هر نقدی که تنها به آموزه‌های اقتصادی مارکس محدود شود، ناخواسته اسیر همان چارچوب مفهومی او خواهد بود. این نکته در فضای فکری ایران نیز مشهود است؛ حتی برخی مدافعان اقتصاد بازار آزاد از اصطلاحاتی استفاده می‌کنند که ریشه در دستگاه فکری مارکس دارد.

مقدمه

در یادداشت پیشین، با استناد به نخستین سخنرانی لودویگ فون میزس با عنوان «ذهن، ماده‌گرایی و سرنوشت مردم» نشان دادیم که بسیاری از خطاهای نظری مارکس ریشه در فلسفه او دارد. میزس تأکید می‌کند که نظام فکری مارکس، پیش از آنکه در اقتصاد ظهور یابد، بر یک فلسفه تاریخ جبرگرایانه و جهان‌بینی ماتریالیستی استوار است. بنابراین هر نقدی که تنها به آموزه‌های اقتصادی مارکس محدود شود، ناخواسته اسیر همان چارچوب مفهومی او خواهد بود. این نکته در فضای فکری ایران نیز مشهود است؛ حتی برخی مدافعان اقتصاد بازار آزاد از اصطلاحاتی استفاده می‌کنند که ریشه در دستگاه فکری مارکس دارد، مانند «سرمایه‌داری بالغ» یا «اقتصادهای بالغ.»

پیش از پرداختن به سخنرانی‌ دوم میزس با عنوان «تضاد طبقاتی و سوسیالیسم انقلابی»، ضروری است دوباره بر اهمیت موضوع تأکید کنیم: چرا مارکس همچنان اندیشمندی است که باید تکلیف خود را با او روشن کرد؟ نفوذ اندیشة مارکس در سدة بیستم و بیست‌ویکم چنان گسترده بوده است که حتی مخالفان جدی سوسیالیسم نیز از او تاثیر پذیرفتند و آگاهانه یا ناآگاهانه بر بخش‌هایی از اندیشة او صحه گذاشتند؛ اندیشمندانی مانند میزس و هایک که به شکل صریح و نظام‌مند مبانی سوسیالیسم را مورد نقد قرار می‌دادند و تناقضات و ایرادات آن را آشکار می‌کردند، استثنائی بر قاعده بودند. حضور پررنگ مفاهیم مارکسیستی در ادبیات علوم اجتماعی، اقتصاد، سیاست و حتی گفتار عمومی، موجب شده است که نقد مارکس بدون فهم ریشه‌های فلسفی او نه‌تنها ناکافی، بلکه در بسیاری موارد گمراه‌کننده باشد. نقدهای اقتصادی و سیاسی به مارکس بی‌تردید اهمیت دارند؛ اما باید توجه داشت که هیچ‌یک از آن‌ها جای تحلیل مبانی فلسفی اندیشة او را نمی‌گیرد. هر نظریه‌ای، از جمله نظریة مارکس، بر مقدمات خاصی استوار است و نادیده‌گرفتن این مقدمات سبب می‌شود همان چارچوب فکری در قالب‌های جدید بازتولید شود و ما گمان کنیم که با دیدگاهی کاملاً متفاوت و جدید مواجه‌ایم، در حالی که در حقیقت همان دیدگاه قبلی است و به نتایجی مشابه همان ختم می‌شود.

مارکسیسم بی نقاب

بنیان‌های سست: نقد مفهوم «طبقه» و «منفعت»

یکی از مفاهیم کلیدی در فلسفه تاریخ مارکس، مفهوم طبقه است. با این حال، او هرگز تعریف مشخصی از طبقه ارائه نکرد؛ تنها در جلد سوم سرمایه، که پس از مرگش به دست انگلس منتشر شد، در چند صفحه توضیح داده است که طبقه چه چیزی نیست. باید توجه داشت که ذهن انسان به‌طور طبیعی به دسته‌بندی پدیده‌ها گرایش دارد و «طبقه» نیز، مانند بسیاری از مفاهیم دیگر، یک مقوله تحلیلی است و نه یک واقعیت عینیِ مستقل که در طبیعت وجود داشته باشد. اما مارکس درباره طبقه به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی با یک موجودیت ثابت و بیرونی مواجهیم؛ موجودیتی که می‌توان منافع آن را مستقل از افراد تشخیص داد و بر اساس آن رفتارهایش را تبیین یا حتی پیش‌بینی کرد.

