مقدمه
در یادداشت پیشین توضیح داده شد که مارکس مفهوم ایدئولوژی را چگونه به کار میگیرد و چرا هر اندیشهای را که برخاسته از طبقه کارگر نباشد، محصول آگاهی کاذب میداند. او در عین حال که آگاهی طبقات غیرکارگر را ایدئولوژیک میخواند، دیدگاههای خود را که بهطور بدیهی برآمده از پایگاه طبقاتی کارگری نبود، عین حقیقت میپنداشت. اگر کارگری نیز با دیدگاه او مخالفت میکرد، مارکس آن را نشانه آگاهی کاذب یا حتی خیانت به طبقه کارگر معرفی میکرد. مشکل آن است که در دستگاه فکری مارکس هیچ معیار قابل اتکایی برای تشخیص اینکه کدام نظر واقعاً با منافع طبقه کارگر سازگار است وجود ندارد؛ زیرا ماهیت «آگاهی طبقاتی» بر مبنای شرایط مادی تعریف میشود، نه بر مبنای داوری عقلانی.
این ادعا که هر طبقه حقیقت ویژه خود را تولید میکند، به نسبیگرایی منطقی منتهی میشود. در چنین چارچوبی درستی یا نادرستی گزارهها از محتوا و مبانی نظری آنها استخراج نمیشود، بلکه وابسته به موقعیت طبقاتی گوینده است. با وجود همه ایدههای متناقض مارکس که خواننده را دچار ابهام و سرگردانی میکند، او هرگز منکر وجود حقیقت مطلق نشد و مدعی شد که دسترسی به حقیقت مطلق یا در آینده با تحقق جامعه بیطبقه امکانپذیر میگردد، یا در طبقه کارگر در دسترس است. وجود ایدههای متناقض در دستگاه نظری مارکس موجب گردیده که بتوان هر دیدگاهی را با بیان گزارههایی از مارکس تفسیر یا توجیه کرد.
در این یادداشت قصد دارم به سخنرانی چهارم میزس در کتاب «مارکسیسم بینقاب» با عنوان «ملیگرایی، سوسیالیسم و انقلاب خشونتآمیز» بپردازم؛ او در این سخنرانی به یکی از تبعات عملی اندیشه مارکس میپردازد. میزس میگوید که بسیاری از اندیشمندان مارکسیست، خود را شارح مارکس دانستهاند و چیزی بر بنای نظری او نیفزودهاند. اما ژرژ سورل (1847–1922) در میان مارکسیستها جایگاه متفاوتی دارد. او نه تنها به تناقض میان «اجتنابناپذیری سوسیالیسم» و «کنش انقلابی» پی برد، بلکه بر خلاف مارکس، میان این دو یکی را انتخاب کرد. سورل آموزه جبر تاریخی را کنار نهاد و کنش انقلابی را اصل مرکزی فلسفه خود ساخت. اندیشههای او بر «کنش سیاسی» و «تفکر فلسفی» تاثیر به سزایی داشت. سورل «ستم» را مورد ستایش قرار میداد و از اینکه وجود ستم روز به روز در زندگی ما کمرنگتر میشود متاسف بود. این هم از عجایب است که اندیشمندی که خود را هوادار کارگران سرکوب شده در مقابل سرمایهداران سرکوبگر میپندارد، باور دارد علاوه بر اینکه ستم در زندگی ما کمتر شده، بلکه از این روند اظهار تاسف میکند. او اگرچه به تناقض اندیشه مارکس پی برده بود، اما خودش دچار تناقض دیگری بود.

کژفهمی مارکس در خصوص ملیت و جنگ
مارکس اغلب به عنوان اندیشمندی صلحطلب یا مخالف جنگ معرفی میشود، اما چنین تلقیای با تحلیلهای خود او سازگار نیست. در سده نوزدهم، مکتب منچستر به رهبری ریچارد کابدن (1804–1865) و جان برایت (1811–1889) از مدافعان اصلی بازار آزاد و تجارت بینالمللی بودند. مبنای استدلال آنها ساده و در عین حال قدرتمند بود: در جهانی که تجارت آزاد برقرار است، انگیزههای جنگ به حداقل میرسد. جنگ برای بهدستآوردن سرزمین، منابع، یا دسترسی به بازارهای جدید شکل میگیرد؛ اما اگر مرزها برای مهاجرت باز باشند و هر ملت بتواند آزادانه از کالاها، سرمایه و خدمات دیگر ملتها بهرهمند شود، جنگ نه تنها بیفایده، بلکه پرهزینه میشود. وقتی افراد میتوانند آزادانه مهاجرت کنند یا کالاهای کشور دیگر را خریداری کنند، دیگر انگیزهای برای اعمال زور باقی نمیماند. در چنین جهانی، جنگ معنای اقتصادی و سیاسی خود را از دست میدهد.
