هر جنبه از کارنامۀ علمی و پژوهشی ساموئل هانتینگتون دانشمند آمریکایی علوم سیاسی را که بنگریم به سرحد کمال رسیده بود. دورۀ کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترای خود را به ترتیب در دانشگاههای تراز اول ییل، شیکاگو و هاروارد گذراند. در دانشگاه کلمبیا به تدریس پرداخت و حضور او در دانشگاه هاروارد نیم قرن به درازا کشید. در این مدت کتابها و مقالاتی نوشت که موردتوجه هم آکادمی و هم دولتها در سرتاسر جهان قرار گرفتند. امروز بسیاری از شاگردان او خودشان چهرههای پژوهشی و روشنفکران مهمی به شمار میآیند که از میان آنها میتوان فرانسیس فوکویاما و فرید زکریا را نام برد.
هانتینگتون بهواسطۀ حضور و مدیریت مرکز امور بینالملل وابسته به دانشگاه هاروارد طرف مشورت بسیاری از دولتهای جهان قرار گرفت. دولتهایی که خواهان بیرون آوردن کشور خود از ورطۀ توسعهنیافتگی و گذار به یک جامعۀ مدرن همپای نمونههای پیشرفتۀ غربی بودند. با توجه به اینکه در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی ایرانیان زیادی در دانشگاه هاروارد حضور داشتند، در رشتههای مرتبط تحصیل میکردند و بعدها سمتهایی را در خود ایران به دست آوردند، میتوان چنین نتیجه گرفت که ایدههای او دستکم بهطور غیرمستقیم بر ایران آن دوران نیز اثرگذار بودند. در اینجا نیز بر روی همین جنبه از کارهای هانتینگتون یعنی اثرگذاری او بر سیاست کشورهای درحالتوسعه متمرکز میشویم و نیمنگاهی به کتاب «سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی» میاندازیم. کتابی که شاید بهاندازۀ برخورد تمدنها مشهور نباشد، اما احتمالاً مهمترین اثر اوست.
جوامع تازه و مسائل بغرنج
بحث خود را از سال انتشار این کتاب یعنی 1968 میلادی آغاز میکنیم. این سال و این برهۀ زمانی از چند جنبه سزاوار توجه است. ازیکطرف فروپاشی امپراتوریهای استعماری اروپایی کموبیش تکمیل شده بود. با خروج نیروهای این امپراتوریها شمار بسیار زیادی از دولتملتهای تازه در آفریقا و آسیا اعلام موجودیت کرده بودند. درست است که دولتهای کهنتر همچون چین و ایران و تایلند و اتیوپی که رسماً مستعمره نبودند یا کشورهای آمریکای لاتین که استقلال بیشتر آنها به اوایل سدۀ نوزدهم بازمیگشت در آن زمان رویدادهایی مانند جنگ استقلال را تجربه نکردند، اما از آرامش و ثبات سیاسی بالایی هم برخوردار نبودند. برای تمامی این «جوامع دستخوش دگرگونی» چندین مسئله مطرح بود که باعث بروز کشمکشهای سیاسی بسیار شدید و گاهی خونین در آنها میشد: اینکه چگونه میتوانیم شکاف قابلتوجه میان سطح استاندارد زندگی در کشورهای خود با کشورهای پیشرفتۀ غربی و ژاپن را پر کنیم؟ علت این شکاف چه بود؟ اصلاً ما که هستیم و چگونه باید هویت خود را تعریف کنیم؟ روابط ما با کشورهای استعمارگر پیشین و دو قدرت تازه چگونه باید باشد؟
در سال 1968 با فروپاشی امپراتوریهای استعماری ابرقدرتی ایالات متحد و اتحاد شوروی دیگر تثبیت شده بود. بیشتر از دو دهه از پایان جنگ جهانی دوم میگذشت. جهان اول به کشورهای توسعهیافتۀ غربی و ژاپن و جهان دوم به کشورهای کمونیستی اروپای شرقی و خود شوروی اطلاق میشد. هرچند گاهی در مرکز اروپا و شهر تقسیمشدۀ برلین تانکهای دو طرف در برابر یکدیگر صفآرایی میکردند، اما مرز بلوک شرق و غرب در اروپا بهواسطۀ پیمانهای اواخر جنگ دوم جهانی کموبیش استوار و تثبیتشده بود و دو طرف به آن تن داده بودند. برای نمونه غرب یورش نظامی مستقیم و خونین شوروی به مجارستان و چکسلواکی را با بیانیههای تند محکوم کرد، ولی از آن حد فراتر نرفت. بااینهمه بخش اعظم جمعیت جهان در هیچیک از این دو «جهان» زندگی نمیکردند. در این جهان دیگر، در این سرزمینهای بزرگ، پرجمعیت و پراکنده با گوناگونی فرهنگی فراوان هیچچیز تثبیت نشده بود.
