مقدمه
در یادداشت پیشین به یکی از تناقضهای مهم در اندیشه مارکس اشاره شد و توضیح داده شد که ژرژ سورل چگونه این تناقض را دریافت و خشونت انقلابی را از سطح یک تحلیل نظری به یک اصل مقدس تبدیل کرد. اگر به زندگی شخصی مارکس و سورل نگاه کنیم، روشن است که هیچکدام از شجاعت ویژه یا روحیه جنگجویانه برخوردار نبودند. بیشتر عمرشان در کتابخانهها، پشت میزها و در محیطهای آرام فکری گذشت. با این حال ایدههایی پدید آوردند که بعدها سرچشمه خشونتهایی شد که تا پیش از وقوع، حتی تصورش برای بسیاری ناممکن بود. همین نقش تعیینکننده ایدهها در رفتار انسانهاست که باعث میشود لودویگ فون میزس در سخنرانی پنجم کتاب مارکسیسم بینقاب تحت عنوان «مارکسیسم و دستکاری انسان» بر اهمیت و قدرت اندیشهها تأکید میکند.
جابهجایی محل نزاع
نظریهها هنگامی که از محیطهای تخصصی وارد عرصه عمومی میشوند، عموماً سادهسازی میگردند. بخشهای پیچیده، شروط، ظرایف و محدودیتهایشان حذف یا نادیده گرفته میشود و آنچه در اذهان عموم باقی میماند چند کلیدواژه یا جمله کوتاه است. همین کلیدواژهها بهمرور جای معنای اصلی نظریه را میگیرند و برداشتهایی شکل میگیرد که گاه کاملاً با مقصود صاحب نظریه متفاوت یا حتی متعارض است. برای نمونه، بسیاری نیچه را فقط با اصطلاح «ابرمرد» یا جمله «خدا مرده است» میشناسند؛ یا درباره چارلز داروین این تصور رایج وجود دارد که گویا او گفته است: «انسانها از نسل میموناند». این سوءبرداشتها، مباحثی را شکل میدهند که از بنیان بر فهمی نادرست استوارند. اما برای رسیدن به پاسخ درست، باید نخست پرسش درست را شناخت.
در مورد مارکس نیز چنین روندی رخ داد و یکی از مهمترین نمونههای سادهسازی اندیشه او به دست انگلس رقم خورد. هنگامی که مارکس از دنیا رفت، انگلس بر مزار او خطابهای ایراد کرد و مدعی شد مارکس «قانون تکامل تاریخی بشر» را کشف کرده است؛ قانونی که بر مبنای آن انسانها پیش از هر فعالیت سیاسی، علمی، هنری یا دینی، ابتدا باید نیازهای اولیه خود را برآورده کنند. این در حالی بود که هیچ کس منکر این واقعیت نبود که انسان برای بقا ابتدا نیازمند تامین خوراک، پوشاک و سرپناه است و سپس به نیازهایی با اولویت کمتر میپردازد.
اما نتیجه این سادهسازی چیزی فراتر از بیان یک ایده پذیرفته شده بود. بهتدریج این تصور ایجاد شد که هرکس به تحلیلها و نتایج نظری مارکس ایراد بگیرد، در واقع با دیدگاه مذکور مخالفت کرده است. منتقدان مارکس بهناحق چنین معرفی میشدند که گویا نمیدانند «پیش از فلسفه باید شکم را سیر کرد.» در حالی که اختلاف نظر آنها اصلاً ناظر به این گزاره نبود، بلکه به نقش و جایگاهی مربوط میشد که مارکسیسم برای این گزاره در تبیین تاریخ و ساختار جامعه قائل بود. از نظر میزس، هدف از این سادهسازی، منحرف کردن نقد بود؛ این نوع سادهسازی، سطح بحث را از نقد نظری و تحلیل منطقی به فضای تخطئه و تحقیر ضمنی مخالفان فروکاسته بود.