مارکس، که در بعضی از زمینهها تحت تاثیر لیبرالیسم منچستر بود، این ایده را پذیرفت که سرمایهداری مرزهای ملی را از بین میبرد و بنابراین جنگ میان ملتها اهمیت خود را از دست خواهد داد. از نگاه او، روند گسترش بازار سرمایهداری به وحدت اقتصادی جهان منجر میشود و ملیت، بهعنوان یک عامل تعیینکننده در تاریخ، به تدریج محو میگردد. همین برداشت بود که بعدها زمینه تحلیل معروف مارکس درباره از بین رفتن اهمیت ملیتها را شکل داد.
مارکس نه فقط به پیشفرضهای حیاتی مکتب منچستر توجه نکرد، بلکه خود ایده اصلی آن را نیز درست فهم نکرد. اندیشمندان مکتب منچستر هرگز نگفتند که «ملیت» یا احساس تعلق ملی اهمیت خود را از دست میدهد. مقصود آنها این نبود که ملتها محو میشوند یا تمایزات ملی بیمعنا میگردد. آنچه آنان استدلال میکردند این بود که جنگ میان ملتها اهمیت و توجیه اقتصادی خود را از دست میدهد. در چارچوب تجارت آزاد، منافع متقابل کشورها به گونهای درهمتنیده میشود که نابودی اقتصادی طرف مقابل دیگر دستاوردی برای مهاجم ندارد و انگیزههایی که در گذشته موتور جنگ بودند به تدریج تضعیف میشوند.
اما تحلیل کابدن و برایت بر مجموعهای از پیشفرضها بنا شده بود: کاهش مداخله دولت در اقتصاد، آزادی مهاجرت و حذف هرچه بیشتر محدودیتهای تجاری. این مدل تنها در صورتی کار میکرد که دولتها مداخلهگری خود را کنار بگذارند و به جای تنظیم بازارها، به باز کردن راههای مبادله آزاد تن دهند. حال آنکه در قرن بیستم و پس از آن، دولتها دقیقا در جهت معکوس حرکت کردند: کنترلهای مرزی تشدید شد، قوانین مهاجرت سختتر شد، تعرفهها افزایش یافت و دامنه مداخله دولت در اقتصاد گسترش پیدا کرد. بنابراین، در چنین شرایطی جنگ بار دیگر به ابزاری برای کسب منابع، بازارها و امتیازات ژئوپولیتیک تبدیل شد.
در حقیقت، مارکس نه تنها جنگ را امری محتمل میدانست، بلکه آن را ضرورتی تاریخی برای گذار به سوسیالیسم تلقی میکرد. از نظر او جنگ واقعی، جنگ میان ملل نبود، بلکه جنگ طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا بود؛ جنگی داخلی که باید ساختار سرمایهداری را در هم بشکند و زمینه استقرار جامعه سوسیالیستی را فراهم کند.
انگلس نیز هیچگاه صلحطلب نبود. او در این توهم به سر میبرد که وقوع یک «جنگ بزرگ جهانی طبقاتی» نزدیک است و خود را موظف میدانست که برای آن آمادگی عملی و نظری داشته باشد. مطالعه گسترده آثار نظامی، توجه جدی به تاکتیکها و استراتژیهای جنگی، و حتی فعالیتهایی مانند شکار که جنبۀ تمرین جسمانی داشت، بخشی از این آمادگی بود. نامهنگاریهای او با مارکس نشان میدهد که انگلس خود را نه صرفاً یک نظریهپرداز، بلکه فرمانده بالقوه ارتش کارگران در جنگی میدانست که آن را قریبالوقوع تصور میکرد.

ژرژ سورل: تئوریزه کردن خشونت و اسطوره
پیشتر اشاره شد که ژرژ سورل به تناقض میان اجتنابناپذیری سوسیالیسم و ضرورت عمل انقلابی پی برد و گزینه دوم را برگزید. این انتخاب احتمالا با دیدگاه او درباره ستایش «ستم» مرتبط بود. او در کتاب خود «درنگهایی بر خشونت»، از احزاب مارکسیستی که خود را انقلابی میخواندند اما به روشهای پارلمانی روی آورده بودند، ابراز تأسف کرد. به باور او، اگر روشهای پارلمانی را پذیرفتهاید، ادعای انقلابی بودن مضحک است.