اکنون این کشورهای «جهان سوم»، این «جوامع دستخوش دگرگونی»، این کشورهای «درحالتوسعه» ناچار بودند راه خود را انتخاب کنند. شوروی نسخۀ روسی سوسیالیسم (مارکسیسم-لنینیسم) را در دست داشت. نسخهای که امروزه هر بدی به آن نسبت دهیم نمیتوانیم یک حقیقت را در موردش انکار کنیم: جان میداد برای سازماندهی سیاسی، برای پرورش و گردآوری آدمهای ازجانگذشتۀ متعصب و سرانجام برای انقلاب و برپایی یک نظام سیاسی تازه، انسانیتزدایی از تمامی مخالفان چنین نظامی و در هم کوبیدن تمام آنان بدون کوچکترین آزردگی وجدان. این نظام فکری برای همۀ پرسشهایی که بالاتر به چند نمونه از آنها اشاره کردیم پاسخهای بسیار روشن داشت و شاید نقطۀ قوت آن برای عمل سیاسی از همینجا سرچشمه میگرفت. ما که هستیم؟ ملتهایی مورد ستم یک اقلیت واپسگرای داخلی و استعمارگران کهنه و نوی خارجی - یعنی همان جهان اول و رقیب بلوک شرق. شکاف میان ما و جهان اول از کجا آمده است؟ از تاراج منابع شما به دست سرمایهداران امپریالیست ساکن کشورهای متروپل و طبقۀ بورژوازی زالو و وابسته به آنان در کشورهایتان. چه باید کرد؟ باید با دست بردن به خشونت انقلابی و مشروع و با یاری جستن از کشور دوست و برادر بزرگ یعنی اتحاد شوروی این بورژوازی وابسته را سرنگون سازید و تمام قدرت را به رفقای بومی در کشور خودتان که در حزب کمونیست مورد تأیید ما متشکل شدهاند بسپارید. این حزب تمامی منابع کشور را تحت کنترل خود در میآورد و با بهکارگیری روشهای علمی کشور شما را به شاهراه صنعتیسازی و رفع وابستگی از غرب هدایت میکند. همان کاری که اتحاد شوروی انجام داد و به یکی از دو ابرقدرت جهان بدل گشت.
دست خالی بلوک غرب
بهندرت میتوان کشوری را در قرن بیستم یافت که بهنوعی تحت تأثیر این آموزه سمی و پیامدهای سیاسی آن قرار نگرفته باشد. اما پرسش اینجاست که غرب در برابر این آموزه و نیروی اغواکننده و تخریبی آن چه در چنته داشت؟ میتوان گفت ایالات متحد پس از جنگ دوم جهانی بهنوعی سوگند یاد کرده بود که نگذارد این ایدئولوژی از حدودی که در جنگ دوم جهانی خواهناخواه برای شوروی در اروپا ایجاد شده بود فراتر برود. چهبسا اگر همین ارادۀ ایالات متحد نبود ایران هرگز نمیتوانست از بحران سالهای 25-1324 جان سالم به در ببرد. هرچه باشد برتری مالی و صنعتی دولتهای بلوک غرب چشمگیر بود و بهسادگی نمیشد بر آنان چیره شد. اما آیا این برتری جهان اول نسبت به جهان دوم برای مردمان جهان سوم اغواکننده نبود؟ چرا بلوک غرب نمیتوانست افکار عمومی مردم جهان را به سمت خود بیاورد؟ میتوان درک کرد که بریتانیا و فرانسه به دلیل گذشتۀ استعماریشان در کشورهای جهان سوم شهرت خوبی نداشتند. اما پس از جنگ دوم جهانی هنوز کمتر ایالات متحد را بهعنوان کشور استعمارگر میشناختند. در خود ایران شواهد بسیاری از نگاه مثبت نسبت به این کشور و مشاوران مالی اعزامی آن به ایران از دوران مشروطیت تا دهۀ بیست خورشیدی وجود دارد. اما این نگاه مثبت یا لااقل نگاه کمتر منفی نسبت به ایالات متحد بهتدریج جای خود را به نگاهی بسیار منفی به آن کشور داد.
