
لنین رهبر حزب بلشویک
با آن که بنیانهای نظری تفکر چپ، در کلیترین معنای خود، بر مفاهیمی چون رهایی انسان از سلطه، عدالت اجتماعی و طرد استثمار استوار است؛ مفاهیمی که در نگاه نخست، در تضاد کامل با هرگونه کنش خشونتآمیز و تروریستی قرار میگیرند. اما تاریخ قرن بیستم و بیست و یکم، مملو از نمونههایی از گروهها، جنبشها و دولتهایی است که با استناد به همین مبانی نظری، به توجیه، تقدیس و اجرای سیستماتیک خشونت و ترور پرداختهاند.
میتوانیم با رویکردی تبارشناسانه و انتقادی، ریشههای این تناقض ظاهری را بکاویم و نشان دهیم که چگونه مفاهیم به ظاهر رهاییبخش در بستر تفاسیر و زمینههای تاریخی خاص، به ابزاری برای توجیه خشونت حداکثری بدل شدهاند.

کارل مارکس و فردریش انگلس
خشونت در اندیشههای مارکس و انگلس
ریشههای این بحث را میتوان تا خود کارل مارکس و فریدریش انگلس پی گرفت. اگرچه در آثار مارکس، بهویژه در دوره پختگی فکری او، بهندرت میتوان دفاعیهای صریح از تروریسم به معنای مدرن آن یافت، اما بذر نظریهای که میتوانست چنین تفسیری را برتابد، در تحلیل او از تاریخ و دولت کاشته شده بود. مفهوم محوری در این زمینه، تلقی تاریخ به مثابه «تاریخ مبارزات طبقاتی» و تعریف دولت به عنوان «ابزار سرکوب یک طبقه توسط طبقهای دیگر» است. در این چارچوب، خشونت نه یک انحراف، بلکه نیرویی ضروری است که هر جامعه کهنهای را که آبستن جامعهای نوین است، در زایش یاری میرساند.
این نگاه، راه را برای عادیسازی و حتی ضروری پنداشتن خشونت در فرآیند گذار انقلابی باز میکند. از نظر مارکس، انقلاب پرولتری صرفاً یک انتقال قدرت سیاسی نیست، بلکه درهم شکستن کامل ماشین دولتی بورژوایی و جایگزینی آن با ساختاری نوین است. این «درهم شکستن» ذاتاً یک کنش قهرآمیز است. انگلس در رساله «درباره اقتدار» (On Authority) با صراحتی بیشتر، منتقدان آنارشیست خود را به سخره میگیرد و استدلال میکند که انقلاب، «اقتدارآمیزترین» کنش ممکن است؛ عملی که در آن بخشی از جمعیت، اراده خود را با استفاده از تفنگ، سرنیزه و توپ، یعنی ابزارهایی سراسر اقتدارآمیز، بر بخش دیگر تحمیل میکند. بنابراین، در مارکسیسم کلاسیک، خشونت انقلابی یک شرّ ضروری و یک ابزار گذرا برای پایان دادن به خشونت ساختاری و سیستماتیک نظام سرمایهداری تلقی میشود. با این حال، این نظریه فاقد مرزهای مشخصی برای تعریف حدود و ثغور این خشونت ضروری بود و این ابهام، فضایی خطرناک برای تفاسیر بعدی فراهم آورد. پرسشهایی از این دست که این خشونت تا کجا مجاز است؟ قربانیان آن چه کسانی هستند؟ و چه کسی مرجع تشخیص ضرورت و میزان آن است؟ در آثار بنیانگذاران مارکسیسم بیپاسخ ماند.

