داستان فیلم «نبرد پشت نبرد» بسیار ساده و کلیشه‌ای است، پیام فیلم اما از داستان آن هم کلیشه‌ای‌تر و کودکانه‌تر است: راست بَد است. چَپ خوب است. راست‌ها نژادپرستند و به آدم‌ها ظُلم می‌کنند. چپ‌ها قهرمان و انقلابی‌اند. راست‌ها زن‌ستیز، مهاجرستیز و اقلیت‌ستیزند. چپ‌ها مدافع حقوق زنان، مهاجران و اقلیت‌هایند. بیشتر مردمان اقلیت خوبند و بیشتر مردمان اکثریت بد یا حداکثر معمولی هستند، مگر آنکه به آگاهی انتقادی دست یافته باشند.

هدف از این یادداشت چندان پرداختن به یک فیلم سینمایی نیست. هدف دعوت از آزادی‌خواهان به تلاش برای چند انحصارزدایی در عرصۀ فرهنگ است: نخست انحصارزدایی از اهالی سینما در سخن گفتن از سینما؛ به این معنا که کارگردان، نویسنده و منتقد فیلم این حق را برای خودشان قائل‌اند – و ما نیز به‌عنوان لیبرال این حق را برای آن‌ها به رسمیت می‌شناسیم – که فیلم‌هایی با مخاطب انبوه بسازند و درون فیلم‌نامه هرچه خواستند پیام‌های آشکارا یا تلویحی اقتصادی، سیاسی، حقوقی، تاریخی و مذهبی بگنجانند، ولی کسانی که برای مثال با نظریات اقتصادی آشنایی دارند نباید بر پایۀ آموزه‌های خود پیام این محصولات را نقد کند، چون هم حوزۀ «تخصصی» آنان سینما نیست و هم اینکه گویا این چیزها به سینما ربطی ندارند. ما اگر بخواهیم پیرامون سینما بنویسیم برای مثال باید با مسائل فنی از قبیل چرخاندن دوربین و طراحی قاب تصویر آشنا باشیم، اما کارگردان و نویسنده اگر بخواهد پیرامون نابرابری در جامعه پیامی منتقل کند گویا نیازی به آگاهی از نظریۀ اقتصادی ندارند.

تخیل و واقعیت در فیزیک و اقتصاد

در مواردی پیش آمده است که برای نمونه فیلم‌های کریستوفر نولان را از منظر نظریه‌های فیزیک مورد نقد قرار داده‌اند. شاید بتوان نولان یا به‌طورکلی سازندگان فیلم‌های علمی-تخیلی را درک کرد که قرار نیست درس فیزیک بدهند و هدفشان سرگرم ساختن مخاطب است. درعین‌حال فیزیکدان هم حق دارد به مخاطبان این فیلم‌ها گوشزد نماید که به آن‌ها به‌عنوان همان فیلم و سرگرمی و نه چیزی فراتر از این بنگرند - ضمن آنکه به‌هیچ‌وجه در اینجا واژۀ سرگرمی را از جهت کوچک شماری به کار نمی‌بریم. به همین ترتیب اقتصاددانی هم که با مکانیسم بازار و اهمیت حیاتی آن برای زندگی بشر آشناست می‌تواند و باید به مخاطبان گوشزد کند که به فرض بپذیریم اگر ادبیات و سینما از آدم پولدار و موفق هیولای زشت و در حال نوشیدن خون تودۀ مردم معصوم و زیبا نسازند شاید سوژۀ دیگری برای پرداختن پیدا نخواهند کرد؛ ولی این را هم یادتان باشد که در حال تماشای یک فیلم «اقتصادی-تخیلی» هستید و در زندگی واقعی جامعه این‌گونه کار نمی‌کند، چنانکه ماشین زمان و کرمچاله وجود ندارد.

نبرد پشت نبرد

در زندگی اقتصادی واقعی و اتفاقاً در همین حوزۀ سینما اگر سرمایه‌دارانی که سرمایۀ خود را برای ایجاد استودیوهای فیلم‌سازی به خطر انداختند نبودند، و اگر فضای نسبتاً امنی که آمریکای نیمۀ نخست قرن بیستم در اوج جنبش کمونیسم در سرتاسر جهان برای کسب‌وکار این افراد فراهم کرد نبود، امروز از هالیوود و شرکت‌های عظیم مرتبط با صنعت فیلم با صدها میلیون مخاطب در سرتاسر جهان و ده‌ها میلیارد دلار گردش مالی هم خبری نبود؛ اگر صنعت آگهی بازرگانی و گردش مالی عظیم آن نبود، امروز تماشای فیلم یک کالای ارزان نبود؛ و اگر درۀ سیلیکون و امثال آن نبودند، اگر شرکت‌های بزرگ مرتبط با رایانه، شبکه‌های اجتماعی و اینترنت نبودند، امروز خود ما علی‌رغم زندگی در یکی از منزوی‌ترین کشورهای جهان نمی‌توانستیم فیلم‌های روز را کم‌وبیش مجانی دانلود کنیم.