میزس در مقابل، این برداشت را اساساً نادرست می‌داند. او تأکید می‌کند که شناخت آنچه «منافع طبقه» نامیده می‌شود، کمکی به تحلیل کنش انسان نمی‌کند، زیرا منفعت به معنایی که مارکس تصور می‌کرد، یعنی امری عینی، از پیش تعیین‌شده و تحمیل‌شده از جانب ساختار طبقاتی، اصلاً وجود خارجی ندارد. منفعت، از نظر میزس، یک امر ذهنی و فردمحور است: افراد دارای اهدافی هستند و برای رسیدن به آن اهداف از ابزارهایی استفاده می‌کنند؛ و همین اهداف و روش‌های انتخاب‌شده است که منفعت فرد را شکل می‌دهد. بنابراین نمی‌توان منفعت را با ارجاع به یک «کل» جمعی یا یک طبقه انتزاعی شناخت؛ تنها با مبنا قرار دادن اهداف، ترجیحات و شیوه‌های دستیابی به اهداف در سطح فرد است که می‌توان رفتار انسان را تحلیل کرد.

اما مشکل رویکرد مارکس به طبقه، تنها در ابهام مفهومی یا فرض واقعیت عینی برای آن خلاصه نمی‌شود. نکته مهم‌تر این است که او منافع را امری مستقل از افراد و مستقل از ایده‌هایی می‌دانست که خود افراد به آن معتقدند؛ او تصور می‌کرد که فرد ممکن است در تشخیص منافع خود دچار خطا شود، اما طبقه به‌عنوان یک کل، هرگز در شناخت منافع خود اشتباه نمی‌کند. با این حال، در مقاله‌ای با عنوان «ارزش، قیمت و سود» در سال ۱۸۶۵، مارکس اتحادیه‌های کارگری را که از کارگران تشکیل شده بودند مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که تلاش آن‌ها برای بهبود وضعیت خود در چارچوب نظام سرمایه‌داری نه تنها صحیح نیست، بلکه غیرممکن نیز است. این نکته نشان می‌دهد که مارکس، که خودش کارگر نبود، گمان می‌کرد می‌تواند منافع کارگران به عنوان طبقه را بهتر از خود آن‌ها تشخیص دهد. در واقع، صرف‌نظر از درستی یا نادرستی نقد او، ماهیت کنش او در نقد اتحادیه‌ها با نظریه‌اش درباره طبقه در تناقض بود. همین کژفهمی درباره طبقه، مبنای خطاهای اقتصادی او نیز شده است. از نظر میزس، بدفهمی مارکس از کنش انسان، و جایگزین‌کردن فرد با «طبقه»، سبب می‌شود تحلیل اقتصادی‌اش نیز بر پایه‌ای نادرست بنا شود.

دوگانگی ویرانگر: نقد اقتصادی میزس بر آموزه‌های مارکس

مارکس در تحلیل اقتصادی خود به دو آموزه بنیادی اما کاملاً متناقض باور داشت: «قانون آهنین دستمزد» و «نظریه فقر فزاینده.»

قانون آهنین دستمزد می‌گوید در بلندمدت سطح دستمزد از حد معیشت فراتر نمی‌رود. هرگاه دستمزد برای مدتی افزایش یابد، عرضه نیروی کار بیشتر می‌شود و این افزایش، دوباره دستمزدها را به سطح ابتدایی برمی‌گرداند. به این ترتیب، رفاه کارگران در نظام سرمایه‌داری در حد بقا ثابت می‌ماند. بر اساس این دیدگاه، دستمزد بر اساس هزینه‌های ضروری زندگی کارگران تعیین می‌شود؛ هزینه‌هایی که باید امکان زنده‌ ماندن و ادامه کار آنان و نیز تأمین نسل بعدی نیروی کار را فراهم کند. اگر دستمزد افزایش یابد، نیروی کار بیشتری به بازار وارد می‌شود و دستمزد دوباره کاهش می‌یابد. در چارچوب تحلیل مارکس، بهبود پایدار زندگی کارگران مستلزم چشم‌پوشی سرمایه‌داران از تصاحب ارزش اضافی است؛ امری که با ماهیت طبقه سرمایه‌دار ناسازگار است. از سوی دیگر، وضعیت کارگران نمی‌تواند از حد بقا پایین‌تر بیاید، زیرا در این صورت نیروی کار موجود از دست می‌رود و نسل آینده نیروی کار نیز به خطر می‌افتد. در نتیجه، در چنین تحلیلی سطح زندگی کارگران در حد بقا تثبیت می‌شود.

نظریه فقر فزاینده ادعا می‌کند که سرمایه‌داری موجب می‌شود کارگران هر روز فقیرتر شوند و این روند تا جایی ادامه می‌یابد که کارگران دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. در چنین نقطه‌ای، آنان دست به شورش می‌زنند و گذار به سوسیالیسم آغاز می‌شود. این آموزه با قانون آهنین دستمزد، که سطح معیشت کارگران را ثابت و در حد بقا می‌داند، در تضاد کامل قرار دارد. با این حال، هر دو اصل از ستون‌های نظریه مارکس بودند و کنار گذاشتن هر یک از آنها کل دستگاه فکری او را بی‌اعتبار می‌کند. به همین دلیل، میزس می‌گفت کسی که آثار مارکس را به‌درستی فهمیده باشد، مارکسیست نمی‌شود؛ زیرا نظریات مارکس در اساس با تناقض‌های حل‌ناشدنی روبه‌روست.