کارل مارکس و فردریش انگلس

لنین
خشونت در اندیشههای لنین و استالین
این ولادیمیر لنین بود که این ابهام نظری را به یک دکترین سیاسی روشن و یک استراتژی عملیاتی برای کسب و حفظ قدرت تبدیل کرد. لنین با تکیه بر تحلیل مارکس از کمون پاریس و مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا»، این مفهوم را از یک وضعیت گذاری تئوریک به یک برنامه عمل سیاسی برای دولت انقلابی نوبنیاد بدل ساخت.
در اندیشه لنین، دیکتاتوری پرولتاریا نه تنها سرکوب طبقات استثمارگر سرنگونشده را ایجاب میکند، بلکه نیازمند به کارگیری «ترور» به عنوان یک ابزار کارآمد و ضروری است. او در آثار و سخنرانیهای متعددی، بهویژه پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، بدون هیچ ابهامی از «ترور سرخ» (Red Terror) در پاسخ به «ترور سفید» (White Terror) ضدانقلاب دفاع میکند و آن را ابزاری برای پاکسازی جامعه از عناصر نامطلوب و تثبیت قدرت بلشویکی میداند.
از نظر او، تردید و تعلل در به کارگیری خشونت انقلابی، به معنای خیانت به انقلاب و فرصت دادن به دشمنان برای بازآرایی و ضدحمله است. تز معروف او مبنی بر اینکه «نمیتوان بدون اعدام، انقلاب کرد»، به وضوح نشاندهنده گسست او از رویکرد اومانیستی برخی سوسیالیستهای اروپایی و حرکت به سوی یک پراگماتیسم انقلابی بیرحمانه بود. لنین با ارائه نظریه «حزب پیشتاز»، مرجع تشخیص و اجرای این خشونت را نیز مشخص کرد: «گروهی از انقلابیون حرفهای که آگاهی طبقاتی را برای تودهها به ارمغان میآورند و به نمایندگی از آنان، تصمیمات استراتژیک از جمله زمان و نحوه استفاده از ترور را اتخاذ میکنند».
این چرخش لنینی، دو پیامد مهم داشت: نخست، خشونت از یک پدیده تاریخی ناگزیر به یک سیاست دولتی برنامهریزیشده تبدیل شد. دوم، با سپردن مسئولیت تشخیص و اجرا به حزب پیشتاز، هرگونه مکانیسم کنترل مردمی یا پاسخگویی دموکراتیک از فرآیند اعمال خشونت حذف گردید و راه برای خودکامگی و تسویه حسابهای داخلی تحت پوشش «ضرورت انقلابی» هموار شد. میراث لنین، بهویژه در دستان جانشینش، ژوزف استالین، به فاجعهای تمامعیار انجامید. استالین با گسترش مفهوم «دشمن طبقاتی» به درون حزب و تودههای مردم، ترور را از ابزاری علیه ضدانقلاب به مکانیسمی دائمی برای کنترل جامعه، پاکسازی مخالفان واقعی و خیالی و پیشبرد اهداف صنعتیسازی اجباری تبدیل کرد. دادگاههای نمایشی، گولاکها (اردوگاههای کار اجباری) و تصفیههای بزرگ، اوج این منطق دهشتناک بودند که در آن، هر فردی میتوانست به اتهام خیانت به انقلاب، قربانی ماشین ترور دولتی شود.