هنر علیه تولید ثروت

انحصارزدایی دیگری که خوب است آزادی‌خواهان در راه آن بکوشند همانا بیرون آوردن حوزه‌هایی همچون نقد ادبی، نقد سینمایی و به‌طورکلی نقد فرهنگ و هنر از انحصار جریان‌های سوسیالیست و محافظه‌کار است. از ابتدای قرن نوزدهم جریان هنری رمانتیک که ریشۀ سیاسی آن به محافظه‌کاری باز می‌گردد تا توانست علیه علم، عقل‌گرایی، خلاقیت، تولید ثروت، نظام نوظهور تولید کارخانه‌ای، بافت شهری تازه و به‌طورکلی هر آنچه تمدن مدرن ما را ساخته است سم‌پاشی کرد. رمان فرانکنشتاین مری شلی که مدتی پیش آخرین اقتباس سینمایی آن بیرون آمد یک نمونه از فراوان موارد مشابه است. جریان سوسیالیسم این نقدهای فرهنگی را از محافظه‌کاری به عاریت گرفت، ولی به‌جای آنکه با خود پدیدۀ ماشین و کارخانه و علم و ثروت به مخالفت بپردازد، عامل پدیدآورندۀ آن‌ها یعنی سرمایه‌داری را محکوم کرد. انگار می‌توان آن آزادی را که منجر به بروز خلاقیت‌های فردی و تولید ثروت و رفاه می‌شود نداشت، ولی محصولات آن را داشت و برابرانه میان همه توزیع کرد. نتیجۀ مستقیم یا غیرمستقیم تمامی این نقدها دعوت از دولت برای مداخله و اعمال کنترل است.

از ابتدای قرن نوزدهم تا امروز بخش بزرگی از ادبیات و سینما تحت تأثیر این دو جریان متضاد به بورژوازی، سرمایه‌داری، ثروتمندان و در مواردی به خود تمدن غرب به‌عنوان تمدنی که تا این لحظه بیش از دیگر تمدن‌ها آموزه‌های لیبرالیسم را به کار بسته است تاختند و بدبختی‌های بشر را به این اقشار نسبت دادند، درحالی‌که قریب‌به‌یقین خالقان این آثار یک خط هم از مدافعان نظام اقتصادی بازارمحور نخوانده بودند. در شمار بسیار زیادی از آثار ادبی و سینماییِ «فاخر» ثروتمندان آدم‌های چشم‌تنگ، زشت‌روی، وقیح و بی‌عاطفه‌ای به تصویر کشیده می‌شوند که چیزی از مفاهیم والا درک نمی‌کنند. آنان همه‌چیز را می‌خواهند با پول به دست آورند، ولی سرانجام در پایان داستان از یک جوان رعنا، فقیر و با روح انسانی والا تودهنی می‌خورند. از نگاه چپ‌ها آثار هنری باید «متعهد» باشند. معنای این حرف آن است که هنرمند حق ندارد حتی بی‌طرف باشد و خود را وارد دعواهای سیاسی آنان نکند. در ایران برچسب «مبتذل» و «فیلمفارسی» برای توصیف هنرمندی اختراع شد که صرفاً به زندگی روزمره می‌پردازد، حرف‌های مبهم و «اجتماعی» که آگاهی از بسیاری از جنبه‌های آن ندارد نمی‌گوید و تنها کوشش می‌کند مخاطبان را سرگرم سازد و پول در بیاورد. در این طرز فکر هنر مبتذل یعنی هنری که برای بازار کار می‌کند و دستش توی جیب خودش است. مشکل غریبی که در ایران برای چپ‌ها پیش آمد آن بود که در اینجا برندۀ دعوای سیاسی جریان دیگری بود و در نتیجه کسان دیگری غیر از آنان امتیاز تشخیص هنر متعهد از غیرمتعهد را به خودشان اختصاص دادند. البته چنان‌که اشاره کردیم اگر تاریخی به قضیه نگاه کنیم و نقدهای محافظه‌کاران قرن نوزدهم اروپا را به یاد آوریم در می‌یابیم که آنچه در ایران پیش آمد چندان هم شگفت نیست. جریان سوسیالیسم نیز زمانی نقدهای خود به سرمایه‌داری را از محافظه‌کاران گرفته بود.