البته این تصور که افکار عمومی در کشورهای جهان سوم متمایل به «شرق» بوده باشند خطاست. درواقع کمونیسم در هیچ کشوری از طریق دمکراتیک بر سر کار نیامد. حتی در شیلی که در نوع خود استثناء هم بود حکومت آلنده چیزی بیش از یک ائتلاف سیاسی نبود که آلنده قصد داشت آن را برخلاف قواعد دمکراتیک کاملاً قبضه کند. ضمن اینکه هر کشور خارج از اروپای شرقی که کمونیستی شد لزوماً متمایل به شوروی نشد؛ برعکس در بیشتر مواقع پس از مدت کوتاهی «برادریِ» برادر بزرگتر بهکل انکار شد و جای خود را به دشمنی داد. داوری پیرامون افکار عمومی این تعداد از کشورها در طول بیش از چهل سال جنگ سرد کار سادهای نیست. ما میتوانیم سخن را اینگونه تعدیل کنیم که در طول جنگ سرد و دستکم تا اواخر دهۀ هفتاد میلادی بخش اعظم نخبگان و طبقات شهرنشین نهتنها در کشورهای جهان سوم بلکه در خود کشورهای جهان اول متمایل به انواعی از سوسیالیسم بودند و غرب و در رأس آن ایالات متحد را بهعنوان نماد سرمایهداری محکوم میکردند؛ و نکتۀ مهمتر اینکه فارغ از افسانههایی که پیرامون انقلابها رواج دارند، انقلابها نه به دست تودههای رنجکشیده بلکه به دست همین قشر نهچندان رنجکشیده رقم میخورند. بهجرئت میتوان گفت که اروپا پس از جنگ اول جهانی و ایالات متحد پس از جنگ دوم جهانی ازلحاظ ایدئولوژیک در برابر سوسیالیسم سپر انداخته بودند. هیچ اندیشمند «مترقی» جسارت دفاع از سرمایهداری را نداشت. حتی دشمنان شوروی در غرب ترجیح میدادند بر روی خصلت دمکراتیک نظامهای خود در برابر خصلت غیردمکراتیک کشورهای بلوک شرق دفاع کنند و «ننگ» دفاع از سرمایهداری و بازار آزاد را به جان نخرند. در حاشیه بد نیست به این حقیقت اشاره کنیم که در چنین شرایطی انسان به عظمت کار «لشکرهای تک نفره» همچون میزس، هایک یا آین رند بیشتر پی میبرد.
حزب مدرنساز: چه کمونیست، چه ضد کمونیست
اکنون با این پیشزمینه به کتاب هانتینگتون باز گردیم. آیا هانتینگتون مدافع جهان غرب بود؟ تا حدودی. میگوییم تا حدودی، چراکه هانتینگتون برخلاف تصویری که از او جا افتاده است اساساً رویکرد خود را «علمی» تلقی میکرد و خدمتگزار بلوک غرب نبود. هانتینگتون بحث کتاب خود را با نقد نظریۀ موسوم به نوسازی (Modernization Theory) آغاز میکند. نظریۀ نوسازی (یا مدرنسازی) در سالهای پس از جنگ دوم جهانی مطرح شده بود تا یک صورتبندی نظری در برابر مارکسیسم لنینیسم به دست دهد. به باور او مدرنسازی دارای جنبههای گوناگون سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است و برخلاف تصور نظریهپردازان مدرنسازی دلیلی ندارد که تمامی این جنبهها در جوامع در حال گذار همزمان به وقوع بپیوندند. با مطالعۀ کتاب هانتینگتون میتوان خدمت و مشاورۀ او به بلوک غرب را چیزی ازایندست روایت کرد: ترویج نظام پارلمانی و انتخاباتی به شیوۀ غربی برای جوامع دستخوش دگرگونی را رها کنید و از لنین، مائو، کاسترو، کیم ایل سونگ و کودتاچیان عراقی بیاموزید. آنان با پدید آوردن احزاب نیرومند و فراگیر موفق به نهادسازی سیاسی و گسترش مشارکت تودهها در سیاست و مدرنسازی سیاسی شدند:
«توانایی آفرینش چنین نهادهایی در جهان امروز بسیار کمیاب است. درست همین توانایی در برآوردن این نیاز اخلاقی و ایجاد یک سامان همگانی مشروع است که کمونیستها به کشورهای روبه توسعه عرضه میدارند.» (هانتینگتون 1400، 52)
گویا تعریف هانتینگتون از «مشارکت سیاسی» با آنچه این اصطلاح در ذهن ما تداعی میکند تفاوت چشمگیری داشته است. دانشمند تراز اول علوم سیاسی در قرن بیستم ابایی نداشت که در کتاب خود استقرار حکومت حزب کمونیست در چین به رهبری مائو را «یکی از برجستهترین دستاوردهای سیاسی میانۀ سدۀ بیستم» توصیف کند (هانتینگتون، 495)، دولتسازی موفق کره شمالی و ویتنام شمالی را بهعنوان نمونههایی موفق در برابر ناکامی کره جنوبی و ویتنام جنوبی در دولتسازی بگذارد (496)، موفقیت انقلابیون کوبا و مکزیک را در «ساختن حکومتهای نیرومند و قادر به تحقق دگرگونی اجتماعی بهجای حکومتهای ضعیف» ستایش کند (200) و حتی بر حقانیت لنینیسم بهعنوان «نظریهای برای عمل اجتماعی» مهر تأیید بزند (488).