باکونین، آنارشیست چپگرا
خشونت در اندیشه آنارشیسم چپ
همزمان با تکوین خط مارکسیستی-لنینیستی، شاخه دیگری از اندیشه چپ، یعنی آنارشیسم، نیز رابطه پیچیدهای با خشونت برقرار کرد. آنارشیستها، به عنوان مخالفان اصلی هر شکلی از دولت، از جمله «دولت کارگری» پیشنهادی مارکسیستها، رویکرد متفاوتی به خشونت داشتند. برای بسیاری از آنارشیستها، بهویژه در جریان کمونیستی-آنارشیستی، خشونت دولتی و خشونت انقلابی هر دو مطرود بودند، چرا که هر دو در نهایت به بازتولید ساختارهای سرکوب میانجامیدند. با این حال، در اواخر قرن نوزدهم، در میان بخشی از جنبش آنارشیستی، استراتژی «تبلیغ با عمل» (Propaganda of the deed) ظهور کرد. این ایده که توسط متفکرانی چون کارلو پیساکانه و پل بروس تئوریزه شد، بر این باور استوار بود که یک اقدام خشونتآمیز نمادین، مانند ترور یک شخصیت سیاسی برجسته یا بمبگذاری در یک مکان دولتی، میتواند بیش از هزاران جزوه و سخنرانی، تودههای مردم را از خواب غفلت بیدار کرده و ماهیت سرکوبگرانه دولت و سرمایه را افشا کند. این اقدامات، نه با هدف کسب قدرت، بلکه به عنوان جرقهای برای شورشهای خودجوش مردمی طراحی میشدند. چهرههایی چون میخائیل باکونین نیز، اگرچه مستقیماً از ترور فردی دفاع نمیکردند، اما با تقدیس «غریزه ویرانگر» تودهها به عنوان یک نیروی خلاق و انقلابی، به طور غیرمستقیم به مشروعیتبخشی به چنین اقداماتی کمک کردند. موج ترورهای آنارشیستی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در اروپا و آمریکا، که منجر به کشته شدن چندین رئیس دولت و پادشاه شد، محصول مستقیم این استراتژی بود. منطق پشت «تبلیغ با عمل» با منطق لنینیستی تفاوت داشت: هدف، ارعاب سیستماتیک برای حفظ قدرت نبود، بلکه یک کنش نمایشی و برانگیزاننده بود. با این حال، در هر دو مورد، خشونت به ابزاری برای دستیابی به اهداف سیاسی تبدیل میشد و جان انسانها، وسیلهای برای ارسال یک پیام ایدئولوژیک بود. این استراتژی در نهایت به دلیل ناکارآمدی در برانگیختن تودهها و همچنین به دلیل سرکوب شدید دولتی، در میان جریان اصلی آنارشیسم به حاشیه رانده شد، اما میراث آن به عنوان الگویی برای گروههای تروریستی کوچک و خودمختار در دهههای بعدی باقی ماند.

مائو رهبر چین
خشونت در اندیشه مائو
در دوران پس از جنگ جهانی دوم و با اوجگیری جنبشهای ضداستعماری، بُعد جدیدی به نظریهپردازی در باب خشونت انقلابی افزوده شد. در این دوره، اندیشههای مائو تسه تونگ در چین، نقشی کلیدی ایفا کرد. مائو، با تلفیق مارکسیسم-لنینیسم با شرایط خاص جامعه دهقانی چین، استراتژی «جنگ طولانیمدت خلق» را توسعه داد. در قلب این استراتژی، این ایده قرار داشت که «قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون میآید».
مائوئیسم، خشونت را نه تنها یک ابزار ضروری، بلکه یک نیروی سازنده و هویتبخش برای تودههای تحت ستم میدانست. انقلاب فرهنگی در چین، که با هدف پاکسازی عناصر بورژوایی از حزب و جامعه به راه افتاد، این منطق را به خشنترین شکل ممکن به نمایش گذاشت و به خشونت تودهای علیه روشنفکران، هنرمندان و هر کسی که مظنون به «انحراف» بود، مشروعیت بخشید. تأثیر مائوئیسم فراتر از مرزهای چین رفت و الهامبخش بسیاری از جنبشهای چریکی و گروههای چپ رادیکال در سراسر جهان، از «راه درخشان» در پرو گرفته تا «خمرهای سرخ» در کامبوج، شد. راه درخشان، با پیروی از یک دکترین مائوئیستی جزمی، کمپین ترور بیرحمانهای را علیه دهقانان، رهبران اتحادیهها و مقامات دولتی به راه انداخت که به مرگ دهها هزار نفر انجامید. خمرهای سرخ نیز با ترکیبی مرگبار از مائوئیسم، ناسیونالیسم افراطی و پارانویای سیاسی، یکی از هولناکترین نسلکشیهای قرن بیستم را رقم زدند و با تخلیه شهرها و به بردگی کشاندن جمعیت در مزارع اشتراکی، ایدئولوژی را تا نهایت منطقی و ویرانگرش پیش بردند.