سورل حتی به اتحادیههای کارگری انتقاد داشت و معتقد بود چانهزنی برای دستمزد بالاتر یا کاهش ساعات کار نادرست است. به جای آن، اتحادیهها باید به کنش مستقیم روی آورند که شامل حمله، تخریب و خرابکاری میشود. این تاکتیکها مقدمات اعتصاب عمومی را فراهم میکنند. در این چارچوب، «سندیکالیسم» به معنای مالکیت کارگران بر ابزار تولید مطرح میشود، هرچند سوسیالیستها معمولاً منظورشان از سندیکالیسم، مالکیت دولتی بر ابزار تولید به نمایندگی از مردم و برای مردم است.
اهمیت سورل در این بود که آموزه انقلاب مارکس را به یک «اسطوره» تبدیل کرد. او معتقد بود اسطوره با خرد قابل نقد نیست و مانند ایمان قلبی یا غریزهای طبیعی در انسان عمل میکند. سورل دو اسطوره را معرفی کرد: تحقق نهایی سوسیالیسم و اعتصاب عمومی به عنوان بهترین ابزار رسیدن به آن. اعتصاب عمومی نزد او شبیه به یک قیام انقلابی تمامعیار بود.
دیدگاه سورل تأثیر عمیقی بر سوسیالیستهای انقلابی، سلطنتطلبان (royalists)، آکسیون فرانسز (اولین جنبش فاشیستی فرانسه) و دیگر گروهها گذاشت. همچنین بر لنین، موسولینی و هیتلر اثر گذاشت، زیرا آموزه او بر ضرورت اقدام انقلابی و ترجیح خشونت و قتل بر گفتوگو تأکید داشت. در حالی که مارکس و انگلس مبارزه طبقاتی را یک ضرورت اجتماعی میدانستند، سورل آن را به یک «اسطوره مقدس» و کشش عاطفی تبدیل کرد که باید با خشونت کور دنبال شود. این تبدیل مبارزه طبقاتی به اسطوره، محتوای تازه و خطرناک سورل برای مارکسیسم بود.
میراث خشونت و تأثیر بر قرن بیستم
یکی از پرسشهای رایج میان علاقهمندان اندیشه سیاسی این است که آیا میان سوسیالیسم، مارکسیسم و کمونیسم تفاوتی واقعی وجود دارد یا نه. گوناگونی این اصطلاحات موجب شده است برخی از منتقدان بازار آزاد، تمام فجایع و شکستهای عملی را به نام «کمونیسم» ثبت کنند و «سوسیالیسم» را از این کارنامه جدا کنند؛ گویی کمونیسم تجربهای ناخوشایند و منحرف بود، اما سوسیالیسم همچنان پاک، قابل دفاع و قابل تکرار است. این تمایزگذاریِ امروزین، هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ مفهومی، بیشتر تلاشی برای تطهیر سوسیالیسم است تا بیان یک تفاوت واقعی. بخش مهمی از این تمایزگذاریِ امروزین، هرچند غیرمستقیم، نتیجه تأثیراتی است که ژرژ سورل بر سنت مارکسیستی و جنبشهای انقلابی گذاشت.
در دهه 1830 واژه سوسیالیسم اصطلاحی تازه بود و عملا همان معنایی را میرساند که بعدها «کمونیسم» نام گرفت: ملیسازی ابزار تولید و حذف مالکیت خصوصی. اصطلاح کمونیسم بهتدریج کنار رفت و سوسیالیسم جایگزین آن شد. قرن نوزدهم عصر شکلگیری احزاب سوسیالیست و سوسیال دموکرات بود؛ احزابی که مانیفست کمونیست مارکس را مبنای فکری خود میدانستند، اما برای دستیابی به اهدافشان رفته رفته به روشهای پارلمانی و مسالمتآمیز متکی شدند.
پیروزی بلشویکها در روسیه ورق را برگرداند. لنین که احزاب سوسیالیست اروپا را به علت مشی اصلاحطلبانهشان «خائنان اجتماعی» مینامید، برای تمایزگذاری بین حزب خود و آنان، اصطلاح کمونیسم را احیا کرد. تفاوت میان «کمونیسم» لنینی و «سوسیالیسم» اروپایی در حوزه نظری چندان عمیق نبود؛ اختلاف اصلی در روش بود. از نگاه لنین، سوسیالیسمِ ناب همان سوسیالیسمی است که از مسیر انقلاب قهرآمیز، ترور سیاسی و سرکوب همهجانبه تحقق مییابد. بدین معنا، کمونیسم نه یک مکتب متفاوت، بلکه همان سوسیالیسم بود که ماهیت خشونتآمیز و انقلابیاش آشکار شده است.