نبرد پشت نبرد

نبرد پشت نبرد

در ایالات متحد اوضاع به‌گونه‌ای دیگر است. در آنجا به دلایل گوناگون ساختار سیاسی و حقوقی در برابر ایدئولوژی‌های ضد آزادی به‌تمامی فرو نریخت. دولت آن مداخلۀ آشکار و دستوری در تولید و عرضۀ آثار هنری را که در بیشتر کشورهای جهان با شدت و ضعف متفاوت رواج دارد انجام نمی‌دهد. تماشای فیلم نبرد پشت نبرد (One Battle After Another) به‌عنوان یک نمونه انسان را دچار شگفتی می‌کند. به‌ندرت می‌توان کشور دیگری با این حد از آزادی بیان یافت. در چند کشور جهان سازندگان فیلمی می‌توانند ارتش آن کشور را تحت تسلط مشتی نژادپرست و آدمکش نشان دهند که کورۀ آدم‌سوزی دارند و کودکان را درون قفس می‌اندازند؛ و نه‌تنها اتفاقی برای سازندگان فیلم نمی‌افتد، بلکه بسیار هم از آن استقبال می‌شود و به‌سرعت به نمایۀ 250 فیلم برتر IMDb راه می‌یابد؟

داستان فیلم بسیار ساده و کلیشه‌ای است که لزومی ندارد به آن بپردازیم. پیام فیلم اما از داستان آن هم کلیشه‌ای‌تر و کودکانه‌تر است: راست بَد است. چَپ خوب است. راست‌ها نژادپرستند و به آدم‌ها ظُلم می‌کنند. چپ‌ها قهرمان و انقلابی‌اند. راست‌ها زن‌ستیز، مهاجرستیز و اقلیت‌ستیزند. چپ‌ها مدافع حقوق زنان، مهاجران و اقلیت‌هایند. بیشتر مردمان اقلیت خوبند و بیشتر مردمان اکثریت بد یا حداکثر معمولی هستند، مگر آنکه به آگاهی انتقادی دست یافته باشند. مطابق معمول یک هنرپیشۀ مشهور و ثروتمند – در اینجا لئوناردو دی‌کاپیرو - نقش آن «سفیدپوست به‌طور استثنا خوب» را بازی می‌کند. به‌هرحال اکثریت مخاطبان فیلم از میان همین اکثریت سفیدند و باید به آنان آموخت که همواره نقش آن سفیدپوست استثنائا خوب را در زندگی واقعی برای خود قائل شوند. پیام فیلم به‌اندازۀ ذهنیت کودکانۀ سازندگان آن خطرناک است: حالا که چپ خوب و راست بد است، پس چپ‌ها حق دارند بانک بزنند، در ساختمان‌ها بمب بگذارند، دکل فشارقوی را منفجر کنند و برق شهری را قطع کنند، به مخالفان اسیر توهین جنسی کنند و آنان را آزار جنسی بدهند، به‌سوی شقیقۀ مردم اسلحه بگیرند، تهدید و اخاذی کنند. فیلم آشکارا ترویج تروریسم، آدمکشی و خرابکاری می‌دهد و این کار را در یکی از آزادترین و مرفه‌ترین کشورهای جهان می‌کند. آیا ایالات متحد تنها کشوری در جهان است که جلوی ورود مهاجران را می‌گیرد؟ بحث دفاع از یک سیاست مهاجرتی در کشوری دیگر نیست. مهاجران در تمام جهان نرخ دستمزد را پایین می‌آورند. در نتیجه معمولاً اقشار کارگر بیشتر با مهاجران دشمنی دارند و در مقابل اخراج گستردۀ آنان به زیان سرمایه‌گذاران تمام می‌شود. این‌گونه واقعیت‌ها معمولاً نه جایی در دعواهای سیاسی دارند و نه در آثار هنری. 

مسائل مطرح شده در آن فیلم به‌طور مشخص ممکن است ربط مستقیمی به مسائل کشور ما نداشته باشند. اما قوانین بنیادین حاکم بر روابط میان انسان‌ها در همه‌جا و همۀ زمان‌ها یکسان است. پرسش بسیار ساده و بدیهی که به ذهن پرمدعای این دست از هنرمندان انقلابی و رادیکال خطور نمی‌کند این است که آیا تنها طرف «مترقی» امکان دست زدن به خشونت را دارد؟ این پرسش را اگر نقطۀ آغازین نظریۀ سیاسی لیبرال بدانیم بی‌مورد نیست. همه خود را حق می‌دانند. همه خود را خوب می‌دانند. پس آیا همه حق دارند خشونت بورزند؟

نبرد پشت نبرد