پروفایل تایلر رابینسون، قاتل چارلی کرک با تصویری از مائو

مائو در سال 1976

کتاب دوزخیان زمین نوشته فرانتس فانون
خشونت در اندیشه فرانتس فانون
در همین بستر ضداستعماری، آثار فرانتس فانون، روانپزشک و فیلسوف مارتینیکی، تأثیری عمیق بر درک و توجیه خشونت انقلابی گذاشت. فانون در کتاب جریانساز خود، «دوزخیان زمین» (The Wretched of the Earth)، تحلیلی روانشناختی از استعمار ارائه میدهد و استدلال میکند که خشونت استعماری، تنها از طریق خشونت متقابل توسط استعمارزدگان قابل درمان است. از نظر او، خشونت برای فرد استعمارزده، صرفاً یک ابزار سیاسی برای کسب استقلال نیست، بلکه یک «نیروی پاککننده» است؛ کنشی که فرد بومی را از عقده حقارت، ناامیدی و بیعملیاش رها میسازد، به او اعتماد به نفس میبخشد و او را به عنوان یک انسان بازمیآفریند. این تقدیس روانشناختی خشونت، تأثیری شگرف بر جنبشهای رهاییبخش در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین و همچنین بر گروههای چپ رادیکال در غرب، مانند «پلنگان سیاه» (Black Panthers) در ایالات متحده، گذاشت. اگرچه نیت فانون، توصیف پویاییهای روانی خشونت در یک زمینه ضداستعماری بود، اما نظریه او به راحتی میتوانست به ابزاری برای توجیه هر نوع خشونتی علیه هر سیستمی که «سرکوبگر» تلقی میشد، تبدیل شود. این ایده که خشونت میتواند ذاتاً رهاییبخش و شفابخش باشد، مرزهای اخلاقی را جابجا کرد و به کنشهای تروریستی، هالهای از اصالت و قداست انقلابی بخشید.