این تمایزگذاری مفهومی بیارتباط با میراث فکری ژرژ سورل نیست؛ او با ستایش از خشونت انقلابی و حمله به سوسیالیسم پارلمانی، «انقلاب» را به یک اسطوره تبدیل کرد. سورل سوسیالیسم را تنها زمانی معتبر میدانست که به کنش مستقیم، اعتراضات خشونتآمیز و اعتصاب عمومیِ ویرانگر گره بخورد؛ همین تأکید بر خشونت، بعدها به یکی از مبانی فکری جنبشهای انقلابی قرن بیستم تبدیل شد.
در نتیجه این تحولات، تمایزهای امروزی میان «سوسیالیسم» و «کمونیسم» بیش از آنکه نشانگر دو مکتب متفاوت باشند، تلاشی برای پاک کردن صورتمسئلهاند. سوسیالیسم و کمونیسم از نظر تاریخی و نظری ریشه واحدی دارند و اختلافات میان آنها عمدتا به روشهای اجرای یک هدف مشترک برمیگردد. تأکید بر این جدایی معمولاً یک انگیزه دارد: زدودن بار تاریخی سوسیالیسم و آمادهسازی آن برای بازگشت در قالبی جدید و ظاهرا بیخطر.
مؤخره
نظرات مارکس و انگلس درباره پایان جنگ میان ملتها نشان میدهد که آنان نه تنها صلحطلب نبودند، بلکه مشتاقانه در انتظار یک جنگ بزرگ طبقاتی بودند و خود را برای آن آماده میکردند. از این رو خشونتی که سورل از دل مارکسیسم استخراج کرد، انحرافی از اندیشههای مارکس نبود؛ این خشونت ریشه مستقیم در بنیانهای نظری مارکسیسم داشت. افزون بر این، استبداد در نظامهای سوسیالیستی برخاسته از تناقض درونی دکترین مارکس است: او تحقق سوسیالیسم را جبری تاریخی و دیدگاه خود را حقیقت مطلق میدانست، اما هیچ معیار عقلانی روشنی برای تشخیص «آگاهی طبقاتی درست» ارائه نکرد. این خلأ مفهومی به نسبیگرایی و سپس به حذف مخالفان انجامید، زیرا در غیاب معیاری برای سنجش، «قدرت عریان» جایگزین حقیقت میشود و تعیین میکند چه کسی آگاه و چه کسی «خائن» است.
سورل این تناقض میان «اجتنابناپذیری سوسیالیسم» و «کنش انقلابی» را دریافت، اما راهحلی خطرناک برگزید. او جبر تاریخی را کنار گذاشت و کنش انقلابی را به محوریت دکترین خود تبدیل کرد؛ خشونت و تخریب را ستود و انقلاب را از یک ضرورت اجتماعی به یک «اسطوره» غیرقابل نقد بدل ساخت که باید با ایمان کور پی گرفته شود. بدین ترتیب مبارزه طبقاتی از سطح تحلیل اقتصادی به سطح اسطورهای و عاطفی ارتقا یافت و خشونت به «فضیلت» تبدیل شد.
میراث این خط فکری، مستقل از برچسبهای «سوسیالیسم» یا «کمونیسم»، در قرن بیستم خود را در قالب خشونت انقلابی، اسطورهسازی سیاسی و استبداد متمرکز نشان داد. امروز با انداختن همه فجایع بر گردن «کمونیسم»، تلاش میشود همان پروژه اصلی لغو مالکیت خصوصی و برنامهریزی مرکزی، در پوششی تازه و بیخطر احیا شود. تاکید بر تمایز میان «کمونیسم شکستخورده» و «سوسیالیسم پاک» نه یک تمایز واقعی، بلکه تلاشی برای تطهیر تاریخی سوسیالیسم و پنهان کردن پیوندهای ذاتی آن با همان خشونت انقلابی است که سورل تئوریزه کرد و قرن بیستم را شکل داد.
برای اینکه در این باره بیشتر بدانید؛ می توانید کتاب «مارکسیسم بینقاب» را بخوانید.
«لینک صفحه کتاب در وبسایت انتشارات دنیای اقتصاد»