این دو آموزه، علاوه بر آنکه با یکدیگر در تناقض بودند و نمی‌توانستند در یک نظام فکری به‌طور هم‌زمان درست باشند، هر دو از اساس نادرست نیز بودند. مارکس به این نکته توجه نکرد که سرمایه‌داری برای تولید انبوه کالا و خدمات برای توده مردم شکل گرفته است. همان کارگرانی که در کارخانه‌ها مشغول تولید هستند، وقتی از محیط کار خارج می‌شوند به مصرف‌کنندگان این کالاها تبدیل می‌گردند. کارخانه‌دار تنها وظایف کاری کارگران را تعیین می‌کند، اما فعالیت تولیدی خود را نه بر اساس سلیقه شخصی، بلکه بر پایه انتخاب‌ها و اولویت‌های همین مصرف‌کنندگان هدایت می‌کند. به بیان دقیق‌تر، سود بیشتر زمانی به دست می‌آید که نیازها و خواسته‌های شمار بیشتری از مردم برآورده شود؛ بنابراین رفتار تولیدکننده تابع تقاضای عمومی است، نه علایق شخصی او.

سوسیالیسم «علمی» در برابر سوسیالیسم «یوتوپیایی»

مارکس با سوسیالیست‌های پیش از خود سر سازگاری نداشت. او دیدگاه خود را «سوسیالیسم علمی» می‌نامید، زیرا معتقد بود قوانین تحول تاریخ را کشف کرده است و گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم اجتناب‌ناپذیر است؛ درست همان‌گونه که روز پس از شب فرا می‌رسد، سوسیالیسم نیز پس از سرمایه‌داری خواهد آمد. دیگر سوسیالیست‌ها از نظر او «یوتوپیایی» بودند، چراکه می‌کوشیدند با توضیح مزایای سوسیالیسم مردم را قانع کنند و آن‌ها را به سوسیالیسم متمایل سازند. اما مارکس معتقد بود باور یا ناآگاهی مردم هیچ نقشی در این گذار ندارد؛ قوانین تاریخ مسیر خود را می‌روند و سرنوشت سرمایه‌داری پیشاپیش تعیین شده است.

با این حال، کنش سیاسی مارکس با این ادعا سازگار نبود. او فعالانه در سازمان‌دهی جنبش‌های سوسیالیستی مشارکت کرد و بارها بر ضرورت انقلاب خشونت‌آمیز برای سرنگونی دولت سرمایه‌داری تأکید نمود؛ عملی که با ادعای «اجتناب‌ناپذیری تاریخی» سوسیالیسم در تضاد آشکار قرار داشت.

خشونت، بخش جدایی ناپذیر مارکسیسم 

مارکس ایدئولوژی را نظریه‌ای می‌دانست که توسط اعضای یک طبقه شکل می‌گیرد؛ نظریه‌هایی که لزوماً بیانگر حقیقت نیستند، بلکه بازتاب منافع آن طبقه‌اند. با این حال، او دیدگاه‌های خود را که به گمانش در راستای منافع طبقه کارگر بود، ایدئولوژی به‌شمار نمی‌آورد؛ او نظرات خود را علمی می‌دانست. در واقع، هر نظری که از نظر مارکس نادرست بود، ایدئولوژی تلقی می‌شد.

اما چه چیزی منافع طبقه کارگر را تعیین می‌کرد؟ مارکس پاسخی روشن به این پرسش نمی‌دهد، زیرا برای چنین پاسخی لازم است ابتدا تعریف دقیقی از «طبقه» ارائه شود؛ تعریفی که همان‌گونه که پیش‌تر اشاره شد، در آثار مارکس وجود ندارد. اگر حتی از این مشکل بنیادی بگذریم و نیروهای مولد مادی را تعیین‌کننده منافع کارگران بدانیم، پرسش‌های بیشتری پدید می‌آید: چنددستگی‌ها و اختلاف نظر میان خود کارگران چگونه باید توضیح داده شود؟ مکانیسم این «تعیین‌کنندگی» چیست؟ وقتی کارگران دیدگاه‌های متفاوتی ابراز می‌کردند، مارکس بر چه اساسی تشخیص می‌داد کدام نظر بیانگر منافع راستین طبقه کارگر است و کدام ‌یک نیست؟ این‌ها پرسش‌هایی است که مارکس هیچ‌گاه به آنها پاسخ نداد و همین امر تناقضی اساسی در نظریه ایدئولوژی او ایجاد می‌کند.

