیح میدهند؟ نظریۀ اقتصادیِ صحیح است که میتواند برای مثال با استفاده از مفهوم آنتروپرونری کاربست دانش و فناوری نوین را در اقتصاد توضیح دهد.
واقعیت آن است که آنچه شرایط شغلی در کارخانههای نیمۀ نخست قرن نوزدهم را دشوار کرده بود، نه سرمایهداری بلکه جلوگیری بقایای نیروهای فئودالی از گسترش هرچه بیشتر سرمایهداری بود. آنچه نرخ دستمزدها را افزایش و ساعات کاری را کاهش داد، نه مبارزات غالباً مخرب سوسیالیستها بلکه گسترش بیشتر سرمایهداری و در نتیجه تولید بیشتر و ارزانتر و به وجود آمدن موقعیتهای شغلی افزونتر بود. اگر مداخلۀ دولت و مقرراتگذاریهای پیدرپی آن میتوانست شرایط نیروی کار را بهبود ببخشد، امروز پس از بیش از هشتاد سال اجرای «قانون کار» در ایران قاعدتاً باید شرایط بهتری برای کارگران فراهم میبود.
عدم شناخت سرمایهداری و رویکرد نادرست نسبت به آن جامعهشناسان را در انجام پروژۀ پژوهشی اصلی خودشان که همانا شناخت الگوهای نوپدید روابط اجتماعی در جوامع صنعتی و نهادهای ناشی از این الگوهاست با شکست روبهرو میکند. جامعهشناس و انسانشناس نیاز ضروری به درک عمیق نظریۀ اقتصادی و فاصله گرفتن از هیاهوی سوسیالیستها دارد.