شواهد بسیاری در کتاب سامان سیاسی وجود دارند که نشان میدهند نویسندۀ هارواردی آن تمایز بنیادینی میان نظامهای سیاسی بلوک غرب و شرق قائل نبود: «... همچنان که ریاست جمهوری نیرومند به مصلحت همگانی مردم آمریکاست، حزب کمونیست نیرومند نیز به مصلحت همگانی اتحاد جماهیر شوروی است.» (45)؛ یا «...ازاینجهت کتاب فدرالیست مدیسون با چه باید کرد لنین همانندیهای شگفتانگیزی دارند. این هر دو کتاب برای تحلیل واقعیت علمی و صورتبندی اصول بنیادی یک سامان سیاسی به دست دو دانشمند سیاسی عملی نوشته شدهاند.» (489). در جایی نظام سیاسی شوروی را به همراه نظام سیاسی بریتانیا و ایالات متحد انواع متفاوتی از نظام سیاسی «درست» (121) میخواند و چند صفحه بعد باز دیکتاتوریهای کمونیستی را «کارآمد» توصیف میکند (123). فراتر از اینها هانتینگتون گویا اساساً لیبرال دمکراسی و نظام پارلمانی را دستوپا گیر و مزاحم امر مدرنسازی میدانست: «در اینجا حکومتهای لیبرال، تنوعگرا و دمکراتیک در خدمت ابقای ساختار اجتماعی کهنشده فعالیت داشتهاند» (200). به نظر میرسد نویسنده حتی فراتر از کشورهای درحالتوسعه با خود مفهوم قانونی که محدودکنندۀ حکومت باشد چندان راحت نبود: «قانون بنیادی و پراکندگی اقتدار با نوسازی سیاسی سازگار نیست.» (150) و در ادامه «اقتدار باید مبتنی بر انسانها باشد و نه بر یک قانون دگرگونیناپذیر.» (151). نویسنده چندان دل خوشی از نهادهای سیاسی «عتیقه» آمریکایی هم نداشت:
«در زمانۀ اقتدار عقلانی، دیوانسالاری متمرکز و دیکتاتوری توتالیتر، نظامهای سیاسی آمریکا بس ناهمساز با زمانه مانده است. در جهان امروزی نهادهای سیاسی آمریکایی بیهمتایند، چراکه بس عتیقهاند.» (147)
امروز شاید بهجز انگشتشمار بقایای افراد با تفکر استالینیست، دیگر کسی پیدا نمیشود که درون تجربۀ خونین حکومتهای تکحزبی کوبا، کرۀ شمالی، چین و عراق در قرن بیستم کامیابی، رفاه، شکوفایی، گسترش مشارکت سیاسی و «مدرنسازی» پیدا کند. بااینوجود تمام این موارد و موارد بسیار دیگر در کتاب «سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی» در سال 1968 بهعنوان «شواهد تجربی» در تأیید نظریه ارائه شده بودند. اکنون میپرسیم که آیا چنین تجربههای رسوایی از «راستگرایی» اقتدارگرایانه باعث تجدیدنظر اساسی دانشمندان نسلهای بعدی در نظام فکری خودشان شد؟ کتاب «نظم و زوال» سیاسی از فرانسیس فوکویاما و استقبال جهانی قابلتوجه از آن – از جمله در ایران – و نیز تمجید از «کارآمدی» نظام سیاسی چین نمونههایی هستند که شوربختانه خلاف این را نشان میدهند. بررسی کتاب فوکویاما اما یادداشتی دیگر را میطلبد.