مارکس معتقد بود هر کارگری که ایده‌هایی برخلاف منافع طبقه کارگر مطرح می‌کرد، خائن اجتماعی محسوب می‌شد. اما مشخص نبود چه معیاری برای تشخیص این خیانت وجود دارد. این واقعیت، نقاط ضعف نظریه مارکسیسم را آشکار می‌کند: وقتی واحد تحلیل طبقه است و اراده، نظر و منافع به کل طبقه نسبت داده می‌شود، در عمل معیار درستی یا نادرستی یک ایده اهمیت خود را از دست می‌دهد. آنچه تعیین‌کننده می‌شود، تعداد افرادی است که از یک ایده حمایت می‌کنند و میزان قدرت گروهی است که می‌کوشد دیدگاه خود را به‌عنوان نماینده منافع یک طبقه معرفی کند. هر گروهی که صدای بلندتری داشته باشد و بتواند نظرات خود را به عنوان نظر اکثریت به همگان معرفی کند، می‌تواند ادعا کند ایده‌هایش مطابق منافع طبقه کارگر است.

به عبارت دیگر، قدرت جایگزین معیار عقلانی می‌شود: هر گروهی که در نبرد قدرت پیروز شود، به عنوان نماینده واقعی طبقه کارگر شناخته می‌شود و مخالفان آن خائن محسوب می‌گردند. نمونه‌های تاریخی این وضعیت فراوان‌اند؛ از درگیری‌های خونین بین بلشویک‌ها و منشویک‌ها گرفته تا منازعه بین تروتسکی و استالین در داخل حزب بلشویک که با ترور تروتسکی در مکزیک پایان یافت. حتی در شوروی، اختلافات در حوزه علوم طبیعی نیز اغلب با تصمیم رهبر حزب درباره درستی یک نظر خاتمه می‌یافت.

جمع‌بندی

بررسی انتقادی اندیشه‌های مارکس، همان‌گونه که لودویگ فون میزس نشان می‌دهد، فراتر از نقد اقتصادی صرف، نیازمند واکاوی مبانی فلسفی اوست. هسته مرکزی خطاهای مارکس را باید در فلسفه تاریخ جبرگرایانه، ماتریالیسم دیالکتیک و به‌ویژه در مفهوم مبهم و غیرعلمی «طبقه» جستجو کرد. مارکس با تبدیل «طبقه» به یک موجودیت عینی و مستقل از افراد، و نسبت دادن اراده و آگاهی به آن، بنایی نظری را بنا نهاد که نه‌تنها با واقعیت کنش فردی انسان در تناقض است، بلکه به تناقض‌های درونی حل‌ناشدنی در خود نظام فکری او انجامید.

این خطاهای بنیادین، پیامدهای عملی ویرانگری به همراه داشت. هنگامی که منفعت و حقیقت نه بر اساس انتخاب و خرد فردی، بلکه توسط یک «کل» انتزاعی به نام طبقه تعریف شود، معیاری عینی برای تشخیص درستی و نادرستی باقی نمی‌ماند. در چنین شرایطی، قدرت جایگزین عقلانیت می‌شود و هر گروهی که بتواند خود را نماینده انحصاری آن کل جمعی معرفی کند، این حق را برای خود قائل می‌شود که به نام «علم» و «منافع طبقاتی»، مخالفان خود را خائن خوانده و حذف فیزیکی و فکری آنان را توجیه کند. تاریخ خونبار سده بیستم، از اردوگاه‌های کار اجباری تا دادگاه‌های نمایشی، گواه روشنی بر این مدعاست.

از این‌رو، نقد اندیشه مارکس مستلزم بررسی بنیان‌های فلسفی حاکم بر آن است؛ آموزه‌های اقتصادی او نیز از همین مبنا نشأت می‌گیرند. تا زمانی که این چارچوب مفهومی، که در آن کل‌های انتزاعی مانند «طبقه» بر فرد اولویت دارند و تاریخ بر مدار جبری غیرقابل تغییر می‌چرخد، مورد پذیرش باشد، حتی مخالفان سوسیالیسم نیز ناخواسته در دام همان گفتمانی می‌افتند که قصد نقد آن را دارند. پیروزی نهایی بر مارکسیسم نه در رد پیش‌بینی‌های نادرست اقتصادی آن، که در احیای فلسفه‌ای است که عقلانیت و عاملیت فرد را در کانون تحلیل خود قرار می‌دهد.

 


برای اینکه در این باره بیشتر بدانید؛ می توانید کتاب  «مارکسیسم بی‌نقاب»  را بخوانید.

«لینک صفحه کتاب در وبسایت انتشارات دنیای اقتصاد»