برداشت دیگری که از این خوانشِ سادهشده به وجود آمد آن بود که انسانی که گرسنه است یا نیازهای اولیهاش را تامین نکرده، قادر به فکر کردن، انتخاب آگاهانه و تشخیص درست و غلط نیست. گویی این افراد از حوزه اخلاق معاف میشوند یا اصلاً توانایی درک ارزشها را ندارند. چنین برداشتی عملاً انسان را همچون حیوانی میپندارد که رفتار او چیزی جز واکنش به محرکهای مادی نیست. اما این تصور آشکارا باطل است. هر انسانی، آگاهانه یا ناآگاهانه، برای زندگی خود فلسفهای دارد؛ تصوری از جایگاه خود در هستی، ماهیت انسان، رابطهاش با دیگران و ارزشها دارد. همین تصویر ذهنی است که کنشهای او را در موقعیتهای مختلف جهت میدهد.
برای مثال، واکنش افراد به فقر یکسان نیست. فردی ممکن است به دزدی یا تجاوز روی آورد، دیگری ممکن است گدایی را انتخاب کند، و سومی حتی در همان شرایط دشوار به تلاش و کوشش روی میآورد تا حداقلهای بقا را فراهم کند. تفاوت در این انتخابها، تفاوت در ایدهها، ارزشها و باورهای آنان است؛ نه صرفاً تفاوت در شرایط مادی.
از نظر میزس، بزرگترین خطا در مواجهه با مارکسیسم آن است که اهمیت و قدرت ایدهها نادیده گرفته شود. آنچه انسان را از حیوان متمایز میکند قابلیت انتخاب بر اساس باورها است؛ مارکسیسم بهواسطه نادیده گرفتن نقش ایدهها و تقلیل انسان به موجودی واکنشمحور میکوشد نشان دهد حرکت تاریخ بهطور اجتنابناپذیر به سمت سوسیالیسم پیش میرود؛ گویی اراده، انتخاب و ارزشها هیچ نقشی در روند تاریخی ندارند.
رفتارگرایی و امکان بازآرایی انسان
انتقاد میزس از رفتارگرایی و نظریه «بازتاب شرطی» ایوان پتروویچ پاولوف مستقیماً متوجه همین بنیان فکری است. رفتارگرایی با تکیه بر آزمایشهای حیوانی میکوشد کنش انسان را به سلسلهای از محرکها و پاسخها فروبکاهد. انتقال این الگو از آزمایشگاه حیوانات به عرصه تحلیل جامعه، تاریخ و اقتصاد، به این نتیجهگیری میانجامد که میتوان «ماهیت انسان» را در صورت لزوم تغییر داد؛ زیرا انسان چیزی جز مجموع واکنشهای شرطیشده نیست. موجودی که میتوان با مجموعهای از محرکها و تنبیهها و پاداشها، شخصیت و ارزشها و حتی ساختار تمایلاتش را «بازآرایی» کرد.
نظریه پاولوف در اصل بر پایه آزمایشهای فیزیولوژیک روی سگها بنا شده بود، اما پاولوف این یافتهها را به قلمرو انسانها تعمیم داد. او این تصور را به وجود آورد که همان سازوکارهای شرطیسازی در مورد انسان نیز صدق میکند و کنشهای انسانی را میتوان تا حد زیادی بر اساس واکنشهای بازتابی توضیح داد. این تقلیل کنش انسانی به واکنشهای شرطیشده، بعدها توسط مارکسیستها با شور و اشتیاق پذیرفته شد. آنان این نتیجه را گرفتند که اگر رفتار حیوان با محرکهای مناسب قابل تغییر است، انسان نیز میتواند برای تحقق یک جامعه سوسیالیستی مجدداً برنامهریزی شود. از همین برداشت بود که مفهوم «انسان طراز نوین» شکل گرفت؛ انسانی که باید با مقتضیات جامعه سوسیالیستی سازگار باشد و از طریق تربیت، تهذیب، فشار اجتماعی و بازآموزی ایدئولوژیک در مسیر مطلوب حزب یا دفتر سیاسی قالبریزی شود.
اهمیت معنا و ایدهها در کنش انسانی و محدودیت مهندسی اجتماعی
در چارچوب مذکور است که گزاره مشهور کارل کائوتسکی معنا پیدا میکند: «اگر طبیعت انسان مخالف سوسیالیسم است، پس طبیعت انسان باید تغییر کند.» این جمله صرفاً یک شعار سیاسی نیست؛ نتیجه منطقی نگرشی است که انسان را به موجودی قابل شرطیسازی تقلیل میدهد. اگر انسان همانند حیوان در معرض محرکها شکل میگیرد، آنگاه دولت یا حزب پیشرو مشروعیت مییابند تا با ابزارهای تربیتی و اجتماعی همه افراد را مطابق الگوی ایدئولوژیک خودشان «اصلاح» کنند یا مانند یک سختافزار دوباره برنامهریزی شوند.