هربرت مارکوزه عضو مکتب فرانکفورت (چپ نو)
خشونت در اندیشه چپ نو
در غرب و در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، ظهور «چپ نو» و سرخوردگی از احزاب کمونیست سنتی و مشی پارلمانتاریستی سوسیال دموکراتها، زمینه را برای شکلگیری گروههای چریکی شهری فراهم کرد. گروههایی مانند «فراکسیون ارتش سرخ» در آلمان غربی و «بریگادهای سرخ» در ایتالیا، با الهام از ترکیبی از اندیشههای مارکسیستی-لنینیستی، مائوئیستی و نظریههای جنگ چریکی آمریکای لاتین (بهویژه چه گوارا)، به این نتیجه رسیدند که جامعه سرمایهداری پیشرفته، یک «فاشیسم پنهان» است که تنها با مبارزه مسلحانه میتوان آن را سرنگون کرد.
در این میان، اندیشههای مکتب فرانکفورت، بهویژه آثار هربرت مارکوزه، به طور ناخواسته به زرادخانه نظری این گروهها افزوده شد. مارکوزه در مقاله «رواداری سرکوبگرانه»، استدلال کرد که رواداری و آزادی بیان در جوامع لیبرال، در واقع ابزاری برای خنثی کردن مخالفتهای رادیکال و حفظ وضع موجود است. او پیشنهاد کرد که برای پیشبرد اهداف رهاییبخش، شاید لازم باشد که جنبشهای مترقی، نسبت به ایدهها و گروههای راستگرا و سرکوبگر «ناروادار» باشند و حتی از پیش، از خشونت برای مقابله با خشونت ساختاری سیستم استفاده کنند. این ایده که میتوان و باید برای رسیدن به جامعهای آزادتر، آزادیهای موجود را به طور انتخابی سرکوب کرد، منطقی خطرناک را به دست گروههایی داد که خود را پیشتاز انقلاب میدانستند. آنها با استناد به این نوع تحلیلها، دولت دموکراتیک را صرفاً نقابی برای یک دیکتاتوری طبقاتی میدیدند و هرگونه اقدام خشونتآمیز علیه نمایندگان آن (پلیس، قاضی، سیاستمدار، صنعتگر و کارآفرین) را یک عمل مشروع دفاع از خود و گامی در جهت افشای ماهیت واقعی سیستم تلقی میکردند. این گروهها، با ترور، آدمربایی و بمبگذاری، تلاش میکردند تا دولت را وادار به واکنشهای سرکوبگرانه شدیدتر کنند و از این طریق، «چهره فاشیستی» آن را برای تودهها آشکار سازند و آنها را به انقلاب سوق دهند. این استراتژی، که ترکیبی از «تبلیغ با عمل» آنارشیستی و نظریه پیشتاز لنینی بود، در نهایت با شکست مواجه شد، چرا که نه تنها نتوانست حمایت تودهای را جلب کند، بلکه باعث انزجار عمومی گردید.
خشونت پردازان ایرانی
در ایران نیز تنی چند از نویسندگان و کنشگران سیاسی به ویژه در دهههای منتهی به انقلاب 57، به تئوری پردازی در جهت اعمال خشونت و ترور پرداختند. این افراد عمدتاً اعضای احزاب چپگرا مثل حزب توده، چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بودند که میتوان به عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، نورالدین کیانوری، جعفر پیشه وری، خسرو روزبه، بیژن جزنی، مسعود احمدزاده، صمد بهرنگی، امیرپرویز پویان، حمید اشرف، اشرف دهقانی، تقی شهرام، مسعود رجوی و فرخ نگهدار اشاره کرد.
4 مؤلفه کلیدی خشونتزا در اندیشه چپ
بنابراین در این تبارشناسی، میتوان چندین مؤلفه نظری کلیدی را که در جریانهای مختلف چپ، توجیهگر خشونت و ترور بودهاند، شناسایی کرد. نخست، ذاتگرایی طبقاتی (class essentialism) که دشمن را نه بر اساس اعمالش، بلکه بر اساس جایگاه طبقاتیاش تعریف میکند (بورژوا، ضدانقلابی و راست افراطی).
این رویکرد، راه را برای غیرانسانانگاری دشمن هموار میکند و حذف فیزیکی او را نه یک جنایت، بلکه یک ضرورت تاریخی و نوعی «پاکسازی اجتماعی» جلوه میدهد.
دوم، منطق غایتشناسانه (teleological logic) که بر اساس آن، هدف نهایی (جامعه بیطبقه و رها از استثمار) آنچنان متعالی و مقدس است که هر وسیلهای، هرچند خشونتآمیز و غیراخلاقی، برای رسیدن به آن توجیهپذیر میشود. این منطق «هدف وسیله را توجیه میکند»، مسئولیتپذیری اخلاقی کنشگران در قبال اعمالشان در زمان حال را به حالت تعلیق درمیآورد.
سوم، «نظریه دولت به مثابه ابزار سرکوب محض» که هرگونه تمایز میان دولتهای دموکراتیک و دیکتاتوری را از بین میبرد و هر دو را به یک اندازه، دشمنانی میداند که باید با قهر و خشونت سرنگون شوند. این نگاه، هرگونه امکان مبارزه سیاسی مسالمتآمیز و اصلاحطلبانه را رد میکند و مبارزه مسلحانه را به تنها گزینه ممکن تبدیل میسازد.
چهارم، «تقدیس خشونت به عنوان یک نیروی رهاییبخش و هویتساز»، چه در سطح روانشناختی فردی ( مانند فرانتس فانون) و چه در سطح کنش جمعی تودهها (مثل مائو). این رویکرد، خشونت را به یک «خیر انقلابی» ارتقا میدهد و به آن ارزشی ذاتی و مثبت میبخشد. و پنجم، «دکترین حزب پیشتاز یا گروه نخبه انقلابی» که حق انحصاری تشخیص دوست از دشمن و تصمیمگیری در مورد بهکارگیری خشونت را برای خود قائل است و هرگونه نقد یا مخالفتی را به عنوان خیانت به آرمان انقلاب سرکوب میکند.
نادیده گرفتن پتانسیلهای خطرناک و آن خطوط فکری که در درون سنت چپ، راه را برای توجیه و تقدیس خشونت و ترور هموار کردهاند، سادهانگاری و نادیده گرفتن درسهای تلخ تاریخ است. درک این دیالکتیک پیچیده میان رهایی و ارعاب، نه برای محکوم کردن یک سنت فکری، بلکه برای هوشیاری دائمی در برابر این واقعیت است که چگونه جنبشهای چپ با نقاب شعارهای به ظاهر عدالتخواهانه، در غیاب تعهد به اصول اخلاقی جهانشمول، کثرتگرایی و کرامت فردی،توانستند به توجیه هولناکترین جنایات منجر شوند.