اما نکته اصلی از نظر میزس همینجاست: انسان حیوان آزمایشگاهی نیست و کنش او بر پایه اراده، ارزشها و ایدهها شکل میگیرد. حتی هنگامی که محرکی بیرونی موجب بروز رفتاری در انسان میشود، آنچه نوع واکنش را تعیین میکند خودِ محرک نیست، بلکه معنایی است که فرد به آن نسبت میدهد. انسان نه به «محرک»، بلکه به تفسیر خود از محرک پاسخ میدهد.
برای روشنتر شدن این موضوع، فرض کنید در حال تمرین یک ورزش رزمی هستید و مربی در پایان هر جلسه شما را ملزم میکند چند دور بدوید. اگر این عمل را در چارچوب افزایش استقامت و آمادگی برای مسابقه تفسیر کنید، هرچند دویدن دشوار است، آن را با رضایت انجام میدهید زیرا آن را بخشی از مسیر پیشرفت میدانید. اگر همین رفتار را تنبیهی بدانید و خود را مستحق آن بشمارید، دویدن را با ناراحتی انجام میدهید و ممکن است خود را سرزنش کنید. اما اگر احساس کنید تنبیه ناعادلانه است، احتمالاً اعتراض میکنید یا از اجرای آن سر باز میزنید؛ حتی ممکن است نسبت به آن ورزش احساس تنفر پیدا کنید. در همه این حالتها، تفاوت نه در خودِ اقدام مربی، بلکه در معنایی است که شما برای آن قائل میشوید. معنا خود یک ایده است و کنش انسانی بر چنین ایدههایی استوار است. بدون فهم این ایدهها، شرح و تحلیل رفتار انسان ممکن نیست.
تقلیل انسان به موجودی شرطیشده نه تنها خطایی نظری است، بلکه زمینه فکری برای «مهندسی اجتماعی» را فراهم میکند. این مفهوم بیانگر برنامهریزی و سازماندهی است. مهندسی اجتماعی منجر به فاجعههای عظیم انسانی در دولتهای سوسیالیستی شد؛ از تلاش گسترده برای ایجاد «انسان سوسیالیستی» در شوروی گرفته تا پروژههای بازسازی فرهنگی در چین مائو. این برنامهها بر این پیشفرض بنا شده بودند که اگر محرکها و محیط مطابق الگوی حزب تنظیم شود، انسان نیز ناچار همان واکنشهایی را نشان خواهد داد که نظریهپردازان سوسیالیستی پیشبینی کردهاند و اگر چنین چیزی رخ نمیداد، افرادی که واکنش مطلوب را نشان نمیدادند، به عنوان «عنصر نامطلوب» شناخته میشدند. تاریخ اما ثابت کرد که ایدهها و معانی ذهنی انسانها نه قابل مهندسی مطلقاند و نه تابع محرکهای صرفاً بیرونی.
جمعبندی
این یادداشت نشان میدهد که چگونه خوانش ماتریالیستی مارکس و انگلس، که نیروهای مادی تولید را بنیان تعیینکننده ساختار جامعه و رفتار انسان میداند، به تقلیل کنش انسانی به واکنشهای بیرونی انجامید. این رویکرد، اراده و ایده را در حاشیه قرار میدهد و رفتار انسان را در امتداد شرایط مادی تفسیر میکند؛ نگاهی که بعدها با رفتارگرایی و ایده شرطیسازی پاولوف همپوشانی یافت و مبنایی برای ادعای امکان «بازآرایی» انسان در چارچوب الگوی سوسیالیستی شد. از دل چنین تلقیای، مفهوم «انسان طراز نوین» و سیاستهای مهندسی اجتماعی پدید آمد؛ سیاستهایی که تغییرپذیری کامل انسان را مفروض میگرفتند و کنترل اجتماعی را توجیه میکردند.
برای اینکه در این باره بیشتر بدانید؛ می توانید کتاب «مارکسیسم بینقاب» را بخوانید.
«لینک صفحه کتاب در وبسایت انتشارات دنیای اقتصاد»